پارت 27 From hatred to love

amily · 19:03 1400/07/20

سخن همیشگی

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم.

بزن ادامه که عصبیم

بلاگیکس کلا پرید و اون همه که نوشته بودمم پریده 😠😠

(پارت بیست و هفتم )

کش و قوصی به بدنم دادم

بدنم درد میکرد

به ساعت نگاه کردم

12 شب بود

همه جا تاریک بود

انگار نه انگار من وجود دارم

همه ی اتفاقات چند ساعت قبل یادم اومد

اولین اشکم که اومد چشمام و سوخت و از درد بسته شد

چراغ رو روشن کردم

جلوی اینه رفتم و به خودم نگاه کردم

چشمام قرمز بود و رگه های قرمز پر رنگی هم خود نمایی میکرد

چراغ و خاموش کردم و روی مبل نشستم

به بدبختیام فکر کردم

یعنی من همون دختریم که گریه براش معنی نداشت

یعنی من همون دختریم که خونه رو روی سرش میزاشت

یعنی من همون دختریم که با دعواهای مامان و بابا

گریه های مامان

د

دیدن ریخت باباش

لبخند بازم از روی لبش پاک نمیشد

کو اون دختری پر شر و شور

کو اون دختره خوشحال

کو اون دختره خوشبخت

کو

لعنت بهت ادرین تو اون دختر و داغون کردی

به گذشته هام فکر کردم

به بچگیام

به خوشحالیام

به ذوق کردنام

یاده یک خواطره افتادم

*فلش بک*

ادرین:مارینت نیوفتی

-نه نمیوفتم

ادرین پایین اوردم و من نشوند روی زمین

ادرین دستام و گربت:قول میدی با هم باشیم

-قول میتم

*پایان فلش بک*

کاش ادرین نمیرفت خارج

مغرور نمیشد

زن نمیگرفت

و من میتونستم عاشقش باشم

به ساعت نگاه کردم

عه

کی ساعت پنج شد

بلند شدم

دلم میخاد نماز بخونم

اینترنت و روشن کرد و مراحل نماز رو توی کاغذ نوشتم

خیله خب تموم شد

حالا باید برم دنبال محر

خاک برسرت ادرین

یدونه محر توی خونت نیس

وارد حیاط شدم

چه جالب

وسط باغچه یک سنگ مرمر خوشگله بیضی پیدا کردم 

تمیزش کردم و برگشتم

حالا چادر

خب توی هونه ای که محر نیست چادر که قطعا نیست

در اتاق یکی از خدمتکارا که نبود و شانسی باز کردم

امیدوارم مال هر کی که هس مال جسیکا نباشه

اون تنها خدمتکاریه که با من لجه و باهام مشکل داره

یک پارچه ی گلگلیه بنفش برداشتم 

وضو گرفتم

و کاغذ و توی دستم و گرفتم و شروع به خوندن نماز کردم 

بعد از سلام و ذکر الله  اکبر بلند شدم 

پارچه رو تا کردم و با سنگ توی کمدم گذاشتم

الان خسنم

فردا میرم میزارم سر جاش

چشمامو بستم

*****

بازم سر و صدا

پووووف باز معلوم نیس سر چی داره داد میزنه

پایین رفتم

همه ی خدمتکارا جمه بودن

ادرین:یک نفر دیشب پارچه ی جسیکا رو دزدیده(عررر )

چییی

وای خدا چقدر من بدبختم

ادرین:هرکی دزدیدا بیاد پس بده قول میدم کاریش نداشته باشم و اخراجش نکنم

یکی از دوستای جسیکا گفت:من دیشب دیدم مارینت رفت تو اتاقش و با پارچه بیرون اومد 

با ترس نگاهمو به ادرین دوختم

میدونم الان میخواد از عصبانیت خفه ام کنع

با خشم از پله ها بالا رفت

منم با دو پشتش رفتم وارد اتاقم شدم

در کمدم و باز کرد و هر چی داشتم بیرون ریخت

زجه میزدم

چشمام و بسته بودم وسرم پایین بود

چون صداش نمیاد معلومه که پیداش کرده 

دستش زیر چونه ام نشست و بالا اورد

(این قسمت مخصوص چهارده به بالاس )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و بدون تردید لب های داغش روی لب هام نشست(خداییش هزار و شصد نفر منتظر این صحنه بودن😂😂 )

اروم و نرم میبوسید 

دستشم دور کمرم حلقه بودو نمیتونستم کاری کنم

صدای جولیا اومد:ادری...

صداش متوقف شد

ادرین و صدا کرد  اعنراض کرد

نمیدونم از لجش بود یا بیخیالیش بود ولی وحشی تر شده بود و با ولع و خشم میبوسید بطوری ک حس میکردم لبام داره کنده میشه

جولیا هنوز اونجا حضور داشت

از سر حرصش

منم دست مو توی موهای ادرین فرو بردم و همراهیش کردم

(پایان منحرفی)**بلاگیکس واقعا ببخشید**

*******

پایان

نظررررررر

بایی❤