این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این رمان=دزدی،حرام

شوت ادامه

(پارت سی و چهارم )

چند روزی از اون اتفاقات میگذشت

جولیا از خونه رفته بود

کلویی رو کمتر میدیدم وقتاییم که میدیدم غمگین بود و تو خودش بود

عجیبه

نه به اون جلوه ای که روز اول ازش دیدم نه به حالش

امروز هیچ کس خونه نبود و من تنها بودم

واقعا نمیدونم کجان

نشستم روی مبل روبه روی تی وی

تلویزیون و روشن کردم

طبق معمول هیچی نداشت

خاموشش کردم و به سمت اتاقم رفتم

وااااای خدایا حوصلم سر رفت

پس چیکار کنم

اها

میرم بیرون به الیا هم زنگ میزنم تا بیاد رستورانی که همیشه میرفتیم

تا اونا بیان منم بر میگردم

اصلا برم نگردم به اونا ربطی نداره

یک مانتوی فیکس بدنم که زیاد چسب نبود اما باز هم چسبیده بود به بدنم با رنگ سفید تا زانوم و شلوار سیاه چسب

با روسری ای ترکیب سیاه و سفید(یعنی روسریه گل سیاه وسط پس زمینه ی سفید )

اهل ارایش نبودم

ولی برای اذیت کردن ادرین هم شده شب دیر میام ارایشمم غلیظ میکنم

مثلا میخواد بزنه

بزنه من که برام مرگم مهم نیست

کیف مشکیمو برداشتم و به سمت بیرون رفتم

گوشی مو دراوردم و شماره ی الیا رو گرفتم

بعد از دو بوق برداشت:ای مرض...ای کوفت...ای درد بی درمان...چه موقعه زنگ زدنه

چشمام گرد شد جوابش و دادم:الیا حالت خوبه؟

الیا:بله شما مثله اینکه مشکل داری بابا بیشعور ساعت هفته تو نمیدونی من عصر کار بودم

خیر سرم اومدم بخوابم

خندیدم:خب بابا گشنت نیست

یدفعه صدای خواب الودش پرید:جوووووون اخ جوووون 

میام ولی با حساب تو

قهقه ای سر دادم:باشه پاشو بیا همون رستورانی که پاتوقمونه

باشه ای گفت و خقطع کرد

با تعجب به گوشی نگاه کردم و زمزمه کردم:خاک برسرت..نزاشت خدافظی کنم مونگول بیشعور

****

الیا رو دیدم که اونور خیابون هی اینور و اون ور و نگاه میکردم

نزدیکش شدم 

من و دید ولی بازم سرک کشید انگار دنبال چیزی میگشت:دنبال چیزی میگردی الیا؟

الیا:چی...شما اسم منو از کجا میدونی؟

با چشمای قده فنجون گفتم:حالت خوبه....مرینتم

چشاش درشت شد:عع...تو همون مرینت شیر برنج مایی که صورتش و دست نمیزد

چشم غره ای بهش رفتم:خب حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم

الیا:اخ جون اینو هستم

با هم وارد رستوران شدیم پشت میز دو نفره نشستیم سرم و بالا اوردم که با چیزی که دیدم چشمام گرد شد

ادرینم نگاش به من افتاد

تا منو دید ابروهاش بالا پرید و بعد اخم کرد

وای

نکنه منو شناخته

یک صدایی درونم گفت:خب خره الیا رو که میشناسه

خب اصلا که چی

برام مهم نیست

بالاتر از سیاهی چیزی نیست

بالاتر از بدبختیم چیزی نیست 

نگاهم و ازش دزدیدم

گارسون اومد

سفارش غذا دادیم

تمام مدت سنگینی نگاه دو نفر روی خودم بود

سر بلند کردم یکیش ادرین بود که با عصبانیت نگاه میکرد

به دختره کنارش که با مادر و پدرش میگفتن و میخندیدن نگاهی کردم 

پوزخندی کنج لبم جا باز کرد نگاهم بهش دوختم

بعد از سی ثانیه به دومین سنگینی توجه کردم

یک پسر چندش داشت نگام میکرد

ایشش

عتیقه

پیامکی به گوشیم اومد

بازش کردم

ادرین بود

-پاشو بیا دستشویی 

-نمیام

-لج نکن...یا میای یا پا میشم تو و اون پسر رو باهم میکشم

چشمام گرد شد از کجا فهمید داره نگام میکنه

-الیا من میرم دستامو بشورم زود میام

اونم که متوجه ادرین نشده بود

بیخیال باشه ای گفت

منم پاشدم و پا تند کردم به سمت دستشویی

اصلا که چی

ادای ادمای غیرتی رو در میاره در صورتی که روشن فکره

چیش

وارد دستشویی شدم

دستامو میشستم که صدای چندشی اومد:هی خوشگله....میخوای یه حال به ما بدی

با ترس برگشتم

همون پسره بود که نگای هیزش تمام مدت روم بود

یا خدا

اومد جلو رفتم عقب

خوردم به دیوار 

دستاش و دو طرفم زد سرشو جلو اورد

محکم میزدمش و هلش میدادم

دیگه داشت گریه ام میگرفت

چشمام و بستم و حس کردم با یکی یکی شدم

چشمامو باز کردم

تو بغل ادرین بودم

ادرین با لرز توی صداش گفت:حالت خوبه؟

سرم و به معنای اره تکون دادم

نگاش به پسره افتاد

یک مشت تو صورتش خورده بود

افتاد به جونش کتکش میزد

مرینت:کشتیش...ادرین برامون بد تموم میشه بیا بریم

اشکام باعث میشد لرزش زیادی توی صدام باشه نگام کرد:فکر نکن بغلت کردم از دست عصبی نیستم...تو هم باید جواب این موقع شب بیرون اومدنت و این ارایش غلیظ و بدی

*******

پایان

عجب ادرین بی شعوره هاااا

خود خرت اگ راس میگی اون دختره کی بو

والا

حالا نظراتتون و بگید که اون دختره کیست؟

خیلیییی طولانی بود

بچه ها اخه انصافه؟

80 تا نظر

2 تا پسند؟

از این به بعد بالای ده تا پسند و نظر بالای 20 تا نخوره پارت بی پارت

بایی❤