پارت 35 From hatred to love

amily · 20:21 1400/08/18

سخن همیشه

این داستان و خودم نوشتم و کپی نیست

کپی این داستان=حرام،دزدی

ببینید من چقد مهربونم

با اینکه 6 تا پستند خورده ول ددم

بزن ادام😂✌

(پارت سی و پنجم)

سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم 

بی توجه به غرغرا و متکلکای زن عمو

من موندم چجوری ادم میتونه انقدر زود رنگ عوض کنه

تا دیروز عروسم عروسم به را بود

تا فهمید من بچه دار نمیشم اخلاق همشون عوض شد

حتی من تا دیروز فکر میکردم ادرین عاشقم شده

ولی زهی خیال باطل

ادرین اگه منو دوست داشت نمیرفت پی ازدواج

اونم برای بچه

من خر نیستم 

خوب میدونم ادرین عاشق بچه ست

حتی اگه دوسمم داشت به خاطر بچه بی خیالم میشد

من خیلی بدبختم

از پدر شانس نیوردم

از زندگی شانس نیاوردم

از شوهر شانس نیاوردم

حالام که بچه

نفس عمیقی کشیدم تا بغضم که به گلوم چنگ انداخته بود بپره

پنجره رو پایین کشیدم

سرم رو کمی بیرون بردم و نفس از ته شش هام کشیدم

بغضم داشت از گلوم پایین میرفت

که با بارونی که روی صورتم شروع به چکیدن کرد دوباره حالم گرفته شد

اسمون با من هم درد و هم غم بود 

اشک هام صورتم خیس و کرده بود

و خیسی قطره های بارون ایجاب میکرد که کسی نفهمه اشکای خودمه

اسمون هم مثله من دلش گرفته

اگه اونم غم نداشت اینجوری با من شروع به مسابقه دادن نمیکرد

با توقف جلوی در عمارت بی توجه به بقیه پیاده شدم

میخواستم برم لب دریا 

حالم بد بود

ولی مگه توی این شهر شلوغ و پر دود و ترافیک دریا هم هست

نه نیست

اگرم بوده خشک شده

بازم پا تند کردم

به کجا

نمیدونم

به پشت سرم نگاه کردم

ادرین انگار میخواست بیاد سمتم ولی عمو جلوشو گرفت و با گفتن چیزی در گوشش اخمای ادرین توی هم رفت دست به سینه به دور شدنم نگاه کرد

انقدر بی ارزشم که دنبالم نمیاد

خیلی دلم گرفت

کجا برم

هوا گرگ و میش بود و اگه میخواستم توی خیابونا قدم هم بزنم نمیشد

دویدم به سمت جایی که همیشه من و مادرم اونجا اخر هفته ها رو بدون پدر سر میکردم

کلبه ای وسط شهر نزدیکای خونه ی ادرین اما با صفا

چوبی

بوی چایی دمه جولی خانم 

بوی عطر گلاب که هرروز جولی خانم به عنوان ادکلن استفاده میکنه

دلم تنگ شد

جلوی کلبه ایستادم 

به نفس نفس افتاده بودم

دست هام رو روی زانوهام گذاشتم

بلند شدم و به سمت کلبه رفتم

در رو باز کردم که با صدای ترسناک خش خش کنانی باز شد

جولی خانم رو صدا زدم

با بهت از اششپزخونه بیرون اومدم:مارینت

به سمتم اومد و محکم در اغوشم کشید

بوی عطر تنش من و یاد مادرم مینداخت

بغلش کردم و های های گریه کردم

دستم رو گرفت و به سمت مبل های نرم پشمی برد

روش نشستم که مثله قبل فرو رفتم داخلش

نرم و بامزه بود

و من عاشق همین نرم و انعطاف پذیریش بودم

با دلتنگی نگاهم رو دور تا دور کلبه چرخوندم 

هنوز هم مثله قبل با صفا و همونطور پر شکوه بود

با اینکه از بیرون مثله یک متروکه بود اما داخلش عمارتی زیبا سرتاسر درخت و گل و ارامش

جولی خانم مادر داییم کسی که خارج بود هست

نامادری مادر من

پدر بزرگ مادریم خدا بیامرز زن زیاد داشت

از هیچکدوم پسر دار نشد اما جولی خانم زن اخرش براش یک پسر که داییم باشه رو اورد

مامانم خیلی جولی خانم و دوست داشت و منم به تبعیت از حرف مادرم بهش احترام میزاشتم و دوسش داشتم

جولی خانم فقط یک نوه داره

پسری به اسم نیت(این اون نیح؛-؛ )

که از من دو سال بزرگتر بود

یادمه اون برعکس ادرین

خیلی شوخ و بامزه بود

ولی با همه اینا تنها مردی رو که من دیدم ادرینه

با اینکه مرد نبود نامردی کرد ولی تنها مرد من بود

صدای در کلبه و صدای پسری اومد:اهای...مادر جون...خونه این؟!

******

پایان

پسنددددددد

خداحافظ