"دلت را هنـــگــامــی غم مـی گیــرد

 

که نــگــاهــت به دستـــانِ گـــره خورده ی

 

دو آدم،

 

خیـــره مـــی مـــاند!"

&&سروش&&

 

همونجور که بدون مقصد معینی داره میرونه با عصبانیت زیر لب میگه: خراب کردم… دوباره گند زدم به همه چیز…

 

کنار خیابون پارک میکنه و مشتی به فرمون میزنه

 

با ناراحتی میگه:بالاخره که باید موضوع اشکان رو میگفتم

 

سرش رو روی فرمون میذاره و خودش جواب خودش رو میده: ولی نه الان.. نه تو این موقعیت… با کلافگی سرش رو از روی فرمون برمیداره به خیابون نگاه میکنه

 

-نکنه واقعا از دستش بدم؟

 

 

-اصلا الان باید چه غلطی کنم؟… اگه تا الان امیدی داشتم که قبولم کنه بعد از زدن اون حرفا همون یه ذره امید رو هم ندارم

 

غمگین ادامه میده: حتی حرفامو انکار نکرد… نکنه واقعا از من بدش میاد

 

با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد با بی حوصلگی نگاه به شماره میندازه.. اشکانه

 

میخواد رد تماس بزنه که از روی بیحواسی دستش میخوره و تماس برقرار میشه

 

چیزی نمیگه

 

اشکان:الو… سروش… الو… کجایی پسر؟

 

به ناچار با صدایی که به زور درمیاد میگه: سلام

 

اشکان چند لحظه مکث میکنه و میگه: سروش چیزی شده؟

 

پوزخندی میزنه : آره.. بدبخت شدم.. وضعم از قبل هم داغون تره

 

اشکان نگران ادامه میده: چی میگی سروش؟… نکنه اتفاقی برای ترنم افتاده؟

 

بی توجه به حرف اشکان میگه: میدونی چرا ترنم منو پس میزد؟

 

اشکان یهو ساکت میشه و بعد از چند ثانیه میگه: بالاخره فهمیدی؟… چرا؟

 

– آره.. فهمیدم… بخاطر یه دلیل مسخره….میگه به خاطر بچه ولی من میدونم اینا بهانه ست اون دیگه منو نمیخواد اشکان

 

اشکان: چی میگی سروش؟

 

-مهران میگه ترنم ممکنه هیچوقت بچه دار نشه

 

اشکان: وای

 

-دیگه نمیدونم باید چیکار کنم حس میکنم منو نمیخواد… فکر میکنم دارم خودمو به زور بهش تحمیل میکنم

 

اشکان: نگو دوباره گند زدی به همه چیز

 

-چرا.. دقیقا همین کار رو کردم

 

اشکان: سروش

 

-امروز حتی حرفام رو انکار هم نکرد؟

 

اشکان: کدوم حرفا؟.. چی میگی سروش؟

 

با کلافگی شروع به تعریف کل ماجرا مینه

 

هیچ صدایی از اشکان در نمیاد

 

-گفتم حالا که این همه باعث عذابتم واسه ی همیشه از زندگیت میرم بیرون

 

صدای داد اشکان رو میشنوم: تو چه گهی خوردی سروش… هیچ حالیته چیکار کردی؟… تو که بدون اون نمیتونی زندگی کنی چرا بلوف زدی؟

 

– نمیخواستم اینجوری بشه

 

اشکان: مدام همینو میگی.. اشتباه پشت اشتباه… تو که تازه تونسته بودی اونو به خودت نزدیک کنی خب الان هم با ملایمت باهاش رفتار میکردی تا موضوع حل بشه

 

-اون لحظه ای که ترنم رو دیدم خون جلوی چشمام رو گرفته بود.. هر چند شاید اینجوری بهتر باشه

 

اشکان: هیچ معلومه چی داری میگی؟

 

-خسته ام اشکان… بیشتر از همیشه… کم کم دارم به این نتیجه میرسم که نکنه واقعا باعث عذابش خستم

 

اشکان: دیوونه شدی؟… اون فقط نمیخواست تو رو از نعمتی مثل پدر شدن محروم کنه

 

-اون حق نداشت به جای من تصمیم بگیره

 

اشکان: اون وضعیتش خوب نیست سروش.. باید درکش کنی

 

چنگی به موهاش میزنه و میگه: میدونم.. میدونم ولی اون لحظه اونقدر عصبی بودم هیچی حالیم نبود… تو این مدت به همه چیز فکر میکردم به جز بچه… اصلا احتمالش هم نمیدادم ترنم بخواد بخاطر این موضوع بی ارزش عذابم بده

 

با پوزخند ادامه میده: بچه

 

اشکان: تو واقعا بچه برات بی ارزشه؟

 

-وقتی ترنم قرار نیست مادر بچم باشه کس دیگه ای هم مادر بچم نمیشه اشکان… من اگه بچه ای رو هم دوست داشته باشم اون بچه ی ترنمه

 

اشکان: آخه وقتی این همه دوستش داری پس چرا نمیتونی خودت رو کنترل کنی.. مگه اون روانشناسه بهت نگفت به اعصابت مسلط باشی

 

-چرا

 

اشکان: پس معنیه این رفتارا چیه؟

 

-نشد دیگه.. میگی چیکار کنم؟… همه از من انتظار دارن خودمو کنترل کنم.. قبول کن اگه عذابای من بیشتر از ترنم نبوده کمتر از اون نبوده… دیگه هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا میگم دوستم داره بعضی وقتا میگم از من متنفر شده.. بعضی وقتا میگم مزاحم زندگیشم… بعضی وقتا میگم شاید هنوز امیدی باشه.. بعضی وقتا میگم حق داره دیگه منو نخواد

 

اشکان: سروش

 

-آخ.. اشکان دارم دیوونه میشم.. صد در صد همین روانشناس ترنم نبود تا الان هزار بار دیوونه شده بودم.. بعضی وقتا که میرم باهاش حرف میزنم سبک میشم

 

اشکان: سروش همه چیز درست میشه.. مطمئن باش.. خودت هم میدونی که ترنم دوستت داره

 

-امروز تا آخرین لحظه هم منتظر بودم صدام کنه و بگه سروش نرو.. هر قدم که به ماشین نزدیک تر میشدم و از ترنم دورتر قدمهام رو وتاه تر میکردم تا شاید فرجی بشه

 

اشکان: اون هم لابد تو شوک بود

 

-اشکان نکنه واقعا از دستش بدم؟… با اون حرفایی که زدم

 

اشکان: نترس.. ترنم اول و آخر ماله خودته

 

آهی میکشه و میگه: خدا کنه

 

اشکان: فردا یه زنگ بهش بزن تا با هم حرف بزنید

 

-نه اشکان

 

اشکان: یعنی چی؟

 

-میخوام یه مدت دور و ورش نپلکم تا بتونه راحت تصمیم بگیره… من به این نتیجه رسیدم که خیلی خودخواهانه دارم عمل میکنم

 

آرومتر از قبل ادامه میده: شاید واقعا دارم عذابش میدم

 

اشکان: این حرفا چیه میزنی؟

 

-اشکان من باید برم… کار نداری؟

 

اشکان: سر…………

 

بدون اینکه توجه ای به حرف اشکان داشته باشه تماس رو قطع میکنه و گوشی رو خاموش میکنه

 

یاد حرف دکتر میفته که بهش گفته بود میدونم اومدی پیش من که سبک بشی ولی این رو برادرانه بهت میگم خودت رو به ترنم ثابت کن.. نشون بده که در هر شرایطی ازش حمایت میکنی ولی هیچوقت به زور متوسل نشو

 

این حرفو از خیلیا شنیده بود از پدرش.. از سیاوش حتی از سها و اشکان اما باز نمیتونست جلوی خودش رو بگیره

 

چشماش رو میبنده و میگه: این دفعه به هر قیمتی شده مقاومت میکنم… ترنم باید خودش انتخاب کنه… نباید اجباری در کار باشه

 

یکی ته دلش میگه: نکنه از دستش بدی

 

و این ناامیدتر از قبلش میکنه

 

——————

 

*****

 

&&ترنم&&

 

ماندانا: ترنم اگه همینطور به گریه کردن ادامه بدی که هیچی ازت نمیمونه

 

از جام بلند میشم و میگم: باید برم بهش بگم که دوستش دارم

 

مهران: بشین بچه… برای هزارمین بار الان سروش عصبیه… بذار واسه ی فردا صبح

 

ماندانا دستمو میکشه و مجبورم میکنه دوباره بشینم

 

-نکنه دیر بشه… گفت واسه همیشه میره

 

ماندانا آهی میکشه و میگه: هر چند ازش متنفرم و دوست نداشتم دوباره پا به زندگیت بذاره اما حرفای امروزش باعث شد به این فکر کنم که اون عذاب کشیده… نگران نباش معلومه که برمیگرده

 

-اگه برنگشت؟

 

مهران: یعنی سر عقل اومده

 

ماندانا با اخم میگه: مهران

 

مهران: ای بابا تو که نمیذاری من حرف بزنم.. منظورم اینه سر عقل اومده و میخواد اجازه بده ترنم خودش تصمیم بگیره

 

ماندانا: مگه تا الان غیر از این بود؟

 

مهران: خب…..

 

وسط حرف مهران میپرم و میگم: مهران مطمئنی هنوز دوستم داره

 

مهران میخنده و میگه: جک تعریف میکنی؟.. سروش هیچوقت نمیتونه ازت متنفر بشه

 

-نکنه باز من رو از خودش برونه

 

ماندانا: غلط میکنه

 

ته دلم خالی میشه یعنی ممکنه

 

مهران: ماندانا

 

ماندانا نگاهی به من میندازه که رنگم مثل گچ شده با نگرانی میگه: چت شد ترنم؟

 

-یعنی واقعا ممکنه قبولم نکنه؟

 

ماندانا تازه متوجه ی حرفش میشه و میگه: نه عزیزم.. این حرفا چیه؟.. من خودم با چشمای خودم عشقش رو دیدم پس ترس به دلت راه نده.. من از دستش عصبیم یه چیزی واسه خودم میگم

 

 

«برای کشتن کسی که توی دلت زندست باید روزی هزار بار بمیری . . .»