💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۸
«آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم
شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم»
میترسم سروش از خندیدنم ناراحت بشه به زور جلوی خندم رو میگیرم
سروش: قول میدم یه ساعت دیگه صحیح و سالم تحویلش میدم
سها ریلکس به طرف من میاد و من رو از بغل سروش میکشه بیرون
سروش: ای بابا.. خیر سرت خواهرمی ها… یه ساعت که دیگه مشکلی نیست
سها ابرویی بالا میندازه و میگه: نوچ.. نمیشه.. دست به ترنم بزنی من میدونم و تو
سروش با لب و لوچه ی آویزون نگام میکنه.. با مظلومیت شونه ای بالا میندازم
سروش با غیض به سها نگاه میکنه و میگه: حالت رو میگیرم کوچولو
سها: عمرا بتونی
سروش با غیض به کناری هش میده و بوسه ی آرومی رو گونه ام میذاره
سروش: بخواب عشق من.. فردا کلی کار داریم
سری تکون میدمو میگم: شبت بخیر باشه آقایی
سروش سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
من هم به سمت رختخوابی که سها برام آورده میرمو شروع به پهن کردن رختخواب میکنم
سها: این پسره پاک عقلش رو از دست داده
میخندم و هیچی نمیگم
سها: ترنم؟
-جانم
سها: خیلی مظلوم شدیا… اصلا اون آدم گذشته نیستی
آروم توی رختخواب دراز میکشم و میگم: آدما به مرور زمان عوض میشن دیگه
سها آهی میکشه و میگه: اگه اذیت میشی بیا جاهامون رو عوض کنیم
-نه عزیزم… من راحتم بخواب
سها: تعارف نکردما
-میدونم گلم
سها:خوب بخوابی
-تو هم همینطور عزیزم
سها دیگه چیزی نمیگه… به این فکر میکنم که چه خوب که به ماندانا گفتم که تو هتل اتاق گرفتم وگرنه الان نگرانم میشد… هر چند کلی به جونم غر زد ولی الان خیالم راحته
چشمام رو میبندم و سعی میکنم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم
****
****
&&سروش&&
با کلافگی به ساعت نگاه میکنه… ساعت از دو نیمه شب هم گذشته ولی هنوز خوابش نمیبره
با غرغر با خودش میگه: حالت رو بدجور میگیرم خواهر کوچولو… ببین چه جوری من رو از اتاق بیرون کرد
لبخند کمرنگی رو لبش میشینه که با صدای باز شدن در اتاقش از لبش پاک میشه
سها: سروش… سروش
متعجب به سها نگاه میکنه که با موهای آشفته و صورت خواب آلود با ترس صداش میزنه
روی تختش میشینه و میگه: چته بچه.. آروم بگیر… نمیبینی همه خوابن
صدای باز شدن در اتاق پدر و مادرش رو میشنوه
-بفرما با این همه سر و صدا بیدارشون کردی
اشک تو چشمای سها جمع میشه و میگه: سروش
نگران میگه: چته سها؟
سها: ترنم
با ترس از تختش پایین میاد و با داد میگه: ترنم چی؟
سها با بغض میگه: انگار حالش خوب نیست.. هر کار میکنم بیدار نمیشه
با وحشت سها رو هل میده… پدر و مادرش رو کنار اتاق خودش میبینه اما بدون توجه به اونا با دو به سمت اتاق سها میره
همینکه وارد اتاق میشه قلبش میریزه به ترنم که با سر و صورت عرق کرده مدام تو خواب التماس میکنه خیره میشه…
صدای سیاوش رو هم از بیرون میشنوه
سیاوش: اینجا چه خبره؟
سها: انگار ترنم حالش بد شده
ترنم: من بهت خیانت نکردم سروش
دیگه صدایی از کسی بلند نمیشه به جز ترنم
ترنم: نرو… سروش…
قلبش فشرده میشه
ترنم: تو..قول.. دادی… چرا.. دوباره.. میخوای.. ترکم.. کنی
با سرعت کنار ترنم میشینه و آروم تکونش میده و میگه:عزیزم بیدار شو… داری خواب میبینی
وقتی میبینه فایده ای نداره محکم تر تکونش میده
-ترنم تو رو خدا بیدار شو… قرار نیست من ترکت کنم
بالاخره بعد از چند بار تکون دادن
چشمای ترنم آروم آروم باز میشن
-عزیزم حالت خوبه؟
ترنم گنگ به اطراف نگاه میکنه
به ترنم کمک میکنه تا بشینه ولی معلومه که حال و هوای ترنم عوض نشده… بیشتر شبیه یه ربات عمل میکنه… ترنم با حالت خاصی بهش خیره میشه.. ته نگاهش ترس عجیبی موج میزنه
ترنم آروم دستش رو بالا میاره و روی صورت سروش میذاره
-عزیزم
ترنم با بغض میگه: میشه نری آقایی؟
-من جایی نمیرم گلم..
ترنم بی توجه به حرف سروش ادامه میده: قول میدم دیگه اذیتت نکنم… اصلا همونی میشم که تو میخوای… دیگه شیطونی نمیکنم..
با بی تابی میگه: ترنم تو هر جور باشی من میخوامت
نگاهی به سیاوش میندازه که چشماش سرخ شده.. سیاوش با خجالت نگاهش رو از سروش میگیره
غمگین میگه: من میخوامت ترنم.. به خدا من میخوامت
ترنم با بغض زمزمه میکته: پس چرا ترکم کردی سروش؟
-غلط کردم… دیگه هیچ جا نمیرم.. تا ابد پیشت میمونم
ترنم: دروغ میگی… تو میخوای دوباره ترکم کنی؟
مادرش دیگه طاقت نمیاره بلند میزنه زیر گریه… سها هم روی زمین میشینه و شروع به هق هق میکنه
پدرش غمگین زمزمه میکنه: آروم باش سارا… الان وقت گریه کردن نیست
دلش میخواد خودش هم مثله سها و مادرش بزنه زیر گریه اما به سختی لبخندی میزنه و میگه: کی گفته عزیزم؟… من قرار نیست جایی برم
چشمش به دستای ترنم میفته که به شدت میلرزن
میخواد دستاشو بگیره که ترنم دستش رو مشت میکنه و با مشتهای بی جون به سینه اش میزنه
ترنم: لازم نیست کسی بگه من خودم میدونم باز میری همونجور که قبلا رفتی
اشک از چشمای ترنم سرازیر میشه و غمگین ادامه میده: من میدونم تو میخوای بری… باز میخوای تنهام بذاری… اونوقت من دوباره تنها و بیکس میشم… چرا همیشه میزنی زیر قولاتو ترکم میکنی؟… مگه بهم قول ندادی تا ابد مال من باشی؟
اشک تو چشمای سیاوش جمع میشه
سها جلوی دهنش رو میگیره که صدای هق هقش بلندتر از قبل نشه
آروم ترنم رو به سمت خودش میکشه و تو آغوشش میگیره
– من هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم… مگه میتونم بدون زندگی کنم
ترنم: آره میتونی.. چهار سال بدون من زندگی کردی
-نه عزیزم… فقط زنده بودم و نفس میکشیدم
ترنم: اگه این دفعه هم بری من میمیرم
ترنم رو محکم تکون میده و مستاصل میگه: چرا باور نمیکنی ترنم… من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
ترنم فقط اشک میریزه
-وای خدا.. اینجوری اشک نریز ترنم.. من داغون میشم.. به خدا همش خواب بود… ببین من اینجا هستم… کنار تو… قرارهم نیست جایی برم.. همیشه با توام.. هیچوقت تنهات نمیذارم…
ترنم از آغوشش بیرون میاد و بهت زده بهش نگاه میکنه
————-
-میبینی گلم… من پیشتم.. سروشت واسه همیشه پیشت میمونه… مگه دیوونه ست ولت کنه و بره؟
ترنم با ترس و نگرانی به همه نگاه میکنه و تازه به خودش میاد
یهو چونش میلرزه و میگه: سروش تو اینجایی؟
ترنم رو سخت به خودش میچسبونه و با ناله میگه: ای خدا.. پس کی این کابوسا تموم میشن؟
ترنم تو بغلش میلرزه.. آروم کمرش رو نوازش میکنه
لباساش با اشکهای ترنم خیس میشن و دلش هر لحظه بیشتر از قبل میگیره… همه متاثر و غمگین به این صحنه نگاه میکنند
-ترنم، عزیزم آروم باش… گریه نکن قربونت برم… سروشت تحمل اشکات رو نداره
ترنم بیشتر خودش رو بهش میچسبونه و اشک میریزه
سروش: نکن قشنگم.. با خودت این کار رو نکن.. داری خودت رو داغون میکنی نفسم… اینجوری دلمو نلرزون… من پیشتم.. واسه ی همیشه ی همیشه… بهت قول میدم.. قول مردونه
لرزش بدن ترنم کمتر میشه… لبخند غمگینی رو لبش میشینه
-هیس.. آروم باش عزیزم
ترنم با صدایی که به زحمت شنیده میشه میگه: واقعا ترکم نمیکنی؟
-مگه میتونم عزیزم… من یه لحظه هم نمیتونم بدون تو بگذرونم چه برسه به یه عمر
حس میکنه ترنمش آرومتر شده
-آفرین عزیزم.. آروم باش.. همه چیز تموم شده.. همه ی اون چیزایی که دیدی خواب بودن
آروم ترنم رو از بغلش بیرون میاره و کمک میکنه دوباره دراز بکشه
-بخواب عزیزم… نگران هیچ چیز نباش و راحت بخواب
ترنم با نگرانی نگاش میکنه
-من هستم قربونت برم.. جایی نمیرم
لبخندی میزنه و میخواد به سمت سها برگرده تا بهش بگه امشب رو تو اتاق اون میمونه که ترنم به دستاش چنگ میزنه و میگه: نرو سروش
آهی میکشه و بیخیال سها میشه
-نمیرم عزیزم… پیشت هستم
ترنم بدون اینکه دستش رو ول کنه چشماش رو میبنده و سعی میکنه آروم باشه
پدرش به بقیه اشاره میکنه تا از اتاق خارج بشن… همه غمگین از اتاق خارج میشن
با بسته شدن در ترنم سریع چشماش رو باز میکنه و با دیدنش نفس عمیقی میکشه
دستش رو که تو دست ترنمه بالا میاره و با قلبی مملو از غم و چهره ای متظاهر از شیطنت میگه: خانوم خانوما بنده در اسارت به سر میبرم پس نمیتونم فرار کنم