💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۱۳
«آنچنان سوزانم!
که نگاهم هر احساسی را به آتش می کشد!
آنچنان محزون ، آنچنان غمگین
که صدایم بغض سنگ را می شکند»
با صدای ضربه هایی که به در میخوره متعجب میشم
زیر لب زمزمه میکنم: این موقع شب کی میتونه باشه؟
یه خوررده میترسم… از رو زمین بلند میشمو اشکام رو پاک میکنم
سروش: ترنم منم… در رو باز کن
با شنیدن صدای سروش نفسی از سر آسودگی میشم و در رو باز میکنم
سروش با دیدن من حیرت زده نگام میکنه
-چی شده؟… چرا برگشتی؟
با اخم به داخل هلم میده و خودش هم به داخل اتاق میاد.. در رو پشت سر خودش میبنده و میگه: این چه وضعشه؟
با تعجب میگم: چی میگی؟
سروش: چرا باز گریه کردی؟
سرم رو پایین میندازمو با انگشتام بازی میکنم
سروش: مگه بهت نگفتم هر مشکلی داشتی بهم بگو
…
عصبی میگه: وقتی دارم باهات حرف میزنم منو نگاه کن
آروم سرم رو بالا میارمو مستقیم نگاش میکنم
سروش: آخه من با تو چیکار کنم ترنم؟… چرا این همه گریه میکنی؟
چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی میگه: روز به روز داری ضعیف تر میشی… دوست ندارم آب شدنت رو ببینم
آروم گونه ام رو نوازش میکنه و آهی میکشه
مهربون ادامه میده: با خودت این کار رو نکن ترنم… من تحمل از دست دادن دوبارت رو ندارم
دلم براش میسوزه.. دستش رو تو دستام میگیرمو میگم: من خوبم سروش.. باور کن چیزی نشده.. من فقط یه خورده دلم گرفته بود
——————–
سروش: هر وقت دلت گرفت با من حرف بزن.. من رو شریک غصه هات کن ولی اینجوری با روح و روان خودت بازی نکن… باشه؟
لبخندی میزنم سری تکون میدم
-حالا به خاطر چی برگشتی؟
آروم میزنه رو پیشونیشو میگه: با این کارات هوش و حواس واسه ی آدم نمیذاری
فقط نگاش میکنم و چیزی نمیگم
لبخندی میزنه و میگه: اومدم بگم یه اتاق دیگه هم گرفتم
متعجب نگاش میکنم
سروش: من هم همینجا میمونم تا احساس تنهایی نکنی… اصلا نترس و شب رو با خیال راحت بخواب.. هر وقت هم کار داشتی باهام تماس بگیر.. حرص اون پسره رو هم نخور براش زنگ زدم
باورم نمیشه.. از شدت خوشحالی دوست دارم بپرم بغلش کنم اما جلوی خودم رو میگیرم با همه ی اینا مطمئنم که برق چشمام رو نمیتونم مخفی کنم
سروش که انگار متوجه ی تغییر حالتم شده میخنده و بینیم رو بین انگشتاش محکم فشار میده
-آخ
به عقب هلش میدم و میگم: چیکار داری میکنی؟
همونجور که من دماغم رو میمالم اون میخنده و میگه: قیافتو اینجوری نکن بغلت میکنم میبرم اتاق خودما
چپ چپ نگاش میکنم که با خنده ادامه میده: اصلا چرا ببرم اتاق خودم.. اتاق تو هم که تختش دو نفره هست
خندم میگیره
سروش: آفرین کوچولوی من همیشه اینجوری بخند.. دیگه غمتو نبینما
بیشتر میخندم که دیگه طاقت نمیاره و محکم بغلم میکنه
سروش: وای ترنم.. وقتی اینجوری نگام میکنی و مهربون میخندی طاقتم رو از دست میدم
چیزی نمیگم… با این حرفش یه جورایی دلم بیشتر میگیره
سروش: دوستت دارم کوچولوی من
تو دلم میگم: من هم همین طور تنها امید زندگیم
من رو از آغوشش بیرون میاره و با لبخند سر تا پای من رو برانداز میکنی
یهو میگه: وای
با ترس میگم: چی شد؟
ولم میکنه به لباسای تنم اشاره میکنه
سروش: اصلا یادم رفته بود.. امشب میخوای چی بپوشی؟… تو که لباس خواب نداری؟
-ترسیدم.. فکر کردم چی شده؟… خب با همین لباسام میخوابم دیگه
سروش همونجور که به شلوار جینم زل زده میگه: چقدر هم که تو با جین خوابت میبره
هنوز هم تک تک عادتامو یادته.. آخ سروش ایکاش میدونستی با این کارات تا چه حد تصمیم گیری رو برام سخت میکنی؟… اصلا چه جوری از سر خودم بازت کنم
با لبخند زورکی میگم: نگران نباش.. شلوارمو در میارم
سروش: آره که تا صبح با اون وضع پتو انداختنت و اون پاهای لخت یه سرمای درست و حسابی بخوری
دلم از این همه محبت زیر و رو میشه… ایکاش زودتر بره.. هر لحظه که میگذره بی تاب تر میشم… حتی اگه بخوام به گذشته ها هم نگاه کنم میبینم همیشه نگرانم بود… یاد اون روزی میفتم که از بابام کتک خورده بودم اون روز هم تا سروش منو دید نگرانی تو چشماش نشست… حتی از طاهر هم بامحبت تره… من جلوی طاهر کتک خوردم ولی اون کاری نکرد اما سروش اون توی اون روزا هم حتی تحمل این رو نداشت که من کتک بخورم
سروش: فهمیدم
-چی؟
سروش: حواست کجاست بچه؟.. میگم فهمیدم.. تو ماشین چند دست پیراهن دارم.. آخرین بار که دادم اتوشویی یادم رفت خونه بذارم.. الان میرم برات میارم.. حداقل بلندتره
-نمیخواد سروش.. با همین مانتوم میخوابم
سروش: نه دکمه هاش اذیتت میکنه… زود میام
💔سفر به دیار عشق💔
لبخندی میزنم و دیگه اعتراضی نمیکنم
رو تخت میشینم و منتظرش میشم.. حدودای ده دقیقه بعد بالاخره پیداش میشه
سروش: چرا در رو نبستی؟
-گفتم الان میای دیگه لازم نیست ببندم
سروش: بیخود.. از این به بعد همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم در رو ببند و از پشت قفل کن
-مگه باز میخوای بیای؟
میخنده و میگه: ای بچه پررو.. عوض تشکر داری بیرونم میکنی؟
-از دست تو
پیرهنو به سمتم میگیره و میگه: به جای لباس خواب بپوش.. حداقل یه خورده برات بلنده کمتر احساس سرما میکنی؟
همین که پیراهنو از سروش میگیرم چشمم به مارکش میفته چشمام گرد میشه
-سروش دیوونه شدی این پیراهن مارکدار با اون قیمت نجومیش رو میدی من تا به عنوان لباس خواب استفاده کنم.. تا صبح که دیگه این لباس از ریخت میفته
میخنده و با مهربونی میگه: فدای سرت.. پیراهن مارکدار میخوام چیکار؟… وقتی تو قراره با این لباسا عذاب بکشی
-آخه
اخمی میکنه و میگه: اصلا اگه فردا صبح این پیراهن پر از چروک نباشه من میدونم و تو.. اینطور نباشه من برم بیرون تو هم پیراهنو بذاری یه گوشه و ازش استفاده نکنیا
نمیدونم در جواب محبتهای سروش چی بگم… فقط زیر لب میگم: ممنونم سروش
سروش: خواهش کوچولو
پشتش رو به من میکنه و میگه: خوب بخوابی
-سروش
به سمتم برمیگرده
-فقط یه چیزی؟
سروش: چی؟
-خودت چیکار میکنی؟
مهربون نگام میکنه و میگه: نگرانه من نباش عزیزم.. من راحتم… کارم هم داشتی که میدونی چیکار باید کنی؟
-اوهوم
سروش: آفرین.. یادت نره در رو از پشت قفل کنی
-باشه
سروش: خداحافظ
بدون اینکه منتظر جوابم باشه میره بیرون و در رو پشت سرش میبنده
زمزمه وار میگم: حق نگهدارت باشه آقایی
بعد از اینکه در رو قفل کردم به پیراهنش نگاه میکنم… آروم پیراهن رو به بینیم نزدیک میکنم.. بوی تلخ ادکلن مردونش تو بینیم میپیچه
زمزمه میکنم: مگه نداده اتوشویی پس چرا هنوز بوی ادکلنش رو میده
شونه ای بالا میندازمو میگم: بیخیال ترنم
لباسام رو در میارم و پیراهنش رو تنم میکنه.. یه حس خیلی خوبی دارم
آروم میرم زیر پتویی که روی تخته میخزمو میخندم… همونجور که نگاهم به سقف با لبخند به سروش فکر میکنم
زمزمه وار میگم: ایکاش تو تمام این سالها کنارم بودی سروش
چه شبا که از درد کتکای بابام نمیتونستم بخوابم وی الان سروش حتی نگران لباس خوابه من هم هست.. نمیدونه که الان با شوار جین که هیچی رو یه تیکه سنگ هم میتونم بخوابم… صد در صد اگه سروش بود هیچوقت نمیذاشت که کتک بخورم
-خیلی دوستت دارم سروش.. خیلی…
چشمام رو میبندم و با یاد سروش کم کم به خواب میرم
—————
«بغض بزرگترین اعتراضه
اما اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست ، یه التماسه …»