«دل در بر من زنده برای غم توست

 

بیگانه خلق و آشنای غم توست

 

لطفی‌ ست که می‌کند غمت با دل من

 

ورنه دل تنگ من چه جای غم توست» 

سومین حضورم در اینجا زمانی شکل رفت که فهمیدم بیگناهی… اون موقع فکر میکردم مردی.. که دیگه ندارمت.. که چهار سال بیگناه مجازاتت کردم و خودم هم چهار سال بیخودی عذاب کشیدم…سومین بار داغونه داغون بودم.. اونقدر داغون بودم که دیگه کار هر روزم شده بود بیا اینجا… بعد از فهمیدن خبر بیگناهیت دیگه نمیتونستم راحت زندگی کنم… آروم و قرار نداشتم فقط تو رو میخواستم… سومین باری که اومدم اینجا حتی یه ذره هم آروم نشدم… بعد از اون کار هر روزم شده بود این که یا بیام اینجا یا برم سر……….

 

دستش سرد میشه و آروم زمزمه میکنه: قبری که فقط به اسم تو بود

 

-تو اون روزا انگار هر روز خبر مرگت رو بهم میدادن… انگار هر روز مثل روز اول عزادارت بودم… بارها خواستم خودم رو از همین پرتگاه پرت کنم پایین تا هم خودمو خلاص کنم هم بقیه رو

 

از شدت استرس قلبم تند تند میزنه

 

———————

 

-نه؟!

 

لبخند تلخی میزنه: آره ترنم درست شنیدی هزار بار تا مرز خودکشی رفتم و با صدای تو برگشتم… وقتی صدات تو گوشم میپیچید دلم نمیومد خودم رو از دیدن دوبارت محروم کنم… مدام با خودم میگفتم اگه اینجا ندارمش حداقل باید اون دنیا مال من بشه… اینجایی که تو الان میبنی شاید قشنگ نباشه.. شاید منظره ی جالبی نداشته باشه ولی محرم اسراره منه… وقتی اینجا رو میبینم یاد اشتباهاتم میفتم و یاد تاوانهایی که برای اون اشتباهات پس دادم

 

آروم مینالم: سروش با خودت چیکار کردی؟

 

هر دو تا دستام رو تو دستاش فشار میده و میگه: من کاری نکردم خانومی… کار توهه

 

-سروش

 

شروع به زمزمه شعری میکنه که برام ناآشنا نیست: آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم/ از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم/ من آمده بودم كه تا مرز رسيدن/ همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم/ تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم /شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم

 

-این که شعره……..

 

سروش: آره… شعریه که تو خیلی دوست داشتی ولی من الان با همه ی وجودم از این شعر متنفرم.. چون روی سنگی حک شده بود که اسم تو روی اون نوشته شده بود

 

باورم نمیشه…

 

سروش: میدونی بعد از هزار بار اینجا اومدن و سر اون قبر لعنتی رفتن بالاخره چه جوری آروم شدم

 

غمگین نگاش میکنم.. دلم نمیخواد این جور پژمرده و غمگین ببینمش

 

با بغض زمزمه میکنه: تو اتاق تو.. با بوییدن لباسای تو… وای ترنم نمیدونی اون روز چه روزی بود.. سبک سبک شده بودم.. خالیه خالی… بعد از مدتها تو رو کنار خودم میدیدم… دلم نمیخواست از اون اتاق دل بکنم

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

روی زمین میشینه و مجبورم میکنه که کنارش بشینم…همونجور که با یه دستش دستام رو گرفته.. اون یکی دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه.. ناخواسته سرم رو روی شونه هاش میذارم

 

همونجور که صداش میلرزه ادامه میده: اما الان هیچ چیزی به جز تو نمیتونه آرومم کنه… ترنم نمتونم هیچ جوری حال روزم رو برات توصیف کنم… نمیتونم بگم چقدر از اینکه کنارمی غرق لذتم… آخ.. ایکاش میشد بگم با من چه کردی

 

لبخندی رو لبم میشینه

 

سروش: حق با تو بود… یعنی همیشه ی خدا حق با تو بود ولی پررنگ ترین حرفت که ملکه ی ذهنم شده بود خیلی از روزا عذابم میداد… گفته بودی یه روزی پشیمون میشم ولی من بهت خندیده بودم… تاوان تک تک اون خنده ها، اون توهینا، اون باور نکردنا، اون تهمتها رو به بدترین شکل ممکن پس دادم… نداشتنت همراه با اون عذاب وجدان خیلی خیلی تلخ بود و من اون روزا فقط خدا رو صدا میزدم… بهش التماس میکردم تو رو بهم برگردونه.. با تمام ناامیدیم باز هم امیدوار بودم.. با خودم میگفتم شاید همه اتفاقا یه کابوس  وحشتناک باشه باشه… مدام از خدا میخواستم یا من رو ببره یا تو رو برگردونه ولی جوابمو نمیداد.. انگار قصدش تنبیه ی من بود… میدونستم قدر فرشته کوچولوم رو ندونستم خدا هم اونو از من گرفته ولی این انصاف نبود… این مجازات سنگینی بود برای منی که خودم دل شکسته بودم… میدونی ترنم اینجایی که تو نشستی بارها و بارها من همینجا به زانو در اومدم.. شکستم.. پشیمون شدم.. منی که کوهی از غرور بودم بدون تو حتی اون غرور رو هم نمیخواستم… امروز آوردمت اینجا تا تو هم خالی بشی ترنم… تا بتونی بدون ترس و نگرانی برای دیگران حرفات رو بیرون بریزی.. همه ی اینا رو بهت گفتم تا بدونی فقط تو عذاب نکشیدی.. من هم این احساست رو تجربه کردم 

 

قلبم از شنیدن حرفاش زیر و رو میشه… با سکوتش یه بار دیگه به اطراف نگاه میکنم… این بار دیگه اینجا رو یه پرتگاه معمولی نمیدونم… از جام بلند میشم و سروش هم با من از روی زمین بلند میشه

 

سروش: هر چقدر دلت میخواد داد بزن.. فریاد بکش… حرف دلت رو بیرون بریز.. مگه اون دل کوچولوت چقدر ظرفیت داره خانومی.. اینجا دیگه هیچکس نیست که به جای حمایت ازت تو رو وادار به سکوت کنه

 

وقتی حرفاش تموم میشه.. چند قدم از من فاصله میگیره.. همونجور که دستاش تو جیبشه منتظر نگاه میکنه

 

دلم میخواد به حرفاش گوش کنم… حق با سروشه… اینجا دیگه خودم هستم و خدای خودم.. هیچکس نیست که منو به کاری مجبور کنه که دوست ندارم… آروم آروم شروع میکنم و کم کم صدام اوج میگیره… همونجور که اشکام روون میشن.. فقط و فقط خدا رو صدا میزنم… از دردام میگم و حضور سروش رو به کل فراموش میکنم.. ازش گله میکنم و با ناله از روزای سخت زندگیم میگم.. نمیدونم چقدر گذشته فقط وقتی به خودم میام که روی زمین زانو زدمو با صدای بلند دارم گریه میکنم… دستای سروش رو روی شونه هام احساس میکنم.. کمکم میکنه از روی زمین بلند شم.. مثل تمام این مدت من رو تو بغلش میگیره و آروم آروم کمرمو نوازش میکنه…

 

—————–

 

… من هم محکم تر از همیشه خودمو بهش میچسبونم و با ناله میگم: سروش همه خیلی خودخواه شدن… چهار سال بهم توهین کردن و من فکر میردم با برگشتم همه جبران میکنند اما الان میبینم هیچکدومشون به فکر حمایت از من نیستن.. اونا فقط دارن پولشون رو به رخم میکشن

 

آهی میکشه و زمزمه میکنه: میدونم عزیزم

 

-دست خودم نیست.. هیچکدوم از حرکاتم تو این روزا دست خودم نیست.. دلم نمیخواد اطرافشون باشم.. برام در حد مرگ سخته که بخوام سر یه میز با آدمایی شام بخورم که یه روزی حتی حاضر نبودن موقع غذا خوردنشون من از کنار میز رد بشم… برام سخته از آدمایی پول بگیرم که روزی برای استفاده از وسایلای خونشون با پوزخند نگام میکردن.. برام سخته سروش… برام در حد مرگ سخته وقتی میبینم مجبورم برم به خونه ای که طاهر داره با پول بابام میخره.. بابایی که یه روزی نه تنها من رو ازث بلکه از محبتش هم محروم کرد… خسته ام.. دلم آرامش میخواد.. یه تنهایی مطلق.. یه سقف بی منت… یه زندگیه آروم بدون اینکه کسی بهم با پوزخند نگاه کنه

 

اونقدر تو بغلش گریه میکنم و حرف میزنم که بی حال میشم… اون هم بدون هیچ حرفی فقط گوش میده و گوش میده.. حس میکنم سبک شدم.. خالیه خالی ولی نه به خاطر داد و فریادام رو لبه ی پرتگاه بلکه به خاطر این آغوشی که محبت و حمایتش رو دارم با همه ی وجود لمس میکنم

 

وقتی مطمئن میشه که دیگه نایی برای ادامه ندارم ی خورده من رو از خودش دورتر میکنه و میگه: حالت بهتره ترنم؟

 

با لبخند میگم: خیلی… خیلی بهترم سروش

 

اون هم لبخند غمگینی میزنه و میگهک میدونستم بهتر میشی.. این پرتگاه معجزه میکنه ولی همیشه هم جواب نمیده

 

فقط نگاش میکنم… ایکاش میفهمید که این مکان معجزه نمیکنه این وجوده اونه که مثل همیشه آرومم میکنه

 

بعد از چند لحظه مکث مهربون و غمگین ادامه میده: درسته اشتباه کردم ترنم.. میدونم اگه من تاوان اشتباهاتم رو پس دادم تو تاوان بیگناه بودنت رو با جون و دلت دادی اما الان دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم… هر چقدر دوست داری مجازاتم کن ولی دیگه پسم نزن… دیگه تحمل شکسته شدن رو ندارم..

 

برق اشک رو تو چشماش میبینم

 

سروش: ترنم خانومی کن و همراه همیشگیم شو… هیچی برات کم نمیذارم… دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم… برام سخته کنارت باشم و مال من نباشی… لمس وجودت وقتی که برای من نیستی کلی عذابم میده… من رو شرمنده ی خودم و خدای خودم میکنه ولی مقاومت در برابرت هم خیلی برام سخته.. هر بار که میبینمت کلی با خودم میجنگم وی باز تسلیم نگاه مهربون تو میشم… ترنم تو منو ببخش من تا ابد باورت میکنم… بیشتر از چشمام بهت اعتماد میکنم

 

چند لحظه مکث میکنه و بعد از چند لحظه ادامه میده: حتی اگه خطایی هم کنه با جون و دل از اشتباهاتت میگذرم

 

این همه مهربونیه سروش برام قاب هضم نیست… چشمام از شدت گریه میسوزنند ولی باز هم نمیتونم جلوی سرازیر شدن اشکام رو بگیرم

 

سروش: هم پدرت میشم.. هم مادرت.. هم برادرت میشم.. هم خواهرت.. قول میدم تکیه گاه همیشگیت باشم.. تا وقتی زنده ام ازت دست نمیکشم… به جان خودت که برام عزیزترینی قسم میخورم که به جای تک تکشون ازت حمایت کنم و به جای تک تکشون باورت داشته باشم

 

 

“زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی

 

و میگویند انسان دو بار میمیرد

 

یک بار به مرگ طبیعی

 

و یکبار وقتی فراموش شود

 

نه نه یکبار دیگر هم میمیرد

 

ان هم زمانی است که..

 

باورهایش را در قلبش مرده میابد”