پارت 21 From hatred to love

amily amily amily · 1400/07/11 21:21 · خواندن 5 دقیقه

سخن همیشگی

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این رمان=حرام،دزدی

بشوتید😂👇

(پارت بیست و یکم )

با درد کمر از خواب بیدار شدم

همه جای بدنم درد میکرد

صدای داد و بیداد میومد

از اتاق خارج شدم

از پله ها اروم پایین اومدم

با هر حرکتم یکی از اعضای بدنم درد مزگرفت

صداشون از وسطای پله واضح بود

زن عمو:ادرین این چه کاری بود تو کردی؟

عمو:واقعا برات متاسفم...(اینجاشو با داد میگه )اخه من دوست دختر داشتم یا مامانت دوست پسر؟

ادرین:پدر خودتون خوب میدونید که من به خاطر اجبار شما با مارینت ازدواج کردم...وگرنع من عاشق جولیام(الان همه ی خواننده ها میخوان سر به نت من نباشه😂✌)

اروم اروم از پله ها پایین میومد

یعنی چی؟

اون که...گفت به خاطر بلایی که سرم اورده باهام ازدواج کرده

یعنی همش دروغ بود

ادرین...که میتونست نیاد سراغم...و من تا اخر عمر یک زن و تنها میموندم

نه نه

ادرین منو دوست داره

نفسام به شمارش افتاد

دستمو به نرده گرفتم

با دست دیگم از روی لباس به قلبم چنگ زدم

عمو و زن عمو که متوجه حضور من شدن

بدو بدو با صدا زدن اسمم به سمتم اومدن

عمو:مارینت تند تند نفس بکش..نفسای عمیق

تند تند نفسای عمیق میکشیدم

ولی بغض سد راه نفس کشیدنم شده بود

دیگه نتونستم و توی بغل یه نفر بیهوش شدم

*نینو*

تق تق تق

-بفرمایید

خانم پرستاری وارد شد

همینطور که نفس نفس میزد گفت:اقای دکتر...یه مریض اورژانسی اوردن

بدو بدو به سمتم سی سی یو رفتم

اینکه مارینته

دستگاه تنفس رو وصل کردیم

ولی هنوز هوشیاریش خوب نبود

شوکر رو اوردن

محکم میزدم و باهاش بلند با گریه میگفتم:مارینت...به خاطرات خوبت با من ادرین مادرت فکر کن...تو باید زنده بمونی

دستگاه شوکر از دستم افتاد

روی سرامیکای سرد بیمارستان نشستم

سرمو چنگ زدم

ولی با صدای پرستار نور امیدی توی دلم روشن شد:اقای دکتر...هوشیاریش برگشت

با خوشحالی از روی زمین بلند شدم

دوباره همه چیزش نرمال شده بود

با خوشحالی از اتاق خارج شدم

ولی با دیرن ادرین و اون دختره تنها چیزی که جلوی چشمام میدیدم خون بود

با خشم و سرعت به سمتشون رفتم

که پرستار جدیدمون که فامیلش سزار بود اومد و سعی کرد جلومو بگیره

با عصبانیت به عقب هلش دادم

و با پا تند کردن به سمت اون دوتا رفتم

از یقه اش گرفتم 

خواستم یه مشت محکم بزن تو دماغش ولی قبل از من دستی تو صورتش فرود اومد

به صاحب دست نگاه کردم

دهنم باز مونده بود

پرستار سزار محکم میزد

مونده بودم جداش کنم یا تشویق (نگو الیا اومده بزنه نه اینکه سوا کنه😂👍دقیقا منم😂✌)

به خودم اومدم 

منم کمکش میکردم و محکم میزدم

اون دختره جولیا میخواست فرار کنه که خانم سزار با دو به سمتش رفت

و صحنه ی دلخراشی رخ گرفت

خانم سزار از موهاش گرفت کشید

که کلاه گیسش کنده شد

ولی من دیگه دلم نمیومد ادرین و بزنم

چون یاد حرفای مرینت بعد از بهوش اومدنش تو بیمارستان افتادم

*فلش بک*

نینو:میخوای خواهری برم دعواش کنم؟

خندید:مگه من و ادرین بچه کوچولوییم که لابد توام بابامونی بری دعواش کنی

لبخندی روی لبم اوند:خب پس چیکار کنم؟میخوای یه مدت بیا پیش مادر و پدر من؟

مارینت سرش رو پایین انداخت باغم حسرت و خجالت گفت:درسته ادرین اذیتم میکنه ولی بازم من نفسم به نفسش بنده(😭)با غم به چهره ی معصومش نگاه کردم

چی میشد مرینت زک عروس عادی بود

که با خوشبختی وارد خونه ی ادرین میشد

همین حالام تخسیره ادرینه 

*پایان فلش بک*

*مارینت*

خواستم چشمام باز کنم

ولی باز نمیشد

از بوی الکل معلوم بود بیمارستانه

بلند گفتم:پرستار...پرستار

صدای اشنا و با گریه ای گفت:ما ینت...حالت خوبه

-ببخشید شما کی هستین؟اگه میشه کمک کنین چشمام باز نمیشه

با دستاش کمکم کرد چشمامو باز کردم

جلوی چشمم الیا رو دیدم 

که در حال گریه کردن بود

مشتی بی جون به بازوش زدم:چیه؟مگه مردم که اومدی سر قبرم اینجوری گریه نیکنی

اونم مشتی به بازوم زد و گفت:عه خودت و لوس نکن یدفعه قربونت رفتما

با این حرفش اروم اروم خندیدم

کاش یک برادر یا شوهر مثله اخلاق نینو داشتم

کاش یک خواهر یا سک بچهومثله الیا داشتم

دوباره غمام یادم افتاد

نگاهمو ازش گرفتم

و به زمین نگاه کردم

الیا که دید حالم خوب نیست بحث و عوض کرد تا شب

میگفت خودشم میخندید و 

سعی داشت منو بخندونه

ولی من نمیتونستم بخندم

*ادرین*

دکتر:اقای اگراست به هر حال خانمتون در وضعیت روحیه خوبی نیستن...سعی کنین بیشتر توجه داشته باشین...چمیدونم ببرینش پارک...مکانای دیدنی...سعی کنین تا دوباره روحیه ی قبلیشونو بدست بیارن...فقط یادتون باشه...وقتی روحیه خوبشون بدست اومد لطفا دوباره وضعیتشون بد نکنید وگرنه ممکنه به مرز دیوونگی نزدیک بشن

-خب اقای دکتر اگه دیوونه بشه یعنی چی یعنی چجوری،

دکتر:یعنی اینکه ممکنه کار هایی بکنن که دور از عقل انسانه مثلا...خودکشی...کشتن دیگران...زدن دیگران...خفه کردن دیگران و هر کاری که از یک دیوونه بر بیاد

با ترس و اندوهی بزرگ از اتاق دکتر بیرون اومدم

از تمروز به بعد باید برای مرینت یکجوره دیگه باشم

باید کمکش کنم حالش خوب شه چون همش تخسیره منه

بعد هم که حالش خوب شد

برای یکی از دوستام ازش خواستگاری میکنم

******پایان

این پارت طولانی بودا

بایی❤