پارت 23 From hatred to love
هایی
ببخشید دیر ددم واقعا این درسا وقت برای ادم نمیزاره😪
راسی هستی زیبای دوست داشتنی رو وارد موضوعات کردم
خو سخن همیشه
این رمان کپی نیست و خودم نوشتم
کپی این داستان=حرام،دزدی
بشوتید در ایدامه😃
(پارت بیست و سوم )
*مارینت*
چشمام و باز کردم
اه
بازم که این دنیام
چرا من نمیمیرم راحت شم
دلم یکمی ضعف داشت ولی
نه
من نمیرم بیرون
دوست ندارم با کسی رو به رو بشم
دیدن ادرین و اون دختره قلبمو میشکنه
شنیدن حرفای اون دختره کلویی که اصن نمیدونم چیکارشه عذابم میده
حتی دیدن زن عمو و عمو هم عذابم میده
چون اونا هم با نصیحت ها و دلداری هاشون حال ادم و بدتر میکنن
انگار یجورایی به ادم میفهمونن که چقدر بدبخته
به ساعت نگاه کردم
11 ظهر
مگه من چقدر خوابیدم?
نمیدونم
ولش
لباسام و در اوردم و وارد حموم شدم
دیشب که خوردم زمین یکمی زخم روی بدنم بود که دردش عذاب اور بود
شیر اب سرد رو باز کردم
اب سرد وجودم و خنک میکرد و دردام و بدتر
تمام جونم میسوخت
ولی دردی که قلبم تحمل میکرد بیشتر بود
حوله ای دورم پیچیدم و بیرون رفتم
نگاهم و تو کل کمد اون دختره کلویی چرخوندم
همه ی لباساش باز بود
من عاشق لباسای باز بودم اما
دلم نمیخواد دیگه جلوی این قوم لباسای باز بپوشم و بدنم تو معرض دیدشون بزارم
تنها لباس پوشیده و خوبی که گیر اوردم
یک لباس دامنی استین بلند که استیناش چسب دستم بود
و کلا چسب بدنم بود و از جای کمرم به پایین گشاد میشد
روش تور بود و زیرش ساتن
همشم سیاه
تنها ایراداش این بود که چسب بود و یقه اش هم یکم باز بود
موهام و باز گذاشتم و موهایسمت چپم و پشت گوشم گذاشتم
گوشواره های نقره ای که کاملا ساده بود و عینه یک نخه صاف اما یکم کلفت بود و گوشم کردم
گوشواره هاش تا شونم میومد
توی اینه به خودم نگاه کردم
دیگه اثری از جای انگشتای ادرین نبود
توی اینه یک دختر جدید دیدم
دختری زیبا
جذاب
ولی باطنش چی؟
باطنش داغون
خرابه
دیگه من اون دختری نیستم که با زور و چرتای پدرش بازم سرزنده بود
انگار پیر شدم
عشق یکطرفه و اشتباهم به ادرین پیرم کرد
اشتباه کردم
دارم تاوانشم پس میدم
لب تابشو باز کردم
از شانسم رمز نداشت
خدا رو شکر
وگرنه دق میکردم
یک لحظه به در نگاه کردم
هوف
خدا رو شکر در قفله
وارد فایرفاکس شدم
اولین چیزی که اومد
یک چنل مدیریت توی ایجاد پست یک وبلاگ بود
عجب
زدم روی مشاهده ی وبلاگ
موضوعه وبلاگ عشق دست نیافتنی من بود(بچه ها این واقعیه من تو اینترنت زدم و یک همچین وبلاگی اومد اصلا دلم گرفت😔)
نویسنده های همش کلویی بود
همش در مورد عشقش به یک نفر نوشته بود که توش شکست خورده
کلی دلنوشته
همشو خوندم و اخر به درباره ی وبلاگ رسیدم
توی درباره نوشته بود:من و جان(تو اون وبلاگ اسمش یک چیزه دیگه بود )توی چت با هم اشنا شدیم...اولش نمیخواستم باهاش دوست بشم ولی شدم...بعد از یک مدت گفتم بیا وبلاگ بزنیم ولی اون مخالفت کرد چراشم نمیدونم...بعد از چند وقت که دیگه پیام نمیداد یدفعه توی ایمیلم گفت بهتره تمومش کنیم...منم این وبلاگ و زدم تا شاید بخونا حرفامو
واقعا ناراحت شدم
چقدر دنیای ما عاشق غمگین
همش با غم شروع میشه
و با غم پیش میره
وقتی عاشق میشی خیلی چیزا میفهمی و درک میکنی
اینکه کل روز باهاش بجنگی و شب بالشت از گریه خیس بشه
اینکه کل عمرت منتظرش باشی ولی یکدفعه بیاد سراغت و داغونت کنه
اینکه به نظر خوب بیای ولی از درون داغونی
این که باید ظاهرتو حفظ کنی و اشکاتو نزاری کسی ببینه
غصه تو توی دلت بریزی بدون اینکه شونه ای برای گریه هات توی خلوتت داشته باشی
اه
اه که چقدر قلب بد چیزیه
روز بهش میگی بیخیالش شو اونم میشه ولی شب دوباره میگه"چرا"
لب تاب بستم
متوجه خیسی صورتم شدم
دوباره اشک
دوباره غم
تنها همدم روز و شبامن
کاش ادرین حسم و میفهمید
ارزو نمیکنم هیچ وقت شبیه من باشه و هرچی درد من کشیدم اونم بکشه چون من خیلی بد کشیدم خیلیم بد کشیدم
این تقدیر منه و امیدوارم حتی اگه مردم اون خوشبخت شه
در کنار هرکی
حتی اگه اون فرد جولیا باشه
ولی تا زندم سعی میکنم براش بجنگم(الهی قربون دل پاکت)
نگاهم به ساعت افتاد
اه
کی ساعت سه شد من نفهمیدم
دیگه واقعا گشنم بود و چاره ای جز بیرون رفتن نداشتم
به سمت خروجی اتاق رفتم
کلید و تو قفل چرخوندم در و باز کردم بیرون رفتم
******
پایان
واقعا واسه ی اون وبلاگی گفتم ارزو میکنم به عشقش برسه
و من واقعا تموم دلنوشته هاش و خوندم واقعا عاشقانه و هم انگیز بود😢
ولی اما داستان
این پارت طولانی بودااااا
نظرررررر
لایککککک
بای❤