«در زندگی خود هیچ وقت چهارچیز را نشکنید

 

اعتماد

 

قول

 

ارتباط

 

 قلب

 

شکسته شدن آنها صدایی ندارند ولی دردناک است» 

-واقعا؟

 

ماندانا: آره گلم… روزی که برای آخرین بار دیدمش کنار سنگ قبری که اسم تو حک شده بود نشسته بود و داشت با سوز و گداز با تو حرف میزد قبل از اثبات بیگناهیه تو هم همین جا اومد و کلی در مورد گذشته ی تو پرس و جو کرد ولی از اونجایی که من فکر میکردم میخوای فراموشش کنی چیزی بهت نگفتم.. ترجیح میدادم یه شخص جدید رو وارد زندگیت کنی.. حتی چند روز پیش که اینجا اومده بودی عمه ی امیر تو رو دیده بود و ازت خوشش اومده بود

 

مهران با چشمای گرد شده میگه: واسه ی سامان؟

 

ماندانا: آره

 

متعجب میگم: تو چی گفتی؟

 

ماندانا: بهش گفتم جدیدا خواهرت فوت شده حال و روزت زیاد خوب نیست میخواستم بعدا در این مورد باهات حرف بزنم

 

مهران لبخند غمگینی میزنه و میگه: مرد زندگیه ترنم فقط یه نفره

 

ماندانا هم سری

 

 

تون میده و میگه: آره… امروز من هم به این نتیجه رسیدم.. هر چند ازش دل خوشی ندارم ولی انگار تو هنوز هم دیوونه ی سروشی.. فردا برو شرکت باهاش صحبت کن

 

مهران: پس یه شام عروسی هم از همین الان افتادیم

 

ماندانا: شکم پرست

 

مهران با شیطنت میگه: نگو که ته دلت برای شام عروسی خوشحال نیستی

 

ماندانا چشم غره ای بهش میره و میگه: همه مثله جنابعالی نیستن.. من برای خوشحالیه ترنم خوشحالم.. تو هم دیگه گمشو برو شرکت تا ترنم هم یه خورده استراحت کنه… تا کی میخوای همه ی کارا رو به دوش امیر بدبخت بندازی

 

مهران: یه خورده ادب و نزاکت بد نیستا.. مثلا داداش بزرگت هستم.. امیر هم وظیفشه

 

ماندانا: میری بیرون یا خودم پرتت کنم

 

مهران از جاش بلند میشه و بی توجه به ماندانا خطاب به من میگه: امروز خوب استراحت کن تا فردا بتونی با انرژیه کامل پیش سروش بری

 

لبخند مهربونی میزنم و میگم: ممنونم مهران

 

ابرویی بالا میندازه و با شیطنت میگه: بابت چی خانوم خوشگله؟

 

-بابت همه چیز… تو این مدت خیلی اذیتت کردم

 

مهران: اون که البته… باید با اون شوهر قلچماقت همه رو جبران کنی

 

ماندانا: هر کاری انجام دادی وظیفت بود.. حرف از جبران مبران نزن که کلامون میره تو هم

 

مهران: یه جور حرف میزنی انگار تو میخوای جبران کنی.. بذار حداقل یه شام بیفتم

 

ماندانا: نه مثل اینکه تنت میخاره

 

مهران: آخ گفتی بیا یکم این پشتمو بخارون

 

ماندانا با حرص کوسن به سمتش پرتاب میکنه که مهران جاخالی میده و با خنده میگه: نشونه گیریت افتضاحه

 

ماندانا میخواد بلند شه که مهران پا به فرار میذاره و با داد میگه: خداحافظ ترنم

 

ماندانا با حرص میگه: بچه پررو

 

-چیکارش داری بچه رو؟

 

ماندانا نگاه متعجبی به من میندازه و میگه: به این نره غول میخوره بچه باشه… پستونک برای سیسمونی خریدما هر وقت گرسنش شد بگو بهش بدم.. واسه ی بچه ی خودم یکی دیگه میخرم

 

لبخند غمگینی میزنم و چیزی نمیگم.. حتی حوصله ی کل کل رو هم ندارم

 

ماندانا: آخه عزیز من چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی؟

 

-حق با سروش بود نباید ازش مخفی میکردم.. مهران بارها و بارها بهم گفت ولی آخه اون قبلنا میگفت عاشق بچه ست

 

ماندانا: چرا بهم چیزی نگفتی ترنم؟

 

-نمیخواستم ناراحتت کنم.. وضع خودت هم خوب نبود

 

ماندانا: از دست این کارای تو.. آخر سر این فداکاریها کار دستت میده.. اون مهران گور به گور شده رو هم به وقتش کچل میکنم تا دیگه چیزی رو از من مخفی نکنه

 

ماندانا همینجور داره حرف میزنه ولی من همه ی فکر و ذکرم پیش سروشه

 

ماندانا تکونم میده و میگه: ترنم کجایی؟

 

-هان؟

 

ماندانا با دیدن این حالت من چشماش غمگین میشه

 

ماندانا: ترنم، عزیزم تو رو خدا با خودت اینکار رو نکن

 

سرم رو بین دستام میگیرم و با ناراحتی میگم: ماندانا حس میکنم دارم دیوونه میشم.. اگه همین طور بخوام به رفتارام ادامه بدم صد در صد راهیه تیمارستان میشم… نمیدونم چه مرگمه… دلم سروش میخواد ولی تا وقتی کنارش بودم مدام میترسیدم به خاطر من دیگه نتونه بابا بشه اما الان پشیمونم… میدونم خودخواهیه ولی دلم میخواد باز هم کنارم باشه و با محبت باهام حرف بزنه… وقتی گفت اگه من نباشم با کس دیگه هم ازدواج نمیکنه تا بچه دار بشه تازه به عمق ماجرا پی بردم

 

ماندانا آروم زمزمه میکنه و میگه: بهت قول میدم فردا همه چیزبه خوبی و خوشی تموم میشه

 

-ماندانا مطمئنی؟

 

ماندانا: شک ندارم.. هیچوقت به این اندازه مطمئن نبودم

 

-دلم شور میزنه

 

ماندانا: بیخود

 

-با اون حال خرابی که از اینجا رفت نکنه بلایی سر خودش بیاره

 

ماندانا با اخم میگه : جمع کن خودتو.. این چه وضعشه؟… آدم هم اینقدر شوهر ذلیل… اگه تو زندگی بخوای اینجوری رفتار کنی که بیچاره ای… تا سروش بگه آخ تو از شدت گریه و غصه خودکشی کردی و مردی… زن باید سیاست داشته باشه

 

بی توجه به حرف ماندانا همه ی هوش و حواسم پیش سروشه

 

ماندانا که قیافه ی من رو میبینه… به بازوم چنگ میزنه و میگه: انگار دارم یاسین تو گوش خر میخونم

 

خودش میگه: پاشو.. پاشو که تو آدم بش نیستی

 

متعجب میگم: کجا؟

 

ماندانا بدون اینکه جواب من رو بده دستم رو میکشه و من رو به سمت اتاق میبره

 

-ماندانا چیکار میکنی؟

 

در رو باز میکنه و من رو به داخل اتاق هل میده

 

ماندانا: میرم برات قرص بیارم تا بخوری و بخوابی وگرنه با این خودخوریا خودت رو به کشتن میدی

 

-ولی من خوابم نمیاد

 

ماندانا: چرا خوابت میاد فقط خودت خبر نداری… به چشمات نگاه کن از شدت بی خوابی قرمز شده

 

-ولی اینا به خاطر گریه هایی هست………..

 

بی توجه به حرف من از اتاق خارج میشه و با خودش میگه: باید چند جلسه واسش کلاس شوهرداری بذارم… اینجوری نمیشه… اینجوری سروش رو سرش سوار میشه…

 

لبخندی رو لبم میشینه.. شونه ای بالا میندازمو مانتوم رو از تنم در میارم… با یاد سروش رو

 

ی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم

 

*****

 

با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم… دیروز رو با کلی مکافات گذروندم و چند لقمه غذا هم بیشتر از گلوم پایین نرفت.. دیشب خونه ی ماندانا موندم و خدا رو شکر مادر ماندانا هم فقط چند ساعتی خونشون موند و بعد رفت.. ماندانا هم به دروغ بهش گفته بود که من دیرتر میرم خونه چون مامان و بابام خونه نیستن.. تازه مادر ماندانا خیلی هم با محبت تو اون چند ساعت باهام رفتار کرد که نمیدونم اگه موضوع زندگیه من رو میدونست باز همین رفتارو میکرد یا نه… صبح زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون و با اتوبوس خودم رو به شرکت رسوندم… خدا رو شکر هنوز یه خورده از پولی که مهران بهم داده بود برام مونده اما از وقتی که به شرکت رسیدم تا همین الان هیچ خبری از سروش نیست دارم از نگرانی میمیرم

 

نگاهی به ساعت میندازم.. ساعت یازده شده و هنوز هم سروش نیومده… توی اتاق سروش مدام راه میرم و به ساعت نگاه میکنم.. چند بار هم از تلفنش استفاده کردم و با موبایلش تماس گرفتم ولی گوشیش خاموشه

 

زیرلب زمزمه میکنم: شاید این منشی بتونه شماره تلفن خونه ی سروش رو برام پیدا کنه.. بالاخره بعضی مواقع که سروش در دسترس نیست و وجودش تو شرکت لازمه منشی باید یه شماره ای داشته باشه که با رئیسش در تماس باشه یا نه؟

 

--------------

 

«قلبی خاکی داشتم ، آدما خیسش کردند

 

گِل شد ، بازی کردند ، خشک شد ، خسته شدند

 

زدند شکستند ، خاک شد ، پا رویش گذاشتند

 

رد شدند…»