💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۱
" تمام روز، نگاه من...
به چشم های زندگیم خیره گشته بود..
به آن دو چشم مضطرب زیبا..
که از نگاه ثابت من می گریختند..
و چون دروغگویان..
به انزوای، بی خطر پلک ها پناه می آورد.."
————–
سروش: سهم منو گاز نگیر.. من راضی نیستم
-سروش
سروش: چیه؟.. سهم خودمه.. دلم نمیخواد بلایی سرش بیاد
ته دلم یه خورده ازش خجالت میکشم…سریع حرفو عوض میکنم و به عکسی از خودم که دقیقا رو به روی تختش روی دیواره، اشاره میکنم
-این چیه؟
سروش با تعجب به عکسم نگاه میکنه و با گیجی میگه: خب عکسته؟
با اخم میگم: بله میدونم ولی میگم: چرا اینو رو دیوار گذاشتی
سروش هم متقابلا اخمی میکنه و میگه: مگه چشه؟… به این خوشگلی
-کجاش خوشگله… دماغم مثله بادمجون افتاده
نگاشو از من میگیره تا خنده ی ریزش رو نبینم
-کوفت… بخندی میکشمتا… من این همه عکسای خوشگل داشتم چرا دقیقا همین عکسی رو گذاشتی رو دیوار که من توش بد افتادم… این دماغ بادمجونی رو دوست ندارم
با شیطنت میخنده و میگه: به خانوم من توهین نکن.. خانوم من همه جوره خوشگله و نانازه
وای وقتی میگه خانوم من حالم یه جوری میشه
سروش که تا حالا رو به روم واستاده بود.. آروم روی تخت دراز میکشه و به من که کنارش نشستم نگاه میکنه
آروم زمزمه میکنم: سروش
سروش: جانم
-یعنی باور کنم همه چیز واقعیه؟
آهی میکشه و میگه: خودم هم هنوز باورم نمیشه ولی باید باور کنیم ترنم.. روزای تلخ گذشته تموم شدن
دستم رو آروم به سمت موهای سروش میرم… مهربون نگام میکنه و هیچی نمیگه.. دستم رو توی موهاش فرو میبرم و آروم آروم شروع به نوازش میکنم
-خیلی وقت بود که دلم هوای موهات رو کرده بود… فکر میکردم آرزوی لمس و نوازش موهات رو باید با خود به گور ببرم
اخمی رو پیشونیش میشینه و میگه: هیچ دلم نمیخواد از این حرفا بشنوم… از این به بعد فقط حق داری از چیزای خوب خوب بگی
لبخندی میزنم
-موهاتو خیلی دوست دارم مثل موهای بچه ها نرم و خوش حالته… عاشق اینم که ساعتها همینجور موهات رو ناز کنم
سروش سرش رو بلند میکنه و آروم روی پای من میذاره… چشماش رو میبنده و منتظر نوازشهای من میشه..
لبخندم پررنگتر میشه و به کارم ادامه میدم
با صدایی خشدار میگه: من هم عاشق توام.. میدونستی؟… میدونستی که نفسم به نفست بنده؟
بغضی تو گلوم میشینه… این همه خوشی برای منی که خیلی وقته قید همه ی آرزوهام رو زده بودم باور نکردنیه… نمیدونم ظرفیت این همه خوشی رو دارم یا نه
با بغض زمزمه میکنم: وقتی اینجوری آروم و عاشقونه برام حرف میزنی قلبم میاد تو دهنم…
سروش چشماش رو باز میکنه و سرش رو از روی پای من برمیداره.. مقابلم میشینه و با لحن ملایمی میگه: قربون قل مهربونت برم
اشک تو چشمام جمع میشه
عصبی میگم: تو هیچوقت حق نداری قربون من بری.. میفهمی سروش؟؟
سرشو تکون میده و با نگرانی میگه: باشه خانومی.. باشه عزیزم… هیس.. تو فقط آروم باش
قطره های بزرگ اشک دونه دونه از چشمام سرازیر یشن
سروش: اصلا حق با توهه… من غلط میکنم بخوام قربونت برم
میون اشکام لبخندی رو لبام میشینه… ناخواسته دوباره لبم رو گاز میگیرم که میگه: نداشتیما.. با که داری به سهم من ناخونک میزنی
سرمو تو سینش فرو میکنم وزیر لب میگم: نمیدونی که تا چه حد دوستت دارم.. با اینکه هنوز هم میترسم یه روزی ولم کنی و بری………
بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکنه
متعجب میگه: تو چی گفتی؟
-گفتم با اینکه میترسم یه روزی دوباره ترکم کنی ولی باز نمیتونم ازت دل بکنم
آروم میگه: عزیزم من همیشه ی همیشه کنارت میمونم.. بهت قول میدم… حتی از دیروز تا الان هم داشتم به این فکر میکردم که چه جوری تو رو پیش خودم داشته باشم
-این ترس دیگه با من عجین شده.. دست خودم نیست
لبخندی میزنه و میگه: کم کم متوجه میشی که اگه نداشته باشمت خودم هم وجود ندارم
-عاشقتم سروش
با شیطنت میگه: اون که وظیفته کوچولو
میخندم و سروش ادامه میده: تنها وظیفه ی شما تو زندگیمون همینه
غم و غصه و اشکا رو از یاد میبرم و با صدای بلند میخندم
-چه شوهر کم توقعی
سروش به لبام خیره میشه و آروم زمزمه میکنه: آره.. تازه کجاشو دیدی؟
همونجور که نگاش به لبامه لبخند جذابی میزنه و ادامه میده: میدونستی وقتی با صدای بلند میخندی قلب من هم میاد تو دهنم
دستاش رو نوازش گونه روی بازومهام میکشه و آروم من رو تو بغلش میگیره.. پیشونیش رو به پیشنوبب من میچسبونه
کم کم لبخندم جمع میشه
سروش: دوست دارم باز هم مثل قدیما صدای بلند خندیدنای خوشگلت رو بشنوم
-فقط وقتی با تو هستم میتونم از ته دلم بخندم
با جدیت میگه: خیلی کارا رو فقط با من با انجام بدی
بعد از این حرفش با یه حرکت ناگهانی لباش رو روی لبام میذاره و بوسه ای کوتاه رو لبام میذاره
دوباره حالم منقلب میشه
با بی طاقتی نگاش میکنم و دستام رو دور گردنش محکم حلقه میکنم… سروش متعجب نگام میکنه ولی من بی توجه به تعجبش کارش رو تکرار میکنم و اون رو به بوسه ای کوتاه مهمون میکنم.. همینکه میخوام ازش فاصله بگیرم تازه به خودش میاد و اجازه ی دور شدن رو به من نمیده.. آرم آروم مشغول بازی با لبام میشه و و من رو هم با خودش همراه میکنه… از پشت دراز میکشه و من رو هم مجبور میکنه روش دراز بکشم.. اجازه ی عقب نشینی رو به من نمیده… اونقدر به کارش ادامه میده تا سیراب شه… حس میکنم نفس کم آوردم.. همین که ولم میکنه نفس عمیقی میکشمو میگم: سروش
با لذت نگام میکنه و میگه: جونم کوچولو
——-
-داشتی خفم میکردی
با شیطنت میگه: باید بیشتر از ایناش رو تحمل کنی… این همه سال دوری من رو حریص تر رده
از این همه پررویی و بی پروایی سروش دهنم باز میمنه وقتی حالت من و میبینه با صدای بلند میخنده و بوسه ی آرومی به موهام میزنه
سروش: پاشو خانوم کوچولو.. بریم تو سالن.. اینجا خطرناکه
مهربون من رو از روی خودش بلند میکنه از روی تخت بلند میشه
سوش: شرمنده عزیزم.. میدونم کارم اشتباهه ولی یه چیزایی دست خودم نیست
آروم زمزمه میکنم: ممنونم سروش
سروش: چرا کوچولو؟
لبخندی ممیزنم و میگم: همیشه مواظب بودی تا از یه حدی جلوتر نری.. حتی زمانی که محرمت بودم و همه کار میتونستی بکنی
با یه حرکت سریع بغلم میکنه و همنجور که به سمت سالن میره کنار گوشم زمزمه میکنه:دلم میخواد شبی که داری با من یکی میشی برات یه شب به یاد موندنی باشه.. هیچوقت به خاطر خودخواهیه خودم خاطره ی قشنگ یه شب رویایی رو ازت نمیگیرم
میخندمو با همه ی عشقم تو چشماش زل میزنم
برای یه لحظه یه فکر خبیث به ذهنم میرسه که شب عروسیمون نذارم سروش بهم نزدیک بشه.
.. باز ببینم از این حرفا میزنه
با شیطنت تکونم میده که باعث میشه با ترس به لباسش چنگ بزنم
-نکن سروش… میفتم
سروش ابرویی بالا میندازه و میگه: فکر ردی نمیدونم به چی داشتی فکر میکردی؟
چشمام از شدت تعجب گرد میشن
جالت من رو که میبینه با خنده ادامه میده: بهتره اصلا به این شیطنتا فکر نکنی که کلامون تو هم میره.. تازه حالا حالاها باید تلافیه تمام اون سختی هایی که من واسه کنترل کردنم میکشیدم رو سرت در بیارم… بماند که تو این مدت هم خیللی اذیتم کردی.. یه خورده هم به خاطر این اذیت کردنات تنبیه میشی تا دل من خنک شه
-چی؟
به زور جلوی خندش رو میگیره و با جدیتی که معلومه کاملا مصنوعیه میگه: پس چی فکر کردی؟.. فقط منتظرم زودتر زدواج کنیم و اسمت بیاد تو شناسنامه ی من.. بعد من میدونم و تو… هر چند به احتمال زیاد تا چند روز دیگه زن خودم میشی
مات و مبهوت نگاش میکنم
-چند روز دیگه؟
ابرویی بالا میندازه و سری به نشونه ی مثبت تکون میده
آروم من رو روی مبل میذاره و میگه: حالا چرا اینقدر تعجب کردی؟.. بعد از پنج سال نامزدی و چهار سال دوری.. چند روز خیلی هم زود نیستا
-ولی من فعلا نمیخوام ازدواج کنم؟
سروش با داد میگه: چی؟
-من میخوام مامانم هم تو مراسم ازدواجمون باشه
یه خورده آرومتر میشه و میگه: آخه عزیز من اینجوری که ممکنه خیلی طول بکشه.. مگه نشنیدی بابات چی گفت؟.. گفت خیلی وقته از این کشور رفته.. پس صد در صد پیدا کردن مامانت زمان میبره
-نهایته نهایتش اینه که یه صیغه ی محرمیت بین مون خونده بشه
سروش با جدیت میگه: حرفشم نزن.. دیگه حاضر نیستم ریسک ککنم.. به اندازه ی کافی ازت دور بودم
-اما…
سروش: ترنم چرا متوجه نیستی من دیگه نمیتونم خوددار باشم.. باور کن خیلی برام سخته.. همین الان که کنارت هستم از خودم مطمئن نیستم.. این چهار سال دوری داغونم کرده… خواهش میکنم یه خورده درکم کن
-پس مامانم چی؟.. بدون حضورش ازدواج کنم؟
جلوم زانو میزنه و میگه: ببین عزیزدلم من میدونم تو چط میگی…واسه همین هیچی ازت نمیخوام… نه مراسم.. نه مهمونی.. نه جشن.. همه رو میذارم اسه ی بعد از پیدا شدن مامانت.. فقط ببذار اسمت تو شناسنامه ی من باشه تا خیالم راحت بشه.. دلم میخواد تو خونه ی من باشی