“زمانی که 

 

باور هایت را

 

 در قلبت مرده می یابی

 

 و میگویند انسان دو بار میمیرد

 

 یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی

 

 فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد

 

 ان هم زمانی است که باورهایش را در قلبش مرده 

 

میابد”

 

 

نریمان چند لحظه ساکت میشه و بعد با ذوق میگه: سروش تویی؟

 

میخنده و میگه: با اجازه ی شما بله

 

نریمان: شرمنده پسر… یه لحظه ترسیدم نکنه دوباره بلایی سر ترنم اومده باشه

 

-مسئله ای نیست… تقصیر خودمه… باید زودتر خودمو معرفی میکردم

 

نریمان: اون که صد البته… اگه همینجور به اذیت کردنت ادامه میدادی به خاطر سر کار گذاشتن مامور قانون بازداشتت میکردم

 

برای چند لحظه غصه هاش رو از یاد میبره و دوباره با صدای بلند میخنده

 

-چقدر هم که میتونستی… ترنم رو زودی میفرستادم سر وقتت

 

نریمان: اسم اون بی معرفت رو نیار که ازش خیلی دلخورم.. داره ازدواج میکنه اونوقت به من خبر نمیده

 

-آخه تازه دیروز اکی رو داد

 

نریمان: دیروز؟

 

-آره

 

نریمان: دیروز بله داد چند روز دیگه عروسیتونه… بابا سرعت عمل

 

میخنده و هیچی نمیگه

 

نریمان: سروش جان شوخی میکنی دیگه

 

-نه.. جدی میگم.. اگه تونستی به همراه دوستت بیا

 

نریمان: حتما میام… فقط بگو کی و کجا؟

 

-ازواجمون محضریه.. روزش دقیق مشخص نیست.. خبرت میکنم و آدرس رو برات میفرستم

 

نریمان غمگین میگه: ترنم خیلی عذاب کشید.. ایکاش حداقل برای عروسیش سنگ تموم میذاشتی

 

آهی میکشه و میگه: من که از خدامه خوشحالش کنم

 

نریمان: قبول نمیکنه… نه؟

 

-آره

 

نریمان: اگه قبول میکرد جای تعجب داشت.. تو باید مجبورش میکردی

 

-خودم هم زیاد موافق نیستم چون حس میکنم حرفای اطرافیان داغونش میکنه

 

نریمان با خشم میگه: پس تکلیف آرزوهای به باد رفته ی این دختر چی میشه؟

 

-جبران میکنم

 

نریمان: اگه نکنی خودم گردنت رو میشکونم… فکر نکن باهات شوخی دارم.. چون تو تمام روزای اسارتش قبل از اینکه برای خودش نگران باشه برای تو نگران بود

 

از حرفای نریمان ناراحت نمیشه.. تازه کلی هم لذت میبره وقتی میبینه یکی مثله یه برادر واقعی پشت ترنم واستاده و هواش رو داره

 

لبخندی میزنه و میگه: برای بعد از ازدواج سورپرایزش میکنم… شاید بعدها تو سالگرد ازدواجمون یه مهمونیه بزرگ گرفتم

 

نریمان آهی میکشه و میگه: طفلک ترنم.. هیچ جا شانس نیاورد

 

-خوشبختش میکنم.. باور کن

 

نریمان: میدونم که ترنم با تو خوشبخت میشه ولی از حالا دارم باهات اتمام حجت میکنم سروش.. ترنم برام عزیزه… هم برای من هم برای پیمان… آخر هفته میخواستم بیام دنبالش تا هم تکلیف مادرش رو روشن کنم هم یه حقیقتی رو براش فاش کنم اما میذارم برای بعد از ازدواجتون

 

-چی؟.. تو میدونی مادرش کجاست؟

 

نریمان غمگین میگه: ترنم اونجاست؟

 

-اتفاقی افتاده؟

 

نریمان: اگه ترنم نزدیکته جات رو عوض کن

 

دلش میریزه

 

-ترنم نزدیکم نیست.. حرفت رو بزن پسر.. در مورد مادر ترنم چی میدونی؟

 

نریمان: تقریبا همه چیز رو.. البته خودم هم تازه فهمیدم… چند روز پیش که برای ترنم زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم تا یه روز با من بیاد تا یه چیزایی رو براش روشن کنم… اون موقع یه چیزایی هم از مادرش و خونواده ی مادریش فهمیده بودم ولی با خودم گفتم که هنوز زوده که بخوام بیخوی ترنم رو امیدوار کنم واسه همین چیزی نگفتم تا اینکه دیشب بالاخره تونستم با یکی از فامیلای مادر ترنم ملاقات کنم

 

-خب… چیزی هم دستگیرت شد؟

 

نریمان مکثی میکنه و میگه: آره.. اون چیزایی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم

 

با استرس به روی میز ضربه میزنه و میگه: خب چی شد؟

 

نریمان: ببین سروش.. میدونم تو هم الان……….

 

-برو سر اصل مطلب.. نهایتش اینه که نخوادش دیگه.. من خودم پشتش هستم

 

نریمان با ناراحتی میگه:نه سروش… موضوع این نیست

 

 

-من ترنم نیستم که حال و روزم خراب بشه ازت خواهش میکنم زودتر بهم بگو… ممکنه ترنم الان برسه بعد دیگه نمیتونم اینجوری راحت باهات حرف بزنم

 

نریمان: باشه.. ببین سروش مادر ترنم در قید حیات نیست… چند سالی میشه که فوت شده ولی…….

 

وا میره… باورش نمیشه

 

———-

 

نریمان: سروش تو حالت خوبه؟.. سروش.. ای خدا تو که گفتی….

 

بغض بدی تو گلوش میشینه.. ترنمش هینجوری داره از دست میره اگه بفهمه مادری هم در کار نیست بی درنگ دیوونه میشه

 

نریمان: سروش حالت خوبه؟

 

مستاصل میگه: من جواب ترنم رو چی بدم… اون داغون میشه… همه ی امیدش به مادرشه اگه بفهمه مادرش زنده نیست از زندگی سیر میشه

 

نریمان:فعلا هیچی نگو.. درسته مادرش نیست ولی خونواده ی مادریه ترنم اون رو میخوان.. دیشب تونستم با یکی از برادرای ترنم تلفنی صحبت کنم… اینجور که فهمیدم اونا ترنم رو دوست دارن

 

-ولی……..

 

نریمان: کم کم همه چیز درست میشه… سعی کن تا قبل از عروسی هیچی نگی.. برادره دیشب میخواست شماره ی ترنم رو ازم بگیره ولی بهش ندادم.. گفتم باید آمادش کنم.. برادره گفت هر جور شده میخواد با خواهرش حرف بزنه… گفت به زودی میاد ایران تا خواهرش رو ببینه

 

-واقعا؟

 

نریمان: آره

 

-یعنی اینقدر مشتاق دیدنه ترنمه

 

نریمان: اینجور که معلومه اره.. حتی از پشت تلفن صدای گریه اش رو میشنیدم… مثله اینکه تمام این سالها الیکا امید داشت که بچه هاش زنده باشن.. نه تنها این برادره انگار همه شون خواهان ترنم هستن

 

-حیف که عمر مادرش قد نداد ترنم به وجود چنین مادری احتیاج داشت

 

نریمان آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

غمگین زمزمه میکنه: شماره ی من رو یادداشت کن به زودی این گوشی رو به مهران پس میدم

 

نریمان: باشه.. شمارت رو بگو.. راستی شماره ی ترنم رو هم بده

 

-هنوز واسه ی ترنم گوشی نگرفتم.. یعنی فرصت نشد امروز، فردا براش یه خط و گوشی میخرم شمارش رو برات اس میکنم

 

نریمان: باشه

 

شماره ی خودش رو به نریمان میده و میگه: میخوای با خودش حرف بزنی؟

 

نریمان: نه… واقعا دلش رو ندارم جلوش نقش بازی کنم… خوب شد تو جواب دادی… فقط بهش بگو نریمان گفت بخاطر یه ماموریت قرار آخر هفته کنسل شد تا بعد ببینم چه جوری میتونم حقیقت رو بهش بگم

 

-باشه

 

بعد از یه خورده حرف زدن بالاخره تماس رو قطع میکنه و ماتم زده به خونوادش نگاه میکنه

 

-الان چه خاکی تو سرم بریزم؟

 

همه از شنیدن خبر حالشون گرفته شده

 

با حرص میگه: پس این سها کدوم گوریه؟

 

سیاوش: لابد داره تک تک لباساش رو تو تن ترنم تست میکنه

 

پدر: بهتره به اعصابت مسلط باشی

 

-آخه چه جوری؟… ترنم همه ی امیدش به مادرش بود

 

مادر: خونواده ی مادریش که هستن

 

سری تکون میده و زمزمه میکنه: فقط امیدوارم مثل خونواده ی پدریش نباشن

 

تو همین موقع صدای بلند سها رو میشنون که داره چیزی رو برای ترنم تعریف میکنه و بعد از اون صدای خندیدن بلند ترنم باعث میشه لبخند غمگینی رو لبای همگیشون نمایان بشه

 

پدر: یه خورده قیافه هاتون رو شادتر نشون بدین.. اینجوری میفهمه که یه اتفاقی افتاده… راستی سروش؟

 

منظر به پدر ش نگاه میکنه

 

پدر: در مورد صیغه چیزی نگو خودم بهش میگم

 

-باشه

 

دیگه هیچکس حرفی نمیزنه و همه غم نگاهشون رو پشت ظاهر خندونشون مخفی میکنند

 

****