🖤بخاطر خواهرم 🖤 پارت ۲

دیانا · 18:36 1400/07/01

«چقدر خوبه که تو هستی..

 

 

  چقدر خوبه تو رو دارم...

 

 

  چقدر خوبه که از چشمات..میتونم شعر بردارم..

 

 

  تو که دلواپسم میشی..

 

 

  همه دلواپسیم میره..

 

 

  شاید این واسه تو زوده..

 

 

  یا شاید واسه من دیره...

 

 

  واست زوده بفهمی من، چرا آواره ی دردم..

 

 

  واسم دیره،از این خلوت، به شهر عشق برگردم..

 

 

  واسم دیره، پشیمون شم..

 

 

  چقدر خوبه با تو شبگردی..

 

 

  واست زوده که بفهمی، چه کاری با خودت کردی...

 

 

  نه اینکه بی تو ممکن نیس..

 

 

  نه اینکه بی تو میمیرم..

 

 

  به قدری مُسری حالت، که دارم عشق میگیرم..

 

 

  همه دلشورم از اینه..که عشق اندازه ی آهه..

 

 

  تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق کوتاهه!» 

-مهتابم

فشار خفیفی به دستم داد

مهتاب:هیس بذار این لحظه ی آخر رو هرچی توی دلم سنگینی می کنه رو بگم و راحت از این دنیا برم.

دستم را از دستش بیرون کشیدم و غریدم .

-تو هیچ جا نمی ری فهمیدی

مهتاب نگاهش را از من گرفت و بار دیگر به سقف دوخت

مهتاب:دارم می رم جای بهتری

صداش ضعیف شده بود و نگاهش بی فروغ … نگاهش اون شادی همیشگی رو نداشت …خیره در چشمانم شد و دستم را در دست سردش گرفت .

مهتاب:ستاره

بهش نزدیک شدم ودستم را به گونه اش کشیدم…

-جونم خواهری

مهتاب:می دونستم این روز می آد اما نه به این زودی اما منتظر این روز بودم.

سردرگم و با تعجب به مهتاب نگاه کردم که با سختی نفس می کشید و دستم را می فشرد .

 

سردرگم و با تعجب به مهتاب نگاه کردم که با سختی نفس می کشید و دستم را می فشرد .

مهتاب:زندگی کن ستاره …برای مهتاب زندگی کن به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز…نذار غم هم خونه اش بشه … کمکش کن

دست راستش را از دستم خارج کرد و حلقه ای که در دستش می درخشید را بیرون آورد و آن را در کف دستم نهاد و دست خود را بر روی حلقه نهاد و به آرامی زمزمه کرد.

مهتاب:به جای من زندگی کن ستاره

با بارش تند باران و یاد آوری تن بی جون مهتاب که برای همیشه تنهام گذاشت از کابوسم خارج شدم و نگاهم را به اطراف دوختم …و سرم را تکیه به نیمکت پشت سرم دادم ..باران تن داغم را پر التهاب کرده بود و چیزی را می خواستم که دیگر رفته بود و برای همیشه مرا ترک کرده بود … خواهر و دوستی که با تمام وجود دوستش داشتم تنهایم گذاشته بود …گلویم از بغضی که در آن گیر کرده بود به درد آمده بود …از جایم بلند شدم و به طرف خروجی پارک به راه افتادم … خیابان مثل همیشه شلوغ بود و ماشین ها در رفت آمد…دستم را بالا بردم که ماشینی کنار پایم ترمز گرفت و صدای عصبی و گرفته ی آناهیتا به گوشم رسید .

آناهیتا:دختره ی دیونه سوار شو

بدون حرفی سوار شدم …صدای پر بغضش بیشتر این باور را به من می رساند که دیگه مهتابی نیست.

آناهیتا:کجا بودی .. نمی گی این نرگس جون دق می کنه ..یکی که رفته تو دیگ…

به طرفش برگشتم و با چشمان بی روحم خیره به او شدم که حرفش را نیمه رها کرد و ماشین را به حرکت در آورد… عینک همیشگی ام را بر روی چشمانم گذاشتم …پوزخندی زدم و به رو به رو خیره شدم …با صدای زنگ موبایلم …آن را به طرف آناهیتا گرفتم …آناهیتا همانطور که آب بینی اش را بالا می کشید موبایل را از دستم گرفت و جواب داد .

آناهیتا:بله…آره …نگران نباشین …می یارمش خونه

با حرفایی که آناهیتا می زد ..فهمیدم که نرگس جون پشت خطه و نگران من …بی توجه به مکالمه ی آن دو ضبط را روشن کردم و صدایش را بالا بردم

گریه کن تا می تونی پیش اون ….نمی مونی…. اون دیگه رفته بسه تمومش کن

گریه کن ته خطه عشق تو.

آناهیتا دستش را جلو برد و صدای آن را کم کرد و غمگین نگاهم کرد که لجوجانه دستم را پیش بردم و صدایش را زیاد کردم …آهنگش حرف دلم را می زد و می خواستم گوش بدم …نگاه غمگین آناهیتا را نادیده گرفتم و سرم را تکیه به پنجره دادم.

تنها می مونی ….آخه اینو می دونی …. مثل اون پیدا نمی شه.

تصویر بچگی های من و مهتاب از جلوی چشمانم گذشت و بغضم را سنگینتر کرد و قطره اشکی را اجازه به باریدن داد.

اشکات می ریزه…. آخه اون واست عزیزه … توی قلبته همیشه.

صدای هق هق گریه آناهیتا به گوشم رسید … حق داشت مهتاب برای همه عزیز بود … مهتاب مهربون بود سنگ صبور بود برای همه برای من برای آناهیتا.

یادش می افتی …. دلت آتیش می گیره می گیره… کاش برگرده پیشت.

 

آناهیتا ماشین را به گوشه ی خیابون هدایت کرد آن را نگه داشت …. هق هق گریه اش قلب آتیش گرفته ام را بیشتر می سوزاند .. دیگه مهتابی نبود جز خاطراتش ..جز یادش… ولی مهتاب رو می خواستم ….خواهرم رو می خواستم تنها امیدم.

راهی نداری …. تو باید طاقت بیاری آخه می دونی نمی شه

آهی کشیدم و از بغض و درد قلبم در ماشین را باز کردم و از آن خارج شدم … وشروع به دویدن کردم …بارش باران مانند شلاقی به صورتم می خورد … و این باور را به من می رساند که مهتاب نیست دیگه بر نمی گرده …همبازی بچگیهام دیگه بر نمی گرده …کسی که توی این دنیای بزرگ …هم خواهر بود و هم برادر …هم مادر … هم پدر …صدای بوق ماشین پشت سرم به صدا در آمد و حال پریشانم را دگرگون تر کرد … همانطور که می دویدم …ایستادم و به زانو در آمدم … مهتاب با همان لبخند زیبایش نگاهم کرد و دستی برایم تکان داد که فریاد زدم … از درد از بی کسیم .

-خـــــــــــــدا

بغضم شکست …اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد …صورتم را بین دستهایم پنهان کردم و بی توجه به مردمی که دورم جمع شده بودم زار زدم …شخصی مرا در آغوش گرفت …. او را به خود فشردم

آناهیتا:آروم باش ستاره

صدای خودش هم پر بود از آن بغضی که حالا من شکسته بودمش … آناهیتا محکمتر خودش را به من فشرد که نالیدم

-مهتابم رفت آناهیتا … گلم پر پر شد

هق هق او نیز بالا رفت… صدای هم همه ی مردم را می شنیدم … و باز زار می زدم و از خدا مهتابم را می خواستم … خواهرم را می خواستم … مهتابی که در حق هیچکس بدی نکرد جز خودش..

 

-تنها شدم آناهیتا …دیگه هیچ کس رو ندارم هیچ کس

من را از خودش جدا کرد و نگاهش را در چشمانم دوخت … چشمانش خیس بود … و بارانی که می بارید آن چشمها را زیبا تر کرده بود ..بازویم را فشرد

آناهیتا:نه تنها نیستی … من هستم …نرگس جون هست

می دونستم نبودن مهتاب رو اون هم احساس می کنه …دستم را بر روی قلبش گذاشتم

-مهتابم هست

سرش را تکان داد و دستش را بر روی دستم که بر روی قلبش بود گذاشت و با صدای گرفته ای گفت

آناهیتا: مهتابم هست

صورت زیبای مهتاب را پشت سر آناهیتا دیدم …. لبخندی به رویم زد و زمزمه وار گفت

مهتاب:منم هستم

لبخند بی جونی بر روی لبم نشست …. محکم تر از قبل از جایم بلند شدم وآناهیتا را نیز با خود بلند کردم … بی توجه به مردمی که با ترحم نگاهمان می کردن به طرف ماشین رفتیم … آناهیتا ماشین را به حرکت در آورد و هر دو به طرف خانه ای راه افتادیم که دیگه مهتابی در آن نبود … آهی کشیدم نگاهم را به بیرون دوختم …با نزدیک شدن به کوچه ای که همیشه یادآور خاطراتی بود که با هم داشتیم …دلم فشرده شد ماشین کنار آپارتمان نگه داشت … چشمامو بستم که صدای آناهیتا به گوشم رسید

-پیاده نمی شی

 

 

-پیاده شو من پشت سرت میام

آناهیتا از ماشین پیاده شد… چشمامو باز کردم و به کوچه خیره شدم … عینکی که بر روی چشمامم بود را از روی چشمانم برداشتم و حلقه را بر روی داشبورد گذاشتم …صدای زیبای مهتاب در گوشم پیچید”زندگی کن ستاره …برای مهتاب زندگی کن به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز…نذار غم هم خونه اش بشه … کمکش کن ” موهای خیسم را که به پیشانی ام چسپیده بود را کنار زدم و بار دیگر به حلقه خیره شدم … با تقه ای که به شیشه ی کناریم خورد… نگاهم را از حلقه گرفتم وبه نرگس جون که بیرون زیر بارون ایستاده بود خیره شدم… نرگس جون دستش را بر روی دهانش گرفت و سرش را به زیر انداخت … شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد … اشکهایم را با پشت دست پاک کردم …حلقه ای که بر روی داشبورد گذاشته بودم چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم و نرگس جون را در آغوش گرفتم وبا صدای گرفته ای گفتم

-نرگسی گریه چرا

صدای هق هق گریه اش سکوت کوچه را شکست

نرگس جون:نتونستم ..نتونستم از امانتی شهاب مواظبت کنم … نتونستم از پاره ی تنم محافظت کنم

قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد …نرگس جون را بیشتر به خود فشردم

 

 

-بابا خودش می دونه که شما همیشه از ما محافظت کردین

نرگس جون:مهتابم رفت ستاره مهتابم رفتم

او را از خود جدا کردم … نگاهم را در چشمانش دوختم

-مهتاب همیشه پیش ماست کنار ماست توی قلب ماست

با انگشتم اشکش رو پاک کردم … می دونستم مهتاب جاش امنه .. دلم می سوخت ..اما چاره ای نبود … نگاهم را به آناهیتا دوختم که به در تکیه داده بود و با پشت دستش اشکش را پاک می کرد … احساس کردم مهتاب پشت سرش ایستاده و با لبخندی نظاره گر ماست … لبخند بی جونی زدم و بار دیگر نرگس جون را در آغوش گرفتم … قدم های آناهیتا نیز به ما کشیده شد و از پشت نرگس جون را در آغوش گرفت…چشمامو بستم و غمم را پشت آن چشمان بسته شده پنهان کردم.

 

—————