🖤بخاطر خواهرم🖤 پارت ۴
پر از دردم...
نمےخـــندم...
بڪَو با دل چہ باید ڪرد...؟!
ڪہ من...
خشڪم...
تو بارانے...بڪَو...
با ڪَــِل چہ بایـــد ڪرد...؟!😔
پر از دردم...
نمےخـــندم...
بڪَو با دل چہ باید ڪرد...؟!
ڪہ من...
خشڪم...
تو بارانے...بڪَو...
با ڪَــِل چہ بایـــد ڪرد...؟!😔
آناهیتا :ستاره!
با خنده پا به فرار گذاشتم و از اتاق خارج شدم … نرگس جون از جیغ ما با ترس با دستکش های کفی و بشقا به دست از آشپزخانه خارج شده بود و با چشمان گرد شده نگاهمان می کرد …خنده ی پر صدایی کردم و پشت مبل پریدم
آناهیتا:وایسا گیس بریده
همونطور که پشت مبل ایستاده بودم ابرویی بالا انداختم
-نه عزیز من به ایستم این گیسامو از دست می دم
آناهیتا:ستاره با زبون خوش بهت می گم بیا اینطرف
-اااا زبون دیگه ام مگه حالیت می شه
خنده ای کردم که آناهیتا با چشمان به خون نشسته از عصبانیتش نگاهم کرد … نرگس جون که نگاهمان می کرد سرش را با تأسف تکان داد و دستکشهایش را خارج کرد و گفت
نرگس جون:چیه چتونه شما دوتا
همانطور که با خنده نگاهم به آناهیتا بود که با چشمانش برای خط نشون می کشید …با خنده بلند گفتم
-و آنگاه آناهیتا خشمگین می شود
نرگس جون نگاهش را از من گرفت و نگاهش را به آناهیتا دوخت
نرگس جون:آناهیتا
آناهیتا با حالت زاری نگاهش را به نرگس جون دوخت و بر روی زمین نشست و محکم به سرش زد و گفت
آناهیتا:آخه خدا من چه گناهی توی درگاه تو کردم … من بگم غلت کردم من بگم دیگه نمی رم سراغ این حیون ..من اگه بگم..
پریدم وسط حرفش و گفتم
-بگو چیز خوردم
آناهیتا با حواس پرتی حرفم را تکرار کرد
آناهیتا:من بگم چیز خوردم…
با گفتن این حرفش انگار که به خودش می آید با تعجب سرش را بالا میگیرد و نگاهم می کند که با دیدن ابرهای بالا رفته ام و خنده ی روی لبم …محکم به دهانش می زند …نرگسی که خنده اش گرفته سری با تأسف برای ما تکون می دهد و به آشپزخونه می رود .. آناهیتا جیغی می کشه … با یک خیز از بالای مبل پریدم و جلوی دهانش را گرفتم
-هیس اژده ها همسایه ها می شنون
آناهیتا که حالا دستش به من رسیده بود موهایم را گرفت … هنوز نکشیده جیغی کشیدم
-آناهیتا موهای نازنینم رو بکشی خودت رو مرده حساب کن
آناهیتا دستم را که بر روی دهانش گذاشته بودم را گازی گرفت و خودش رو روی من انداخت … با چشمان گرد شده به اون که بالای من نشسته بود نگاه کردم و با جیغ گفتم
-هیولا بلند شو شکوندیم
ابرویی بالا انداخت
آناهیتا:جام خوبه شما راحت باش
-من ناراحتم حالا بلند شو لگنم شکست
آناهیتا خنده ای کرد … با حرصی گفتم
-زهرانار به چی می خندی تو
آناهیتا:آخه من کجاشو روی لگن تو نشستم
خودمم خنده ام گرفته بود اما با جدیت نگاهش کردم و گفتم
-آناهیتا رژیم هم خیلی خوبه بگیری کسی بهت چیزی نمی گه
آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و دستش را بالا برد که مشتی به بازویم بزند که… با صدای زنگ تلفن ..هر دو نگاهمان را به تلفن می دوزیم …برای اولین بار توی این دو هفته ای که امده بودم … این تلفن به صدا در آمده بود …نرگس جون با اخمی از آشپزخونه خارج شد …با دیدن ما در آن حالتچیزی بگوید که با زنگ تلفن فقط سرش را با تأسف تکان داد و به طرف تلفن به راه افتاد … نگاهی به آناهیتا کردم که هنوز رویم نشسته بود و به نرگس جون خیره شده بود … با اخمی به عقب هلش دادم که از رویم افتاد.
-گمشو اونور جا خوش کرده واسه من.
آناهیتا خنده ای کرد و رو به من و گفت
آناهیتا:ولی ستاره خوش به حال شوهرت چه حالی بکنه با تو
ابروییبالا انداختم و گفتم
-اونش دیگه به شوهرم مربوط تو فقط از من فاصله بگیر
روی مبل نشستم و نگاهم را به آناهیتا که با خنده کنارم می نشست چشم دوختم که نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:یک وقت خجالت نکشی ها
-تو و مهتاب معلمین شما به من یاد بدین من می کشم
آناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد … آه از نهادم بیرون آمدد … هنوز باورش برایم سخت بود که مهتاب رفته …نگاهم را از چشمان غمگین آناهیتا گرفتم و به نرگس جون دوختم که با رنگی پریده با تلفن صحبت می کرد .. با تعجب از جای خودم بلند می شدم و به طرف نرگس جون راه افتادم که صدایش را شنیدم که گفت
نرگس جون:ارباب ماندانا…
با صدای فریاد مردی که از پشت گوشی به گوش رسید… با تعجب به طرف آناهیتا بر گشتم که پشت سرم ایستاده بود… با دیدن اخمش …با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم …بار دیگر به طرف نرگس جون بر گشتم …که دستی به صورت عرق کرده اش کشید
نرگس جون:ارباب باید بهتون بگم که…
آناهیتا دستش را به طرف سیم تلفن برد … با یک حرکت تلفن را از برق کشید و تلفن نقش بر زمین شد … با دیدن تلفن با اخمی به طرف آناهیتا بر گشتم که چیزی بگویم… اما جلوتر از انکه حرفی بزنم آناهیتا با چشمان به غم نشسته اش به طرف نرگس جون برگشت و گفت
آناهیتا:اصلا” به اون چه مهتاب کجاست… مگه نگفتم حق نداره به این خونه زنگ بزنه
نرگس جون با ناراحتی نگاهش کرد و گفت
نرگس جون:حق اونه که بدونه چه بلایی به سر مهتاب اومده
آناهیتا:اون هیچ حقی نداره … نداره حقی.. دیگه مهتاب مرده … مرده مهتاب
نرگس جونسرش را برگرداند تا ما شاهد گریه اش نباشیم… آناهیتا با هق هق گریه دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت و گفت
آناهیتا:این ارباب شما کجا بود وقتی مهتاب روی تخت بیمارستان جون می داد کجا بود این ارباب بدونه مهتاب رو ک…
با فریاد نرگس جون آناهیتا سکوت کرد … با هق هق ارومی که می کرد زل زد در چشمان نرگس جون
نرگس جون:تمومش کن اون شوهرشه حقشه بدونه
با شنیدن این حرف دردی در سینه ام پیچید … نفس در سینه ام حبس شد … تصویر حلقه ی مهتاب در نگاهم جان گرفت … چشمانم را بستم … صدای شوهر گفتن نرگس جون باز توی گوشم تکرار شد”اون شوهرشه حقشه بدونه”..نفسم را به سختی بیرون دادم و به ارامی گفتم
-پس شوهر کرده بود
با صدای من هر دوی آنها سکوت کردن… نه صدای هق هق آناهیتا شنیده می شد .. و نه صدای بغض دار نرگس جون… چشمامو باز کرد و نگاهم را به آن دو که با چشمان گرد شده نگاهم می کردن چشم دوختم … پوزخندی روی لبم نشست و نگاهم را به طرف دیگر گرداندم و با صدایی که دلخوری از آن پدیدار بود گفتم …
-چرا به من نگفتین
با ناراحتی نگاهم کردن … باز همان پوزخند را زدم و بلند غریدم
-یعنی اینقدر منو از خودتون جدا می دونستین که حتی خبرم ند…
نرگس جون: نه اینطور نیست ستاره
با ناراحتی نگاهش کردم و بلند تر از قبل غریدم
-پس چطوره بعد از مرگ خواهرم من باید بدونم اون ازدواج کرده …چرا نگفتین
نرگس جون سرش را به زیر انداخت
نرگس جون:چون مهتاب از ما خواست چیزی به تو نگیم
پوزخندم جایش را به خنده ی مسخره ای داد و غم را خانه ی تمام وجودم کرد… به آن دو پشت کردم و با صدایی که تمام ناراحتی ام را در ان ریخته بودم گفتم
-هفته دیگه من دارم از ایران می رم اگه خواستین می تونین باهام بیاین اگه نه هم…
نرگس جون وسط حرفم پرید و دستش را بر روی شانه ام گذاشت که دستش را پس زدم
نرگس جون:اینطور که فکر می کنی نیست
-آره کاملا” مشخصه … اگه می خواستن منو جزئی از خودتون بدونین این چیزا مخفی نمی موند
به طرف اتاق راه افتاد که با صدای آناهیتا …قدم ها یم می ایستاد و با دستان مشت کردم
آناهیتا:راه خوبی انتخاب کردی برای فرار
-من فرار نمی کنم … دارم ازجایی که همه ی زندگیم رو از من گرفت می رم
آناهیتا با صدای بلندی به من نزدیک شد
آناهیتا:دروغ نگو ستاره …من تورو می شناسم … از روزی که مهتاب رفته …پاتو توی اتاق کوفتی نذاشتی … می دونی دلیلش چیه …چون می ترسی
با اخمی به طرفش برگشتم و با اخمی نگاهم را خیره به چشمانش دوختم
-من از هیچی نمی ترسم
آناهیتا:چرا تو می ترسی که در اون اتاق رو باز کنی اما مهتابی توی اون اتاق نبینی
دستی در موهایم کشیدم و نگاهم را از او گرفتم که بازویم را گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم تا از درونم از اینکه مهتاب من را از خود نداشته بود را از چشمانم بخواند … نگاه بی روحم را در چشمانش دوختم
آناهیتا:ضعیف نبودی ستاره … تو که اینطور نبودی …مهتاب ستاره ی ضعیف رو دوست نداشت.
با آوردن اسم مهتاب عصبی دستانش را پس زدم و قدمی به عقب بر می داشتم و با صدای بلند رو به هر دوی آنها گفتم.
-اگه مهتاب دوستم داشت از من پنهون نمی کرد …فهمیدین
پشتم را به او کرد … قطره اشکی که از چشمانم سرازیر می شود را نبیند… آناهیتا نیز همانند من با صدای بلند گفت
آناهیتا:نگفت چون ننگه هرزگی بهش زدن
نرگس جون:آناهیتا
با سرعت به طرف آناهیتا برگشتم … باورم نمی شد که نرگس جون دست روی آناهیتا بلند کرده باشد … آناهیتا با ناراحتی همانطور که دستش بر روی گونه اش بود نگاهم کرد … با قدم های لرزان به ان دو نزدیک شدم و با صدایی که از بغض پر بود رو به آناهیتا و گفتم
-تو..تو چی گفتی
نر گس جون خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و او را به سکوت دعوت کردم …آناهیتا آهی کشید و گفت
آناهیتا:درست شنیدی به مهتاب پاکتر از گلت ننگ هرزگی زدن … مردم همون روستایی که برای درس دادن بهشون رفته بود.
نفس در سینه ام حبس شده بود … این ممکن نبود مهتاب من پاک بود … نگاه پر از خشمم را از آناهیتا گرفتم و به نرگس جون که همپای آناهیتا اشک می ریخت دوختم و گفتم.
-این.. این چی می گه نرگسی … اون مردم چرا همچین حرفی زدن … مهتاب از چشماشم پاکیش مشخصه … چطور می تونن همچین تهمتی روی خواهر من بزنن… مهتابی که حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسه.
نرگس جون که دیگر طاقت ایستادن نداشت زانوهایش خم شد و بر روی زمین نشست
نرگس جون:مجبور بود ..مجبور بود
با قدم های لرزان خودم را به او رساندم و کنار پایش زانو زدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم
-نرگسی چه اتفاقی برای مهتاب افتاده بود
نرگس جون:اونا مهتاب رو مجبور با ازدواج با ارباب کردن ..اونا باعثش شدن
خدایا.......🖤🙂
از دنیات متنفرم 💔🙃
میشه تموم شه ؟ 💔😞