«باران که می بارد دلم برایت تنگ می شود

 

راه می افتم بدون چتر

 

من بغض می کنم ، آسمان گریه...» 

نرسیده به کوچه از ماشین پیاده میشم و ماشین رو میفرستم… به سمت خونه ی مهران حرکت میکنم و با خودم فکر میکنم چه جوری مسئله ی رفتنم رو مطرح کنم که مهران ناراحت نشه… همینکه به سر کوچه میرسم سرجام خشکم میزنه

 

زیر لب زمزمه میکنم: ماشین سروش اینجا چیکار میکنه؟… نکنه..

 

با ترس جیغ خفیفی میکشم و قدمهام رو تندتر مینم

 

-حتما اومده به خاطر اون حرفا حساب مهران رو برسه

 

با نگرانی خودم رو به در میرسونم و بامیخوام با کلیدی که مهران بهم داده در رو باز کنم که متوجه میشم در بازه… میخوام در رو کامل باز کنم و برم داخل که میبینم سروش و مهران دارن باهم حرف میزنند و دعوایی در کار نیست.. نفسی از سر آسودگی میکشم و به سمت خونه ی ماندانا میرم تا بعد از رفتن سروش با مهران حرف بزنم… زنگ خونه شون رو میزنم و منتظر میشم.. این روزا حال مانی خیلی بهتر شده و خدا رو شکر میتونه یه خورده تحرک کنه

 

ماندانا: ترنم تویی؟.. بیا بالا

 

در با صدایی تیکی باز میشه

 

-باشه عزیزم… الان میام

 

ماندانا: منتظرتم

 

میخوام به داخل خونه برم که با صدای داد سروش سرجام متوقف میشم… با نگرانی به در خونه ی مهران نگاه میکنم و دوباره برمیگردم.. نمیدونم چیکار کنم

 

صدای سروش رو میشنوم که میگه: دِ نشد دِ لعنتی.. از یه طرف برای من درباره ی حال و روز خراب ترنم سخنرانی میکنی از طرف دیگه میای از ترنم خواستگاری میکنه

 

از لای در سروش رو میبینم که به یقه ی مهران چنگ زده و اون رو به دیوار چسبونده

 

مهران با عصبانیت خودش رو از دست سروش خلاص میکنه و میگه: من هر چی بهت گفتم حقیقت بوده

 

سروش: بنده رو خر فرض کردی.. اگه ترنم مشکلی داشت که تو بهش پیشنهاد ازدواج نمیدادی… اینو تو گوشت فرو کن مهران اون سی که تو قلب ترنم جا داره منم… سعی نکن موش بدونی… کسی که در آخر شکست میخوره من نیستم.. خودت هم خوب میدونی که چی دارم میگم

 

مهران: ببین سروش داری زیادی تند میری.. من حرفام رو به ترنم زدم… یه بار هم واسه ی تو میگم… من تا آخرین لحظه از ترنم حمایت میکنم……

 

سروش مشتی به صورت مهران میزنه و میگه: تو غلط میکنی… ترنم به حمایت تو احتیاجی نداره

 

دو دلم نمیدونم برم داخل یا نه.. میترسم با رفتنم اوضاع بدتر بشه

 

اجازه نمیدم به عشق من به چشم بد نگاه کنه

 

سروش دستش رو بالا میبره تا دومین مشت رو بزنه که مهران دست مشت شدش رو میگیره و میگه: چته؟.. چرا افسار پاره کردی؟… من کی گفتم به ترنم به چشم بد نگاه میکنم.. من میگم اگه ترنم تو رو قبول نکرد من پیش قدم میشم

 

سروش با حرص مهران رو به عقب هل میده و میگه: تو غلط میکنی… من هیچوقت بهت اجازه نمیدم به ترنمم نزدیک بشی

 

مهران دستش رو روی شونه سروش میذاره بعد از کمی مکث لحنش رو آرومتر میکنه و میگه: سروش باور کن……..

 

سروش خودش رو عقب میکشه و میگه: به من دست نزن لعنتی… چرا نمیفهمی ترنم منو دوست داره… پات رو از زندگیه من و ترنم بکش بیرون

 

مهران غمگین میگه: سروش من تو زندگیتون نیستم… من بیرون گودم… من میگم اگه ترنم تو رو هیچوقت قبول نکرد………..

 

سروش با عصبانیت میگه: هیچوقت این اتفاق نمیفته

 

صدای نفسهای پرحرصش رو از همینجا هم میشنوم

 

سروش: مهران همین امروز تکلیفم رو باهات روشن میکنم بهم بگو چی از ترنم میدونی؟

 

مهران: چی داری میگی؟

 

سروش: خودت رو به اون راه نزن

 

مهران: من واقعا منظورت رو نمیفهمم

 

صدای پرتمسخر سروش تو گوشم میشینه و ضربان قلبم بالاتر میره

 

سروش: آقا مبادیه ادب دارم بهت میگم چی از ترنم میدونی که مدام بهم اخطار میدی؟

 

مهران: من کی بهت اخطار دادم. فقط میگم اینقدر آزارش نده… یه خورده باهاش مراعات کن… مطمئن باش یه روزی بهت همه چیز رو میگه

 

سروش با داد میگه: من اون همه چیز رو الان میخوام بدونم… زندگیم رو هواست.. میفهمی؟… هر لحظه ممکنه ترنم رو از دست بدم… دارم آب شدنش رو میبینم.. قبولم میکنه.. اعتراف میکنه دوست داره.. آغوشمم پذیراست اما آخرین لحظه پا پس میکشه.. من دلیل این پا پس کشیدنه رو میخوام

 

با بغض زمزمه میکنم: نه مهران.. نگو.. خواهش میکنم

 

سکوت مهران دلهره ی من رو بیشتر و سروش رو جری تر میکنه

 

سروش با عصبانیت مهران رو تکون میده و میگه: همه ی حرفات دروغ بود آره.. میخوای یه کاری کنی که ترنم رو از من دور کنی

 

————

 

————–

 

مهران غمگین تر از همیشه میگه: نه سروش

 

سروش چنگی به موهاش میزنه و با داد میگه: حتما این پا پس کشیدنای ترنم هم تقصیر توهه… آره… حتما همین طوره وگرنه ترنم تو وضعیت بدتر از ایناش هم از من دست نکشید

 

دلم برای مهران میسوزه

 

با ناله میگه: چی تو گوشش خوندی عوضی؟… چی تو گوشش خوندی که با اون همه عشقی که تو چشماشه از من دوری میکنه

 

اشکام سرازیر میشه… دلم میسوزه… واسه ی مظلومیت مهران.. برای بدبختیه من… برای دل عاشق سروش… دلم برای این همه قربانی میسوزه… دلم نمیخواد سروش از خیلی چیزا محروم کنم ولی بعضی وقتا میمونم که کارم درسته یا نه

 

مهران: سروش من همیشه میخواستم کمکتون کنم

 

سروش با صدای بلند میخنده و میگه: تو؟… کمک؟… اگه فکر کردی مثله ترنم ساده ام و میتونی سرمو شیره بمالی کور خوندی

 

مهران آهی میکشه و چیزی نمیگه

 

سروش چشماش رو میبنده و چند تا نفس عمیق میکشه.. معلومه داره سعی میکنه خودش رو آروم کنه.. بعد از چند دقیقه میگه: هدفت واقعا کمکه؟

 

مهران پوزخندی میزنه

 

مهران: مگه لگم آره باور میکنی؟

 

سروش: نه ولی اگه دلیل رفتارای ترنم رو بهم بگی باور میکنم و این رو هم بدون که اگه باز بخوای من رو علاف خودت کنی ترنم رو مجبور میکنم که با ماندانا قطع رابطه کنه… درسته زنم نیست ولی خودت که دیدی دیشب نخواستم برگرده و اون هم نتونست بیاد

 

مهران: من بهش قول دادم سروش

 

سروش: به این فکر کن که اگه به من نگی ممکنه آینده ترنم تباه بشه

 

ایکاش به مهران چیزی نمیگفتم… از شدت دلهره پاهام رو به شدت تکون میدم

 

مهران هیچی نمیگه معلومه مردده

 

سروش که مهران رو مردد میبینه با لحنی که سعی میکنه آروم باشه میگه: مهران مطمئن باش ترنم به غیر از من با هیچکس ازدواج نمیکنه حتی اگه با کس دیگه هم ازدواج کنه هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشه چون قلبش رو خیلی وقت پیش به من باخته… اگه واقعا موضوعی هست بهم بگو… این فرصت رو از من و ترنم نگیر… ترنم توی این وضعیت ممکنه با یه اشتباه کوچیک هم خودش رو هم من رو داغون تر از قبل کنه.. من به جهنم.. به ترنم فکر کن

 

میخوام در رو باز کنم و برم داخل که صدای مهران باعث سقوطم میشه

 

مهران: ترنم ممکنه هیچوقت نتونه مادر بشه

 

سکوتی که بین سروش و مهران به وجود میاد غمگین تر از قبلم میکنه

 

همونجور که روی زمین پخش شدم سعی میکنم بلند شم ولی موفق نمیشم.. خودم رو بدون کوچیکترین سر و صدایی به سمت دیوار میکشونم و سرم رو روی پاهام میذارم… فقط شانس آوردم اوله صبحه و کسی توی کوچه نیست

 

سروش حیرت زده میگه: تو چی گفتی؟

 

مهران: میدونم سخته… شاید با ترنم بودن واست به قیمت بچه دار نشدنت تموم شه واسه همینه که ترنم داره ازت میگذره

 

از لای در نگاه ناباور سروش رو میبینم

 

غمگین میگه: چه بلایی سر ترنمم اومده؟

 

مهران: بچه…….

 

سروش با داد میگه: بچه میخوام چیکار؟.. بهم بگو مگه چه اتفاقی افتاده که ترنم تا این حد آسیب دیده

 

باورم نمیشه که اینجا هم من براش در الویت هستم.. اشکام از روی چونم سر میخورن و به روی دستام میریزن

 

مهران سری تکون میده و میگه: مثله اینکه یه روز پیمان و نریمان برای کارای ماموریت ترنم رو تنها میذارن و منصور هم گیرش میاره

 

 

“زمانی که 

 

باور هایت را

 

 در قلبت مرده می یابی

 

 و میگویند انسان دو بار میمیرد

 

 یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی

 

 فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد

 

 ان هم زمانی است که باورهایش را در قلبش مرده 

 

میابد”