پارت 26 From hatred to love

amily · 18:52 1400/07/19

این داستان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این داستان:حرام،دزدی

(پارت بیست و ششم )

وارد عمارت شدم 

پشت در اتاق ادرین

نفس عمیقی کشیدم و فوت کردم

و خودم و برای هر کتک و دعوایی اماده کردم

بعد از اون دفعه که ادرین و زدم

خیلی وقت بود ندیده بودمش

با این همه که کتک ازش میخورم

و تحقیرم میکنه

ولی دلم واسش تنگ شده بود

تقه ای به در وارد  کردم

دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم

ادرین 

شیشه ای توی دستاش بود

برگشت تا من و دید

ترسید و شیشه از دستش افتاد

روی زمین شکست

و تیکه تیکه شد

فوری با ترس کاسه ای بر داشتم و جلوی پاش نشستم

و شروع به جمع کردن تیکه ها کردم

چون لباسم یقه اش باز بود

همه چیزمو میدید

*توصیه میگردد افراد زیر چهارده سال نخوانند*

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بلندم کرد

از ترس جیغی زدم

کاسه از دستم و افتاد و با خورده های داخلش ترکیب شد

*پایان منحرفی*

^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^

با درد بلند شدم

بیشعور

برای من که اهمیتی نداره

اون خیلی وقت پیش من و زن کرده بود

بیخیال شدم و بلند شدم تا لباسام و بپوشم

لباسام و پوشیدم و دقت کردم

عه لباساش کو

درد بدی زیر دلم حس کردم که یک لحظه چشمام سیاهی رفت

دستم و به عسلی گرفتم تا نیوفتم

دردم که رفت

چشمام و باز کردم

دوباره حرصی شدم

پسره ی بیشعور انگار نه انگار بلا سرم اورده

پاشده لباساشو پوشیده رفت نگفته هم که ابن دختره زندس مردس

اه

لعنت به هر چی مرد و عشقه

از دیوار گرفتم و اروم اروم به سمت اتاقم رفتم

روی تخت دراز کشیدم

وایسا ببینم

تخت خونی بود

چجوری؟

من که دختر نیستم

ادرین اون شب

یعنی اون به من تجاوز نکرد

شاید کرده ولی پردم پاره نشد

چشمام گرد شد

چیییییی

یعنی من این همه بدبختی کشیدم به خاطره هیچی لعنت بهت ادرین لعنت بهت

*****

با صدای رزان از افکاراتم بیرون اومدم

بلند شدم و در وباز کردم:چیشده رزان؟

رزان:خانم دوستتون اومدن

از خوشحالی زیاد خندیدم و بدو بدو از پله ها پایین رفتم

با دیدن الیا که با خونسردی جلوی جولیا داره سیب میخوره

و جولیا داره از حرص میترکه روبه رو شدم

خنده ای کردم

که هردو متوجه حضورم شدن

الیا پرید بغلم:چطوری خره؟

خندیدم:ظاهرا تو بهتری

محکم فشارم داد و در گوشم گفت:اخ مری نمیدونی چه کیفی داد حرص دختر رو در اوردم

منم عینه خودش در گوشش گفتم:خیله خب بیا بریم اتاق برام بگو

باشه ای گفت که باهم وارد اتاق من شدیم

نشستم کنارش روی تخت

دستم و گرفت

با لبخند و گریه به هم نگاه کردیم

همو بغل کردیم و از شوق اشک ریختیم

که خوشحالیمون طولی نکشید که با صدای داد ادرین با ترس از بغل هم بیرون اومدیم و باترس همو نگاه کردیم

بدو بدو پله ها رو دوتا یکی میرفتم پایین 

ادرین به سمتم اومد خواستبزنه تو گوشم

چشمامو بستم و منتظر فرود اومدن دستش تو صورتم شدم

ولی دستی نخورد

چشمام و باز کردم

دستش توسط عمو گرفته شده بود

عمو دستش و با شتاب انداخ و گفت:ادرین...اگه بخوای دست روی مارینت بلند کنی...به همون خدایی که اون بالاس تو تا اینجا نفس بکشی من پام تو این خونه نمیزارم و امیلی هم نمیزارم بیاد

ادرین با عصبانیت گفت:زنمه...دوست دارم بزنمش

عمو بلافاصله وست زن عمو رو گرفت و قسمی که خورد رو تکرار  کرد و رفت

قبل از رفتنش برگشت و گفت:یک روز ادرین پشیمون میشی یک روز که خیل دیره

و رفتن

باورم نمیشه

تنها تکیه گاهم توی این خونه عمو و زن عمو بود

حالا من بدون اونا چیکار کنم

چطور بدونه نوازش های زن عمو شب بخوابم

چطور بدون درد و دل کردن با عمو زندگی کنم

نگاهم به الیا افتاد 

با صدای دورگه ایگفتم:الیا تو برو بعدا میام بیمارستان

الیا یکم پا فشاری کرد اما اخرش رفت

ادرین با عصبانیت به سمتم اومد

دستشو بالا اورد که بزنه ولی پایین اوردش و گفت:حتی لیاقت کتک زدنم نداری

قلبم نشکست ولی با کاری کرد 

ولی وقتی که جولیا رو بغل کرد و رفت قلبم شکست

با دست روی زمین افتادم

دیکه نمیتونم

خدایا بهم قدرت تحمل کردن بده

بی توجه به اینکه ممکنه صدامو بشنون بلند زدم زیر گریه

داد زدم:خدایاااااا کمکم کن

*******

پایان

طولانی بوداااا

نظررررر

لایکککک

بایی❤