💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۱۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/31 11:25 · خواندن 8 دقیقه

تو نمیتوني گذشته را پاك كنيی..اما ميتوني سعي كني ديگه تكرارش نكني🙂🖤

سروش با ترس میناله: خب؟

 

مهران: هیچی دیگه.. به قصد کشت زیر مشت و لگدش میگیره و تا حد مرگ شکنجه اش میکنه.. همین که زنده موند خیلی شانس آورد

 

سروش با بغض میگه: پس چرا چیزی بهم نگفت؟… من که گفتم همه جوره پشتشم

 

مهران: نمیخواست پاسوزش بشی

 

سروش پوزخندی میزنه و میگه: پاسوز؟

 

سروش رو میبینم که بی توجه به مهران به سمت در میاد و همونجور میگه: پس تمام این مدت فقط و فقط به خاطر بچه ردم میکرد

 

خشم رو تو تک تک حرکاتش میبینم… حتی اونقدر جون ندارم که از روی زمین بلند شم

 

در با خشونت زیادی باز میشه و سروش از خونه خارج میشه.. میخواد به سمت ماشین بره که من رو میبینه

 

از بین دندونای کلید شده میگه: تو.. اینجا؟

 

نیم خیز میشه و به بازوهام چنگ میزنه… مهران رو میبینم که با تعجب به سمت در میاد

 

متعجب میگه: ترنم تو اینج……………………

 

سروش خشن بلندم میکنه فریاد میزنه: این پسره چی میگه ترنم؟

 

با ترس نگاش میکنم

 

سروش: تمام این مدت به خاطر بچه من و خودت رو عذاب میدادی؟

 

حرفای مهران تو داد و فریادای سروش گم میشن

 

به شدت تکونم میده و میگه: آره؟

 

مهران: سروش؟!… آروم باش.. بیا داخل با ترنم حرف بزن

 

سروش خشن تر از قبل میگه: با توام ترنم؟… بگو که این پسره داره دروغ میگه.. بگو که به خاطر بچه من رو از خودت نروندی؟.. بگو که بخاطر بچه داغونم نکردی؟

 

هیچ جوابی واسه ی حرفاش ندارم… هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر نسبت به این مسئله بی اهمیت باشه.. فکر میکردم عاشق بچه هاست

 

سروش با ناله میگه: دِ یه چیزی بگو دختر.. یه حرفی بزن.. دلم داره آتیش میگیره.. حرفای این پسره رو انکار کن… بهم بگو که اینقدر به عشقم بی اعتماد نشدی که به خاطر یه بچه قیدم رو بزنی

 

حس میکنم همه ی بدنم یخ بسته… فشار دستاش رو روی بازوهام بیشتر میکنه

 

با صدایی که به شدت گرفته میگم: سروش من نمیخواستم یه سدی باشم در مقابل آرزوهات

 

سروش: ولی بودی.. آره ترنم تو یه سد بودی… تنها آرزوی من رسیدن به تو بود و هست اما تو یه سدی در برابر تنها آرزوی زندگیم

 

-ولی آخه بچه……..

 

فشار دستاش کم میشه و با ناباوری میگه: ترنم تو واقعا توی این مدت من رو به خاطر بچه پس زدی؟

 

—————–

 

ولم میکنه و عصبی میخنده

 

سروش: اون هم بخاطر بچه ای که اگه با تو نداشته باشم با هیچ زن دیگه ای ندارم.. اصلا مگه من چه گلی به سر پدر و مادرم زدم که بچه های من بخوان برای من کاری کنند

 

با خودش میگه: سروش آروم باش… آروم باش پسر.. ترنم داره باهات شوخی میکنه

 

زیر لب میگم: سروش

 

اما اون همونطور ادامه میده: اون محاله به خاطر بچه تو رو پس بزنه و این بلاها رو سرت بیاره… تنم میدونه که بدون اون نمیتونی زندگی کنی… اون میدونه ه بچه برات مهم نیست

 

با داد میگه: اون میدونه که همه زندگیه تو توی لبخندای اون خلاصه میشه

 

اشکام رو با پشت دستم پاک میکنم و میگم: من…….

 

وسط حرفم میپره و میگه: تلافیه همه ی زجرایی که تو این چهار سال بهت دادمو میخوای اینجوری در بیاری؟… آره ترنم؟

 

سرمو به نشونه ی نه تکون میدم

 

بغض نشسته در گلوش باعث لرزش صداش میشه و دل من رو هم به لرزه در میاره

 

سروش:ترنم امروز میخوام همه ی حقای دنیا رو به تو میدم…اگه من رو نمیخوای…اگه نمبتونی من رو ببخشی… اگه تحمل کردنم برات سخته… اگه برات تبدیل شدم به بدترین کابوس زندگیت… اگه دنبال یه زندگیه جدید با یه آدمه جدیدی

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

سروش: باشه من میرم

 

اشک از چشماش جاری میشه

 

سروش:اگه تو اینجوری خوشحال میشی واسه ی همیشه میرم… نه تنها از این شهر حتی اگه شده باشه واسه خوشحالیه تو از این کشور هم میرم اما ترنم تو رو خدا بچه رو بهانه نکن که ازت دل بکنم چون کار تو فداکاری در حق من نیست بلکه ظلمه.. میفهمی ترنم؟… ظلمه که عاشقم باشی و به خاطر خودم از منی که دارم برات میمیرم بگذری

 

حس بدی همه ی وجودم رو گرفته.. یعنی تمام این مدت اشتباه میکردم

 

دهنم رو باز میکنم تا چیزی بگم اما ذهنم خالی از هر حرفیه

 

سروش به تلخی ادامه میده: میرم که غمت رو نبینم… عذابت رو نبینم.. اشکهای هر روزت رو نبینم ولی حق نداری اسم این کارو بذاری عشق… چون این کارت عشق نیست.. جنایته… جنایت در حق تویی که میگی عاشقم هستی و منی که واقعا عاشقت هستم

 

مهران: سروش

 

سروش خشن به سمت مهران برمیگرده و میگه: هیچی نگو مهران

 

-سروش من دلم میخواد تو هم مثله همه ی مردا بچه ی خودت رو تو آغوشت بگیری

 

اشکاش رو پاک میکنه و عصبی میشه

 

با داد میگه: تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری؟.. میفهمی

 

….

 

همونجور که نفس نفس میزنه عصبی میگه:هه.. به خاطر بچه

 

….

 

سروش: خانوم مهرپرور برای نبخشیدن من هزار و یک دلیل وجود داره… بچه بهانه ی خوبی نیست

 

-چی داری میگی سروش؟

 

غمگین میگه: از بس مهربونی نمیتونی بگی من رو نبخشیدی.. نه؟

 

از شدت گریه به هق هق افتادم

 

سروش: از من بدت اومده واسه همین بچه رو بهانه کردی… نه؟

 

سرش رو به نشونه ی تائید حرف خودش تکون میده و میگه: حق داری… چرا باید هنوز هم قبولم داشته باشی.. چرا باید بهم اعتماد کنی… منی رو که در بدترین شرایط تنها گذاشتم

 

چشمام به شدت میسوزند

 

سروش: منی رو که به صمیمی ترین دوستم ۴ سال پیش بهت نزدیک کردم تا انتقام گناه نکردت رو ازت بگیره

 

شوکه میگم: دوستت؟

 

رنگش میپره

 

متعجب نگاش میکنم ولی یهو با لحنی خشن میگه: آره دوستم…اشکان، همکارت دوست صمیمیه من بود

 

به سختی نفس میکشم میکشم

 

تلخ میخنده و غمگین ادامه میده:ممیخواستم کاری کنه تا عاشقش بشی بعد ولت کنه

 

حس میکنم اکسیژنی تو اطرافم نیست… نفسم اصلا بالا نمیاد

 

سروش: مثل کاری که که فکر میکردم با من کردی اما مثله همیشه وسطش کم آوردم و نتونستم

 

تحمل این حرفا رو ندارم

 

میناله: آره ترنم نتونستم… هر جور با خودم کلنجار رفتم نشد… ترسیدم واقعا عاشقش بشی… اگه عاشقش میشدی من میمردم

 

دوباره اشک تو چشماش جمع میشه اما با همه ی توانش از ریزش دوباره ی اشکاش جلوگیری میکنه

 

با چشمایی بی روح و لحنی تلخ ادامه میده: هر چند این در برابر بلاهایی که سرت آوردم هیچی نیست.. تو بیشتر از اینا دلیل واسه متنفر شدن از من داری

 

دلم میخواد انکار کنم و بهش بگم این طور نیست.. که ازش متنفر نیستم.. که دوستش دارم ولی نمیدونم چرا حتی نمیتونم به خوبی نفس بکشم

 

پشتش رو به میکنه و با بی رحمی میگه: میرم ترنم… واسه ی همیشه… از تو گله ای ندارم هر وقت هر کمکی خواستی میتونی روی من حساب کنی… مطمئن باش ازت دریغ نمیکنم.

 

چشمم به ماندانا میفته که صورتش از اشکاش خیسه

 

سروش: خوشبخت بشی عشقم

 

لحظه به لحظه ازم دورتر میشه… دستام رو میارم بالا ولی اون نمیبینه… سرم رو به دیوار تکیه میدم.. خبری از مهران نیست نمیدونم از کی رفته اما ماندانا رو میبینم که به سمت من میاد

 

ماندانا: ترنم.. عزیزم

 

به ماندانا نگاه میکنم ولی هیچ حرفی به زبونم نمیاد

 

صدای روشن شدن ماشینش رو میشنوم

 

باورم نمیشه اون چشمای بی روح.. اونکلام بی رحم.. اون حرفای تلخ نمیتونه واسه سروش منباشه

 

ماشین سروش میپیچه و به سرعت از کوچه خارج میشه و من فقط به مسیر رفتنش نگاه میکنم

 

مهران رو کنارم میبینم که لیوان آب رو به زور به دهنم نزدیک میکنه

 

ماندانا: مهران چرا ترنم هیچی نمیگه؟

 

مهران: شوکه شده

 

بعد خطاب به من ادامه میده: بخور ترنم… یه خورده اب بخور

 

به زور چند جرعه آب میخورم ولی همه ی حواسم پیش حرفای سروشه

 

بالاخره سکوتم میشکنه و با صدای بلند شروع یکنم به گریه… گریه این بارم خیلی دردناک تر از دفعه های قبله

 

باورم نمیشه که رفت.. اون هم واسه همیشه

 

– مانی سروشم رفت.. واسه ی همیشه تنهام گذاشت

 

ماندانا آروم من رو تو بغلش میگیره و زمزمه میکنه:همه چیز درست میشه عزیزم

 

مهران مهربون نگام میکنه و میگه: اون دوستت داره ترنم… نگران هیچ چیز نباش

 

-اما……….

 

ماندانا آروم کمرم رو نوازش میکنه و میگه: هیس.. آروم باش عزیزم… حق با مهرانه.. سروش هنوز هم دوستت داره

 

———-

«اگــــــــر مـــے بــیــنــــے هــنـــــــوز تــنــهــــــام …

بـــــــﮧ خــــــاطـــــــــر عــشـــــق تــــــو نــیــســـت !!

مــن فــقـــــــط مـــــے تــــــرســـــــم ؛

مــــے تـــــــرســـــــم هـــمـــــــﮧ مــثـــــل تــــــو بـــــاشــــــنـد . . . !»