دلم نیومد الان میزارم.

برو ادامه

یکدفعه خشکم زد انگار،انگار،انگار اصلا نمی دونم چه حسی بود ولی فقط چند ثانیه طول کشید یکدفعه

یک نفر از جلوش رد شد و اون ناپدید شد نمی دونم چرا ناخداگاه رفتم دنبالش کله بیمارستانو زیر و رو

کردم اما پیداش نکردم که یکدفعه به ذهنم رسید که شاید..............

از زبون شخصیت اول رمان(مرینت)

نمی دونم یک پسر رو دیدم یکدفعه ماتم برد ناخداگاه به خودم اومدمو بدو بدو زدم بیرون از بیمارستان

هر چقدر میخواستم بهش فکر نکنم نمیشد نمی دونم از وقتی اونو دیدم یک چیزی تو قلبم جریان پیدا کرده

بود اخه من مرینت دوپان چنگ که هزار خواستگار پولدار داره چرا باید با دیدنه یک پسر اینجوری میشدم؟

اینقدر غرق فکر کردن بودم که سر از یک کوچه ی تاریک سر در اوردم یکم رفتم تو نور دیدم دو تا مرد دارن

میان سمتم بدو بدو کردم رفتم سره کوچه که دو نفره دیگه هم اومدن من عقب عقب رفتم ناگهان خوردم

زمین یکیشون چاقوشو در اورد ترسیده بودم اونقدر ترسیده بودم که چشمامو بستم چند دقیقه گذشت

هیچ اتفاقی نیفتاد بعد چشمامو باز کردم و دیدم.....................

تمام

پارت 3= 3 نظر و 3 پسند

دوستون دارم یک دنیا بای😍🤩