پارت 25 From hatred to love

amily · 08:13 1400/07/19

سخن همیشگی 

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم 

کپی این رمان=دزدی،حرام

بدو ایدامه که وسط کلس ددم

(پارت بیست و پنجم )

جلوی در وایستادم دستامو باز کردم و گفتم:نه الیا...بیخیال شو

الیا  با سمجی که میخواست بره بیرون گفت:مرینت...برو کنار...بزار برم حسابشو برسم

مارینت:الیا بیخیال شو بیا برو بشین

الیا:مرینت بیا برو اینور وگرنه جیغ میزنما

به تحدیدش اهمیتی ندادم که

الیا خواست جیغ بزنه 

ولی قبل از اینکه جیغ بزنه در باز شد

برگشتم نینو بود

نینو با عصبانیت گفت:چخبر خانم...اینجا مگه گیس گیس و کشیه... جیغ میزنم یعنی چی...این جا بیمارستانه ها

الیا گفت:ببخشید اقای دکتر از کجاشو شنیدین

نینو:داشتم میومدم بگم بهتون که یک پرستاری هست کارتون داشت دیر کردین رفت

من خطاب به الیا گفتم:نه الیا جان راحت باش...این بیمارستان دیوونه خونس

بعد به نینو اشاره کردم و گفتم:اینجا یقه جر میدن....کتک میزنن...کتک میخورن...شما بیا جیغ بزن

نینو نگاهی به من کرد و گفت:اره....اره راست میگه توش عاشقم میشن

لب و لوچه ام اویزون شد

الیا با تعجب و کنجکاوی به ما نگاه کرد

از بازوم گرفت و محکم کشید:ای..الیا بازومو کندی

الیا با عصبانیت یک گوشه من و کشید و گفت:مارینت..رابطه ی خاصی بین تو و دکتر هست؟

-نه

با چشمای ریز نگاش کردم و گفتم:من و نینو مثله برادر و خواهریم ...حالا چیشده برا تو مهم شده؟

الیا با من و من گفت:ااه...هیچی تو ام بیا بریم...راستی من میخواستم کیو بکشم

-اها...گفتی میخوای مرغ بکشی برای غذای ظهر

الیا اها مشکوکی گفت و با هم به سمت خروجی رفتیم

اینده ی نچندان دور

زن عمو و عمو وارد شدن

با تعجب نگاشون کردم

اونا قسم خوردن پاشونو تو این خونه نزارن

متعجب بهشون نگاه کردم که عمو گفت:دخترم میخوای مارو اینجا نگه داری

-عه...ننه بفرمایین

وارد شدن و روی مبلا نشستن

خواستم برم چایی بریزپ ولی عمو گفت:بیا بشین

روی مبل روبه روشون نشستم

عمو شروع کرد:مارینت...خوب میدونی که ادرین جولیا رو عقد کرده

با غم گفتم:بله عمو در جریان هستم...بالاخره...خودم تو این خونه زندگی میکنم

عمو ادامه داد:میدونم کسیو نداری...و همه ی اینا تخسیر منه...که تو رو برای ادرین گرفتم تا شاید ادم بشه...ولی ازت میخوام وسایلتو جمع کنی و بری...اگه بخوای میتونی تو خونه ی من و امیلی زندگی کنی ما تو رو عینه دخترمون میدونیم

نگاه غمگینم و به زمین دوختم

با اسنکه این چن وقته خیلی عذاب کشیدم

ولی بازم دوری از ادرین سخت بود و هست و مطمئنم خواهد بود

باشه ای از سر ناچاری گفتم

عمو و زن عمو یکم بعد خداحافظی کردن و رفتن 

با رفتنشون اشکای منم مسیر خودش و گرفت

قطع نمیشد

با گریه بلند شدم

به سمت اتاقم رفتم

چمدونم و بیرون اوردم...لباسام و توش چیدم 

همچنان گریه میکردم 

کاش میتونستم یک کاری میکردم

ولی دیگه خیلی دیره

تنها عکسی که از ادرین داشتم و توی چمدونم گذاشتم 

با گریه از خونه خارج شدم

ادرین و جولیا به خاطر بچه رفته بودن خرید

نگاهی به عمارت کردم

یک روز برام زندگی کردن تو اینجا سخت بود اما حالا برام دلکندن سخته

با غم چمدونم و روی زمین میکشیدم و میرفتم 

کجا

نمیدونم

یجایی که یاد ادرین از بین بره

تنها

زمان حال

کود و پای گل ریختم و روی زمین نشستم

شروع کردم با دستام بازی کردن با خاک

به گل های که کاشته بودم نگاه کردم

چقدر زیبان
  
دستی به چمن ها کشیدم و جواب زیبایی هاشونو دادم 

(با تکان دادن دست هایم به احساسات خاموش اما سرشار از پاکی و صفای این طبیعت و سبزه های معصوم پاسخ میگفتم )

واقعا چه جمله ی زیبایی

درست مثله دختر زیبایی که به سمتم میاد و من با دست کشیدن روی سرش جواب زیباییش و میدم

با صدای یکی از خدمتگار ها از افکارم خارج شدم:خانم...مرینت خانم...اقا صداتون میزنن

بی خیال گل ها به سمت عمارت رفتم

**

پایان

این پارت طولانی بوداا

درسته ی یکم کمتر از قبله اما سر کلس رمان دادن همچین پارتی واقعا طولاینحه

نظررررر

بایی❤