پارت 9 From hatred to love

amily · 17:54 1400/06/31

اهوم

ساری

امروزم اجیم اومد

دیالوگ همیشم:این رمان کپی نیست و خودم و نوشتم

کپی این داستان=حرام،دزدی

بزن د ادامه😂👇

(پارت نهم )

با بدختی خوابم برد

.....

نمیدونم چیشد که با خوردن یک لگد تو دلم چشمام گرد شد(چیه نکنید فکر کردین حاملس...نا به این زودی نا😂✋)

پای ادرین توی شکمم بود

خواستم جیغ بزنم تا ابروش پیش عمو و زن عمو بره که با فکر به یک نقشه ی شیطانی لبخند بدجنسی زدم

هوووف

خب فقط باید تا صبح تحمل کنم.

با لبخندم چشمام و بستم که دوباره لگد زد

وایسا برات دارم اق ادرینننن

*ادرین*

با صدای جیغ یک نفر از خواب پریدم

مارینت:ااااادرین تو مگه ساعت هفت شیفت نیستی الان ساعت هشته

با ترس پریدم تو دستشویی(😂😂 )

*مارینت*

ایول نقشه ام گرفت 

داشتم پشت به در دستشویی میخندیدم که دستای کسی دورم حلقه شد و منو چرخوند

یا خدا اینکه ادرینه

اب دهنمو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم

لبخندی زد 

دستشو از گوشم نوازش وار تا گونه ام و بعد لبم کشید

هنوز دستش و نگاهش رو لبم بود گفت:میدونی میخواستم بعد از ازدواج دست به کار شم ولی میبینی خودت نمیزاری

خواستم از حصار دستاش در بیام ولی اون زودتر حلقه ی دستشو محکم تر کرد و محکم کوبوندم به دیوار

خواستم جیغ بزنم که با صدای در ولم کرد و ازم فاصله گرفت(هارهارهارهار مدنم مخاید منو بکشید ول به این زودی نمشه...کخ درم😂✌)

زن عمو با لبخند وارد شد

انگار میخوتست چیزی برداره 

وقتی من و ادرینو بیدار دید متعجب رو به ادرین گفت:ادرین...تو مگه ساعت هفت صبح شیفت نیستی؟الام که ساعت پنج و نیمه

ریز ریز میخندیدم

ادرین با حرص و خشم نگام کرد و همینطور که نگام میکرد گفت:دسته گله مارینت خانمه

سر بالا اوردم که دیدم امیلی جون با تعجب نگام میکرد

منم چند لحظه ی قبل یادم رفت و پرو پرو گفتم:عه تو ام دیشب لقد زدی تو شکمم اینم تلافیش

زن عمو بلند بلند خندید و گفت:نگران نباش عزیزم امروز عصر تخت و میارن

میخواست بره بیرون که ادرین گفت:راستی مامان چرا لباس بیرون تنته؟

زن عمو:اها خوب شد گفتی...من و گابریل میخوایم بریم پیاده روی شمام میاین؟

ادرین لبخند نیم کج و شرورانه ای زد و در عینه حال که منو نگاه میکرد گفت:نه من و مارینت کار داریم

زن عمو باشه ای گفت و رفت 

بعد از مدتی کوتاه که صدای در اومد ادرین برگشت سمتم:خخخخب...تا شش و نیم میتونیم خیلی کارا کنیم مگه نه

همینطور که عقب عقب میرفتم گفتم:ن...نه ...چ...چه...کاریه...بهتره...بریم...صبحونه بخوریم...نه؟

ادرین:نه

********

پایان

دیگه کوتاهه یا نه رو نمد ول اجیم اینجا بود و واقعا حس رمان نویسی نرم

پارت بعد باحاله😂

نظررررر

لایکککک

بایی❤