💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۱۱
«کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …»
سروش: هم پدرت میشم.. هم مادرت.. هم برادرت میشم.. هم خواهرت.. قول میدم تکیه گاه همیشگیت باشم.. تا وقتی زنده ام ازت دست نمیکشم… به جان خودت که برام عزیزترینی قسم میخورم که به جای تک تکشون ازت حمایت کنم و به جای تک تکشون باورت داشته باشم
بدون اینکه بخوام.. این دفعه من پیش قدم میشم و تو آغوشش فرو میرم
با هق هق گریه میگم: تو این چهار سال خیلی تنها بودم… وقتی نامزد کردی فکر کردم برای همیشه از دستت دادم
سروش: فرشته ی کوچولوی من
…
سروش: به خاطر تمام آزارایی که بهت رسوندم هیچوقت خودم رو نمیبخشم… این رو همیشه یادت باشه تو عشق اول و آخرم بودی و هستی.. نامزدی من با الاگل بزرگترین حماقت زندگیم بود…
-فکر میکردم دیگه دوستم نداری
کنار گوشم آروم زمزمه میکنه: من توی این دنیا هیچکس و هیچ چیز رو به اندازه ی تو دوست ندارم… اون حماقتم هم فقط به خاطر این بود که………….
سکوتش رو که میبینم با صدایی که از شدت گریه به شدت گرفته میگم: که منو بچزونی بذار بهت بگم که موفق شدی سروش… اون روز که خبر نامزدیت رو بهم دادن روز مرگم بود
سروش: ببخش ترنم… باور کن عاشقتم
آهی میکشم و چشمام رو میبندم… این حس قشنگه با سروش بودن رو دوست دارم
من رو محکم به خودش فشار میده.. با اینکه تمام بدنم از این همه فشار درد میگیره ولی دلم نمیاد از این آغوش دل بکنم
سروش: دوستت دارم ترنم… خیلی زیاد
دهنم رو باز میکنم که من هم اعتراف کنم ولی تازه یاد وضعیت خودم میفتم… احساس میکنم دنیا رو سرم خراب شده… چشمام رو باز میکنم… حلقه دستام ناخودآگاه شل میشن… من دارم چیکار میکنم؟.. با خودم.. با سروش..
سروش متعجب به حرکاتم نگاه میکنه و من خودم رو از آغوشش بیرون میکشم
سروش: چی شد ترنم؟
-هان؟… هـ ـیچـ ـی
سروش: ترنم حالت خوبه؟… چی شده؟
حالم… مگه میشه خوب باشه… میخوام داد بزنم و بگم من هم میخوامت سروش.. من هم دلم آغوشتو میخواد. من هم دوستت دارم ولی آخه چه طوری میتونم قبولت کنم.. منی که معلوم نیست چه آینده ای در انتظارمه.. منی که هرشب رو با کابوسهای شبانه ام صبح میکنم.. منی که با یه مشت قرص و دارو سر پا هستم.. منی که حتی معلوم نیست بتونم مادر بشم یا نه… چطور میتونم تو رو اسیر خودم کنم
سروش: ترنم… چرا چیزی نمیگی؟
با ناراحتی نفس عمیقی میکشم و فقط میگم: دیروقته.. بهتره برگردیم
سروش هاج و واج نگام میکنه.. باورش نمیشه من همون ترنم چند دقیقه پیش باشم
-سروش من رو ببر به یه هتلی برسون
سروش: اما…
-خواهش میکنم سروش.. حالم زیاد خوب نیست… فقط میخوام برم
با ناراحتی دستی به صورتش میکشه و بعد از چند لحظه سری تکون میده
زیر لب غمگین زمزمه میکنه: هر چی تو بگی
دستم رو آروم میگیره و به سمت ماشین هدایتم میکنه… حس میکنم حواسش اینجا نیست فقط متفکر و با اخم قدم برمیداره.. میدونم رفتارای ضد و نقیض من آزارش میده فقط نمیدونم چیکار باید بکنم که بتونم خوددارتر باشم
وقتی به ماشین میرسیم بدون هیچ حرفی با احترام در رو برام باز میکنه و بعد از اینکه خیالش از جانب من راحت شد… سوار ماشین میشه و اون رو روشن میکنه… قبل از حرکت نگاهی به من میندازه.. انگار میخواد چیزی بگه اما پشیمون میشه و ماشین رو به حرکت در میاره
——-
اول فکر کردم داره شوخی میکنه ولی وقتی قفل مرکزی رو زد تازه فهمیدم واقعا تو این مدت که نبودم از این رو به اون رو شده
-واقعا برات متاسفم
سروش: باش.. تا اموراتت بگذره خانوم کوچولو… گوشیتو بده ببینم
-آخه چرا؟
کیفم رو از رو پام برمیداره و بازش میکنه.. به طرفش خیز برمیدارم تا کیفم رو از دستش بیرون بکشم اما خیلی فرز و سریع کیف رو از من دور میکنه
-بی ادب… شاید من یه چیز شخصی اون تو داشته باشم
سروش: آخه توی جوجه چیز میز شخصیت کجا بود
ناخودآگاه میگم: جوجه خودتی
سرش رو میاره بالا با تعجب اول به من بعد به خودش نگاه میکنه… بعد پقی میزنه زیر خنده
خودم هم خندم میگیره
همونجور که داره میخنده میگه: اگه من جوجه ام پس تو چی هستی؟
سرمو میخارونم و میگم : خودت که خل شدی رفت هیچ.. داری من رو هم مثل خودت خل میکنی
سروش: آها.. پیداش کردم.. بیا کیفتو بگیر
همین که گوشیم رو تو دستش میبینم اخمام تو هم میره
-سروش اون گوشی رو بهم بده.. امانته
سروش: نه دیگه این امانتی پیش من گروگان میمونه تا خیالم از بابت اون پسره پررو راحت باشه.. خودم هم گوشی رو به صاحابش برمیگردونم
-خواهشا جنابعالی از پررویی حرف نزن که دست هر چی پرروهه از پشت بستی
سروش: نه بابا.. بنده انگشت کوچیکه ی آقا مهران هم نمیشم
-کاملا معلومه.. چنان دستت رو توکیفم کردی که نزدیک بود کیفم سوراخ بشه… حتی با خودت نگفتی شاید بنده ی خدایه چیز تو کیفش داشته باشه که نخواد من ببینم
سروش: چشمم روشن.. مگه قراره تو کیفت چی باشه که من نباید ببینم؟
کیفم رو از دستش چنگ میزنم و با حرص میگم: سر بریده.. راحت شدی
با خنده میگه: از این جربزه ها نداری خانوم خانوما
میخوام گوشی رو از دستش در بیارم که اجازه نمیده و اون رو خاموش میکنه بعد هم تو جیبش میذاره و میگه: گوشی پیش خودم میمونه… فردا خودم برات گوشی و خط جدید میخرم
-سروش تو رو خدا اینکار رو نکن.. مهران گناه داره
سروش: به جای دلسوزی واسه اون مرتیکه به فکر حال و روز خودت باش که رنگ به چهره نداری
بعد از کلی جر و بحث کردن بدون اینکه به هیچ نتیجه ی مثبتی برسم به ناچار به حرفش گوش میدم و از ماشین پیاده میشم
-سروش
سروش: نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم
ناراحت نگاش میکنم
چشماش رو میبنده و میگه: خودم خبرش میکنم دیگه حرف نباشه.. راه بیفت
لبخندی رو لبم میشینه… پشت سرش با فاصله حرکت میکنم
برمیگرده و با مهربونی نگام میکنه… بدون هیچ غرغر و اخمی منتظرم میشه و وقتی بهش میرسم روم دستش رو پشت مم میذاره شونه به شونه ی من راه میاد.. قدمهاش رو مثل من کوتاه برمیداره و هیچ اعتراضی هم به این همه آروم اومدن من نمیکنه
وقتی به هتل میرسیم دهنم باز میمونه
-منو آوردی اینجا؟
سروش: آره.. مگه چیه؟.. اگه به نظرت جاش خوب نیست بریم یه هتل دیگه؟… من به خاطر راحتیه خودت اینجا رو انتخاب کردم تا مسیر رفت و آمدت از شرکت به هتل کم باشه
-اینجا نه… بریم جای دیگه
سروش: باشه… من چند جای دیگه سراغ دارم… البته یه خورده رفت و آمدت سخت میشه ولی از نظر بقیه ی چیزا……….
با ناراحتی میگم: سروش من نمیخوام تو اینجور هتلا بیام
متعجب میگه: منظورت چیه؟
با حرص میگم: هزینه ی یه شب موندنه من توی این هتل برابر میشه با حقوق یه ماه من و دادن حقوق یه ماه من برای یه اتاق یعنی دور ریختن پولی که با جون کندن به دست آوردم… و دور ریختن اون پولا برای من حکم گرسنگی داره…
سروش: ترنم چی داری میگی؟
-دارم میگم بوجه ام نمیکشه بیام تو این جور هتلا
از شدت عصبانیت رگ گردنش متورم میشه
سروش: یعنی اینقدر بی غیرت شدم که به خاطر………
وسط حرفش میپرم و میگم: ربطی به بی غیرتی تو یا خونوادم نداره.. حتی اگه الان تو پول هتل رو حساب کنی بعدها باید بهت برگردونم ترجح میدم هزینه هام رو به حداقل برسونم
با عصبانیت به بازوم چنگ میزنه و میگه: ترنم داری رو خط اعصاب من بدجور یورتمه میری… بهتره با زبون خوش خودت همراهم بیای وگرنه بی توجه به آخر و عاقبتش میبرمت خونه ی خودمو مجبورت میکنم تا مشخص شدن وضعیتت همونجا بمونی
"این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست"