💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۶
«برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند،کسی رابه کسی نیست
آزادی وپرواز ازآن خاک به این خاک
جزرنج سفراز قفسی تاقفسی نیست
این قافله ازقافله سالارخراب است
اینجاخبر از پیش رو وبازپسی نیست
تاآئینه رفتم که بگیرم خبر ازخویش
دیدم که درآن آئینه هم جزتو کسی نیست
من درپی خویشم ، به تو بر میخورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم،خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام،جای تو خالیست
فرداکه می آیی به سراغم نفسی نیست»
سها: خوبه والا.. تا چند دقیقه ی پیش که ترنم دخترتون بود.. حالا که وقت کار کردنه من دخترتون شدم
سیاوش یه پس گردنی به سها میزنه و میگه: پاشو خانوم حسود… حرف اضافه هم نزن.. ترنم دیگه شوهر پیدا کرد تو باید کار ردن رو یابگیری تا بتونی توجه ی یکی رو جلب کنی
سها: مگه قراره برم کلفتی که با کار کردن توجه یکی رو جلب کنم
سیاوش با حرص میگه: پا میشی یا نه؟
سها: نه… مگه نمیگین دختر بالاخره میره و مهمونه ولی عروس حکم دختر رو داره.. پس باید ترنم شیرینی پخش کنه
خب من حرفی ندارم پاشم شیرینی رو پخش کنم ولی خداییش روم نمیشه.. انگار بقیه هم فهمیدن که اصراری نمیکنند
سیاوش با اخم از جاش بلند میشه و به سمت جعبه ی شیرینی میاد
سیاوش: نشنیدی میگن مال بد بیخ ریش صاحابش.. تو هم حالا حالاها اینجا موندگاری… تازه موقع شام هم ترنم به مامان کمک کرد و تو نشستی کارتون نگاه کردی
سها: بده کودک درونم فعاله
سیاوش: به جای نشون دادن کودک درونت خودی نشون بده شاید یکی اومد تو رو گرفت خلاصمون کرد
سیاوش جعبه ی شیرینی رو باز میکنه و شروع به پخش کردن شیرینی میکنه
سها با مظلومیت میگه: آخه اینجا که غریبه نیست من خودی نشون بدم
سیاوش بهت زده به سها نگاه میکنه و بعد از چند لحظه با اخم میگه: تو خجالت نمیشی؟
سها با خونسردی از جاش بلند میشه و سه چهار تا شیرینی برمیداره
سها: نه بابا.. بالاخره این شتریه که دم در خونه ی همه میخوابه و بیدار میشه و ورزش میکنه و در کل خیلی کارا میکنه
سروش با خنده به سها و سیاوش نگاه میکنه
سیاوش: سروش تو الان باید غیرتی بشیا
سروش میخواد چیزی بگه که سها میگه: قربون دستت سیاجون.. همین که تو غیرتی هستی واسه هفت پشت بنده بسته
بعد با شیطنت به شیرینی اشاره میکنه و میگه: تو فعلا به کارت برس که کم کم دارم بهت امیدوار میشم
سیاوش شیرینی رو جلوی من میگیره و میگه: بردار ترنم جان
سها: آفرین داداشی… ترشی نخوری یه چیزی میشی
یه دونه شیرینی برمیدارمو تشکر میکنم
سیاوش با مهربونی لبخندی بهم میزنه و بعد با حرص خطاب به سها میگه: باز خوبه من ترشی نخورم یه چیزی میشم ولی تو چه ترشی بخوری چه ترشی نخوری همینی که هستی باقی میمونی
سروش میزنه زیر خنده و میگه: قربون دهنت
سها: سروش خان اینه دستمزد من .. این همه ازت دفاع کردم آخرش هم به جای اینکه طرف من رو بگیری طرفه این غول بیابونی رو میگیری؟
سروش: شرمنده خواهر کوچولو.. من همیشه طرف حقم
سها با جیغ میگه: سروش میکشمت
با تموم شدن حرفش به سمت سروش هجوم میاره و شروع به کشیدن موهاش میکنه
سروش مچ دستای سها رو تو یه دستش میگیره و میگه: عجب ناخونایی هم داره
سیاوش: من دلم برای شوهرش میسوزه.. از همین الان بابد اعتراف کنیم که سر طرف بدجور کلاه میره
سروش: آره والا
سها با جبغ و داد میگه: اگه جرات داری ولم کن تا نشونتون بدم سر کی کلاه رفته
از شدت خنده دلم درد گرفته
بعد از کلی شوخی و خنده بالاخره پدر سروش میگه: بسه دیگه… الان همسایه ها هم شاکی میشن
از شدت خنده صورت همه سرخ شده
پدر سروش: سروش فردا با ترنم برای کارای آزمایش برو… شرکت رو هم به سیاوش بسپر تا این چند وقت بتونی به کارای عروسیت سر و سامون بدی
مادر سروش: فکر کنم یه چند ماهی طول بکشه تا بتونید برین سر خونه و زندگیتون.. بالاخره باید عروسیه مجلل بگیریم نمیشه که همینجوری برین سر خونه و زندگیتون
ملتمسانه به سروش نگاه میکنم
سروش نگاهی به من میندازه و بعد خطاب به مادرش میگه: چرا نمیشه مادر من؟
مادر سروش با چشمای گرد شده میگه: منظورت چیه؟
سروش: من و ترنم تصمیم گرفتیم ازدواجمون محضری باشه
مادر سروش با جیغ میگه: چی؟
پدر سروش: چته زن؟.. آروم بگیر
مادر سروش: آخه مگه میشه؟… ترنم، سروش چی داره میگه؟
سروش میخواد حرف بزنه که اجازه نمیدم و خودم میم: مامان راستش برای من خیلی سخته که بخوام با فامیلا و اطرافیان رو به رو بشم
مادر سروش: عزیزم ما اونجا هستیم و اجازه نمیدیم کسی حرف نا به جایی بزنه
لبخندی میزنم و میگم: میدونم مامان…ولی بعضی وقتا لازم نیست حرفی زده بشه تا یه دل بشکنه… یه نگاه کافیه تا یه دنیا زیر و رو بشه.. تحمل اون نگاه ها برای من در روزای عادی قابله تحمله اما در قشنگترین روز زندگیم تحمل نگاه های تلخ یا پر از ترحم خیلی سخته
مادر سروش: آخه………
پدر سروش: عزیزم بذار خودشون تصمیم بگیرن
مادر سروش خطاب به من مهربون میگه: باشه عزیزم.. من دخالت نمیکنم هر جور خودتون راحتین عمل کنید ولی این رو بدون ما همگیمون بهت افتخار میکنیم و از اینکه داری عروس ما میشی بی نهایت خوشحالیم
سها با صدای بلند میگه: قربون دل مهربونت برم مامان خانومی که تو هم مثله پسرت ترنم ذلیلی
همه میخندن
سروش با خنده بهم نگاه میکنه و چشمکی برام میزنه
همه ی عشقم رو میریزم توی نگاهم تو حرفای نگفته ام رو از چشمام بخونه
پدر سروش: سروش حالا که با ترنم تصمیم گرفتین جشن نگیرید پس زودتر خریداتون رو انجام بدین من هم با دوستم صحبت کنم و تا چند روز دیگه بریم محضر تا مهدی عقدتون کنه
سروش همونجور که نگاش به منه با لبخند میگه: باشه بابا
پدر سروش: سروش منو نگاه کن.. مثه اینکه چشماتم چپ شده ها.. خیر سرم دارم باهات حرف میزنم چرا اون طرف رو نگاه میکنی؟
سروش با حرص به پدرش نگاه میکنه و میگه: بفرمایید این هم نگاه.. شما هم که فقط منو حرص بدین
خنده یه لحظه هم از روی لبای ما نمیره تا دیروقت در مورد همه چیز حرف میزنیم و میگیم و میخندیم… بالاخره مادر سروش صداش در میاد و میگه: بچه ها دیر وقته.. بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه ی فردا
پدر سروش هم نگاهی به ساعت میندازه و میگه: آره.. بقیه حرفا بمونه واسه ی فردا
همه سری تکون میدن و موافقت میکنند
مادر سروش: سها به ترنم هم یه لباس راحتی بده که امشب اذیت نشه
سها: چشم خانوم خانوما
با تعجب میگم: ولی من که میرم
همه با تعجب نگام میکنند
سروش: اونوقت کجا؟
-خب هتل
سروش با اخمایی در هم میخواد چیزی بگه که سیاوش میگه: ترنم مگه اینجا بهت بد میگذره؟
-نه.. این چه حرفیه.. فقط…
مادر سروش: عزیزم پس دیگه حرفی نمیمونه.. تا قبل از عقد همینجا میمونی
-اما اخه اینجوری که خیلی بده
پدر سروش میگه: اصلا هم بد نیست.. دیگه از این حرفا نشنوم که حسابی ناراحت میشم.. تو برای ما مثل سها عزیز هستی
سها: بابا چرا دروغ میگی؟.. شماها هوای اونو بیشتر دارین
وقتی محبتهای از ته دلشون رو میبینم دیگه اصراری واسه رفتن نمیکنم
پدر سروش: خب سروش تو هم برو خونه ی خودت که دارم از خستگی میمیرم
سروش بهت زده میگه: چی؟
سها با شیطنت ابرویی بالا میندازه و با شیطنت میگه: داداشی جونم یعنی نخود نخود هر کی رود خانه ی خود
لبخندی میزنم و چیزی نمیگم دلم از رفتن سروش میگیره
سروش تازه به خودش میاد و با عصبانیت میگه: یعنی چی؟… بابا اگه بخواین اینجوری اذیتم کنید همین الان ترنم رو بغل میکنم و با خودم میبرم.. تازه دیگه هم اجازه نمیدم بیاد اینجا
با دلخوری نگام میکنه… معلومه از لبخند زدنام ناراحته ولی آخه من که نمیتونم به پدرش بگم بذارین سروش اینجا بمونه…
پدر سروش از این همه پررویی پسرش دهنش باز میمونه… هر چند من خودم هم باورم نمیشه اون سروش محافظه کار اینطور بی پروا حرف بزنه
———
————