پارت 17 From hatred to love

amily amily amily · 1400/07/08 17:17 · خواندن 5 دقیقه

سخن همیشگی

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این رمان=حرام و دزدی

بشوت ادامه

(پارت هفدهم )

از اشپزخونه خارج شدم

و اولین صحنه ای که باهاش مواجه شدم

صحنه ی خوبی نبود

ادرین روی مبل روبه روی تلویزیون لم داده بود و اون دختره روش دراز کشیده بود

دلم گرفت

از این همه بی محبتی دلم شکست

ولی من نباید چیزی بروز بدم

هر چی بیخیالی بی توجهی و سردی بود 

رو توی نگاهم ریختم

و به سمت پله ها رفتم

با اینکه ظاهرم بیخیال بود

ولی خودم بیخیال نبودم

و استرس و ترس و غم با هم داشتم

انقدرکه پله هارو دوتا یکی بالا می رفتم

وارد اتاقم شدم

جلوی میز تحریری سیاهی که از جنس چوب بود نشستم

خواستم تا خودم رو با درسای دانشگاه مشغول کنم

ولی مگه فکر ادرین و این دختره بیرون میرفت

راستی یادم رفت از رزان اسمشو بپرسم

ای بابا

اشکال ندارع

برای شام که غذامو اورد ازش میپرسم

هر چی سعی میکردم فکرشون بیرون بره ولی نمیرفت

به ساعت نگاه کردم

ساعت هشت شب بود

تصمیم گرفتم کتابی بردارم و شروع به خوندن کنم

کتاب مورد علاقمو از کتابخونه در اوردم و روی مبل نشستم و شروع به خوندن کردم

هر پنج دیقه به ساعت نگاه میکردم بلکه یک نعر ازم سراغ بگیره و واسم غذا بیاره یا صدامو کنه

ساعت ها همینجور میگذشت

ساعت یازده بود

صدای شکمم از گشنگی در اومده بود

هه

همه با ناز و عشوه توی اتاقشون میمونن تا شوهرشون واسشون غذا بیاره ی یا با عشق صداشون کنه ولی من...من نشستم تو اتاق تا شاید کسی ازم خبری بگیره

باید به این امیدوار باشم که خدمتکار واسم غذا بیاره

دوباره به خوندن کتاب ادامه دادم

ساعت دوازده بود

من که نمیتونم برم

نمیتونم برم و اون دختر رو تو بغل ادرین ببینم

ولی از طرفی هم ضعف معده دارم

بیخیال ادرین و اون دختره از اتاقم خارج شدم

صدای پچ پچ و خنده میومد

در و باز گذاشتم و پشتش وایستادم تا کسی منو نبینه

ادرین دختره از پله ها بالا اومدن

با اشک به رفنتشون به سمت اتاق نگاه کردم به پچ پچ های عاشقانشون گوش دادم

چی میشد عوض اون دختره من تو بغل ادرین بودم?

دستی به صورتم کشیدم

از پله ها پایین اومدم 

و به سمت اشپزخونه رفتم

عرق کرده بودم

غذا رو از توی یخچال بیرون اوردم

گرم کردم

و شروع به خوردن کردم

بعد از تموم شدن غذا

یک لیوان برداشتم و از یخچال اب سرد ریختم و خوردم

اب سرد درونم خنک کرد

بر عکس بیرونم که از عرق و گرما داشت میسوخت

به طبقه بالا رفتم

در نیمه باز بود

با اینکه میدونستم صحنه اش ممکنه واسم دردناک باشه

جلو رفتم 

و کمی در و باز کردم

به داخل نگاه کردم

با اینکه نصفشون زیر پتو بود

ولی بدنه ی بالاشون که بیرون بود

کامل برهنه بود

هه

ادرین فکر کرده من خرم

فکر کرده نمیفهمم 

از عمد در و باز گذاشته

با درد عظیمی به سمت اتاقم رفتم

واردش شدم

روی تخت خودمو انداختم

چشمامو بستم سعی کردم بخوابم

ولی خوابم نمیبرد

بعد از مدتی که این شونه اون شونه کردم

متوجه خیسی صورتم شدم

بیخیال خواب

از روی تخت بلند شدم و روی صندلیه جلوی پنجره نشستم 

به بیرون نگاه میکردم

و به غم هام فکر میکردم

انقدر فکر کردم و اشک ریختم که نفهمیدم کی چشمانم بسته شد

***

صبح با صدای وارد شدن تقه ای به در بیدار شدم

ادرین در چهارچوب در نمایان شد:بی...

ولی با دیدن صورت من جمله اش نیمه کاره موند

بعد از ثانیه ای

نگاهش به جای دیگه ای بود

رد نگاهش رو دنبال کردم

ای پسره هرزه ی بیشعور

دیشب از گرما با لیاس زیر بودم(😂😂😂منحرف خوتی😂)

دستمو جلوی خودم گرفتم و گفتم:چیه؟نگاه داره؟برو بیرون لباسم و عوض میکنم میام

سرشو انداخت پایین باشه ای گفت و بیرون رفت

هه

باشه بابا فهمیدم خیلی با حیا و با شعوری

که عوض ناموست شب توی بغلت یک دختره دیگه ای باشه

دامنی چین داره سیاه که تا زانوم بود با یک  تاپ سیاه پوشیدم

موهام و باز گذاشتم

دست وصورتم شستم

از اتاق خارج شدم

و به سمت اشپزخونه رفتم

برعکس دیروز توجهی به صحنه ی روبه رو نکردم و بیخیال وارد اشپزخونه شدم

رزان که انگار از یه چیزی حرصش گرفته 

حرصشو سر ظرفا خالی میکرد

جلو رفتم

-سلام رزان چته

رزان:عه...سلام مارینت....چرا چشات قرمزه

-ای بابا هیچی دیشب خوابم نبرد...تو بگو چرا با این ظرفا کشتی میگیری؟

رزان با حرص گفت:تو واقعا چجوری میتونی بیخیال باشی؟

-چطور؟

رزان:ای بابا مارینت...این دختر رو نمیبینی اینجا پلاسه

اهی کشیدم و گفتم:ای بابا ولش کن برام مهم نیس

رزان دلیلشو ازم نپرسید

بهتر

چون من دختر نیستم و با عشق با ادرین ازدواج نکردم که غصه شو بخورم اب از سر من گذشته چه یک وجب چه صد وجب

صندلی ای عقب کشیدم و روش نشستم 

همینطور که واسه خودم لقمه میگرفتم گفتم:میگم رزان این دختره اسمش چیه؟

رزان با حالت چندشی گفت:ایی...مردشور اسمشو با خودش ببرن...اسمش جولیاس

با تموم شدن حرفش ادرین و اون دختره که تازه فهمیده بودم اسمش جولیاس دست در دست وارد شدن

با وارد شدنشون هر لحظه فکر میکردم که اشکم بریزه

ساندویچی با دستای لرزون برای خودم درست کردم

میخواستم از اشپزخونه خارج بشم که جولیا با تمسخر گفت:عزیزم این دختر رو کی رد میکنی بره؟

ادرین با سردی گفت:نگران نباش بزودی

دیگه اختیار اشکام دستم نبودولی چون پشتم بهشون بود اشکم و ندیدن

از اشپزخونه خارج شدم و بدو به طمت اتاقم رفتم

وار  اتاق شدم و بلافاصله در و قفل کردم و پشت به در تا روی زمین سر خورد

روی زمین نشستم

و راحت گریه کردم

*********

پایان

این پارت نسبت به همه ی پارتا طولانی تر بود پس نظر بدید

بایی❤