"سخت است دلم پیش توباشد تو نباشی

 

احساس غزل خوان تو باشد تو نباشی

 

سخت است که محدوده ی ممنوع خیالم

 

جولان گه افکار تو باشد تو نباشی

 

تحریم بدی شامل حالم شود آن روز

 

فکرم همه آغوش تو باشد تو نباشی "

مامان سروش: خب سروش جان چرا عصبانی میشی… ما که نمیخوایم ترنم رو ازت جدا کنیم فردا صبح میای دخترمو با خودت میبری برای کارای خرید و آزمایش… تا شب با هم هستین دیگه

 

سها ریز ریز میخنده اما سروش هیچی نمیگه

 

با نگاه پر از غمش چنان بهم زل میزنه که حس میکنم یکی داره با خنجر تیز قلبم رو سوراخ سوراخ میکنه

 

چشمم به سیاوش میفته که نگاه معنی دارش رو معطوف من کرده.. وقتی میبینه متوجه ی نگاهش شدم لبخندی گوشه ی لبش میشینه و با ابرو به سروش اشاره میکنه

 

منظورش رو نمیفهمم.. انگار متوجه میشه که چیزی نفهمیدم چون آروم با دست بهم اشاره میکنه که چیزی بگم

 

دلم خودم هم میخواد برم پیش سروش و بهش بگم من هم بی تاب حضورشم اما روم نمیشه

 

به پدر سروش نگاهی میکنم لبخند اطمینان بخشی بهم میزنه و یکی از دستاش رو روی شونه هام میذاره و آروم فشار میده

 

خجالت زده لبخندی میزنم و به سمت سروش میرم… لبخند رو لب همه میشینه

 

همه ی محبتم رو میریزم تو کلامم و آروم زمزمه میکنم: آقایی

 

اخماش پررنگ تر میشه

 

-اینجوری اخم نکن.. دلم میگیره

 

بدون اینکه نگام کنه دلخور میگه: تو که بدت نمیاد

 

با لحن نرم ولی اعتراض گونه میگم: سروش

 

لبخندی رو لبش میشینه و نگام میکنه

 

سروش: بد نقطه ضعفی ازم گرفتن

 

میخندم… از خنده ی من اون هم میخنده و آروم پیشونیم رو میبوسه

 

سها سرفه ای میکنه و میگه: کم کم دارین چشم و گوش منو باز میکنیدا

 

با این حرف سها سریع از سروش فاصله میگیرم که باعث میشه صدای خنده ی همه بلند شه

 

سروش با خنده مچ دستم رو میگیره و من رو به خودش میچسبونه که باعث خجالت بیشتر من میشه

 

پدر سروش خطاب به سروش میگه: قبلنا اینقدر نازک نارنجی نبودی

 

سروش لبخند تلخی میزنه و غمگین میگه: چهار سال دوری هر کسی رو نازک نارنجی میکنه… بذارین یه دل سیر نگاش کنم هنوز نتونستم اونجور که دلم میخواد پیشش باشم و نگاش کنم

 

بعد از چند لحظه مکث با اخمایی درهم و در عین حال با جدیت ادامه میده: اصلا دختر خودمه.. اجازش هم دست خودمه… مگه قرار نیست من همه کسش باشم.. پس پدر و مادرش هم خودم هستم دیگه

 

سها از خنده منفجر میشه

 

پدر سروش با ته صدایی از خنده میگه: وقتی هیچی بهت نمیگم دور بر ندار و روت رو زیاد نکن بچه پررو

 

سها با خنده میگه: بابا دست مریزاد… دست مامانمون درد نکنه با این بچه بزرگ کردنش

 

پدر سروش: برو خونت بچه.. اینقدر اذیت نکن.. اصلا خانومتم میفرستم تا دم در بدرقه ات کنه

 

سروش محکم من رو به خودش میچسبونه و میگه:من امشب پامو از این خونه بیرون نمیذارم اگر هم مجبورم کنید برم ترنم رو هم با خودم میبرم

 

سها: داماد هم این همه پررو… نوبره والا

 

پدر سروش: پسرجون من که نمیتونم بین بچه هام فرق بذارم

 

سروش متعجب به پدرش نگاه میکنه

 

پدرش ابرویی بالا میندازه و میگه: یعنی اگه دو روز دیگه برای سها هم خواستگار اومد باید بذارم همینجا بمونه؟

 

خنده ی جمع بلند میشه فقط سها با اخم به همه مون نگاه میکنه

 

پدر سروش: گرچه همین یه دونه داماد برای هفت پشتمون بسه

 

بعد نگاهی به مادر سروش میندازه و با خنده میگه: سارا بیا بریم بخوابیم این پسره امشب همه مون رو از خونه بیرون میکنه ولی خودش جایی نمیره

 

مادر سروش همونجور که میخنده سری به نشونه ی آره تکون میده و به من میگه: عزیزم اتاقت رو آماده کردم… طبقه ی بالا کنار اتاق سهاست

 

سها:اِ… یعنی چی؟… من میخوام با ترنم بخوابم

 

سروش: بیخود…حرفشم نمیزنیا.. من نمیذارم مغز زن منو بخوری.. از بس حرف میزنی اعصاب براش نمیذاری

 

سها: نترس من مغز گوسفند دوست ندارم

 

سروش میخواد به سمت سها خیز برداره که به لباسش چنگ میزنم و میگم: چیکارش داری؟

 

سها مظلوم نگام میکنه و میگه: ترنمی پیش من نمیای؟

 

پدر سروش همونجور که دست زنشو گرفته و داره به سمت پله ها میره میگه: بهت پیشنهاد میکنم همین الان نه رو بگی که بعد پشیمون میشی

 

میخندم و میگم: اینجوریا هم دیگه نیست

 

سها چشماش رو چنان مظلوم میکنه که دلم میریزه.. چشماش کپیه چشم سروشه

 

با خنده میگم: باشه بابا.. چشاتو اونجری نکن.. پیش خودت میخوابم

 

سها با جیغ میگه: هورا.. من میرم یه لباس خوشگل برات کنار بذارم

 

سری تکون میدمو هیچی نمیگم

 

سیاوش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: رسما بیچاره شدی رفت ترنم… از همین الان خودت رو برای قصه هزار و یک شب آماده کن

 

میخندم.. اون هم با خنده یه شب بخیر میگه و از من و سروش دور میشه

 

وقتی همه رفتن سروش آروم میگه: آخیش… بالاخره موندگار شدم

 

با اخم بهش نگاه میکنم و میگم: آبرومونو بردی.. خجالت میکشم تو صورت مامان و بابا نگاه کنم

 

میخنده و با شیطنت زمزمه میکنه: اگه اینجا خجالت میکشی  و راحت نیستی بریم خونه ی خودمون

 

با لبخند مشت آرومی به سینه اش میزنم و شیطون میگم: من که از خدامه اما خودت که میدونی نمیشه

 

سروش: ای نامرد خوب میدونی چه جوری بیقرارترم کنی… شیطونه میگه بدزدمت و با خودم ببرمتا

 

– باز که داری بد میشی

 

کمی اخمش تو هم میره.. متعجب نگاش میکنم که میبینم داره با دقت به اطراف نگاه میکنه

 

-چی شده سروش؟

 

سروش: خب خدا رو شکر خبری نیست

 

-چی؟

 

خیلی سریع خم میشه و بوسه ای به لبم میزنه

 

با چشمای گرد شده نگاش میکنم که ریز ریز میخنده و میگه: چیه.. سهم امشبم رو گرفتم

 

به عقب هلش میدمو میگم: تو آدم نمیشی.. نمیگی یکی ببینه آبروریزی میشه

 

با خونسردی میگه: نترس دیگه بیشتر از این کارایی که من کردم آبروریزی نمیشه

 

-خوبه خودت هم میدونی که دیگه برامون آبرو نذاشتی

 

پشتم رو بهش میکنم و به سمت پله ها میرم

 

صدای خنده ی بلندش رو میشنوم و لبخند کمرنگی رو لبای من هم نقش میبنده

 

———–

 

وقتی به اتاق سها میرسم یه بلوز و شلوار عروسکیه خیلی خوشگل رو روی تخت میبینم

 

لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: هنوز هم از این لباسا میپوشه

 

سری تکون میدمو لباسا رو برمیدارم.. نگاهی به اطراف میندازمو میبینم خبری از سها نیست…

 

لباسام رو عوض میکنم نگاهی به قیافه ی خودم میندازم حس میکنم خنده دار شدم.. چنگی به موهام میزنم و با خنده به عقب برمیگردم که سروش رو میبینم که به چارچوب در تکیه داده و کتش هم تو گرفته… خنده رو لبام خشک میشه ولی سروش لبخند به لب بهم خیره شده و از جاش تکون نمیخوره

 

-تو اینجا چیکار میکنی سروش؟

 

بدون اینکه جوابم رو بده تکیه اش رو از چارچوب در میگیره و در رو به آرومی میبنده

 

-سروش داری چیکار میکنی؟.. یکی میبینه زشته

 

ابرویی بالا میندازه و میگه: لباس خواب خواستی پیراهن من هم هستا

 

میخندمو میگم: همون یکی رو که داغون کردم بسه الان خودم یه خوشگلترش رو دارم

 

سروش: ای نمک نشناس… لباس من به لباسای اون جوجه اردک زشت میفروشی

 

به سمتم خیز برمیداره قبل از اینکه فرار کنم منو تو بغلش میگیره… تقلایی نمیکنم و بی حرکت تو بغلش میمونم

 

سروش سرش رو توی موهام فرو میکنه و میگه: چه حس خوبیه که اینقدر بهت نزدیکم

 

میخندم و از بغلش بیرون میام ولی قبل از اینکه ازش دور بشم بوسه ی آرومی رو گونه اش میزنم و میگم: من هم حس خوبی دارم آقایی

 

یه خورده ازش فاصله میگیرم که میبینم چشماش رو بسته و لبخندی رو لبش خودنمایی میکنه

 

بعد از چند لحظه آروم چشماش رو باز میکنه و میگه: ترنم داری با من چیکار میکنی؟

 

چی؟

 

میخنده و من رو دوباره تو بغلش میکشه.. محکم فشارم میده و کنار گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم امشب از شدت خوشحالی دیوونه بشم

 

تو بغلش میخندم و اون هم فشار دستاش رو بیشتر میکنه

 

یهو در اتاق باز میشه و سها سرش رو میاره تو اتاق

 

با دیدن سروش و من تو اون وضعیت چشماش گرد میشه

 

میخوام از بغل سروش بیام بیرون که سروش نمیذاره

 

سها میخنده و میگه: فکر کنم اشتباه اومدم

 

سروش شیطون میگه: خوشحالم که خودت فهمیدی.. حالا شرت رو کم کن که با زن داداشت کار دارم

 

سها اخمی میکنه و میاد تو اتاق

 

سها: مثله اینکه دلت میخواد بابا رو صدا بزنم

 

سروش: سهایی میدونی چقدر عاشقتم

 

سها بدجنس میخنده و میگه: آره از اول هم میدونستم که من رو بیشتر از ترنم دوست داری

 

سروش ملتمسانه به سها نگاه میکنه اما سها با خونسردی ادامه میده: ابراز علاقت رو هم که کردی دیگه برو بیرون که خیلی خوابم میاد

 

سروش با خنده میگه: با کمال میل

 

بعد دست من رو میگیره به سمت در میره

 

سها: واستا ببینم.. ترنم رو کجا میبری؟

 

سروش: اتاق خودم دیگه… دیدم خوابت میاد گفتم مزاحمت نشیم

 

سها: بچه پررو… حق نداری ترنم رو جایی ببری آقای داداش وگرنه بابا پرتت میکنه بیرون