«باران که می بارد دلم برایت تنگ می شود

 

راه می افتم بدون چتر

 

من بغض می کنم ، آسمان گریه...» 

 

 

&&ترنم&&

 

نمیدونم چرا این همه استرس دارم… با ترس مدام پام رو تکون میدم… تو حیاط منتظر سروشم که ماشینش رو پارک کنه… نگاهی به حلقه ی ساده ی توی دستم میندازم و با شوق لبخندی میزنم… یه هفته از اون روزا میگذره.. یه هفته ای که پر از شادی و خنده بود.. بعد از اون شبی که خواب بد دیدم بابا باهام صحبت رد و گفت از اونجایی که این سروش زیادی هوله بهتره یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه تا حداقل محرم هم باشیم من هم حرفی نزدم و موافقت کردم… هر چند این سروش آبروبر هر شب بعد از شام دستم رو میگرفت و میگفت حالا دیگه وقته خوابه و همه هم با خنده نگامون میکردن… تو این مدت خیلی اذیتم کرد هر چقدر توی اون پنج سال نامزدی من حرصش دادم تو این مدت سروش حرصم داد… هر چند مثله همیشه حرمت من رو نگه داشت و بهم کاری نداشت… هر روز هم ازصبح علی الطلوع تا دیروقت من رو از این پاساژ به اون پاساژ میبرد تا کلی برام لباس و چیزمیزای دیگه بخره… اوایل ذوق و شوق چندانی برای خرید نداشتم و همین سروش رو عصبی میکرد ولی کم کم من هم به ذوق اومدم و باهاش همراه شدم… بعضی وقتا سها هم باهامون میومد… هر چند دیگه مثله قبلنا سخت گیر نبودم و زود میپسندیدم ولی باز کلی از خرید کردن لذت بردم… همه خریدامون انجام شده بود به جز خرید حلقه که خدا رو شکر اون رو هم امروز خریدیم… هر چند تقصیر سروش بود هر جا میرفتیم میگفت خوشم نیومد اما امروز بالاخره کوتاه اومد و یه حلقه ی ساده ولی در عین حال خوشگل چشمش رو گرفت… تازه بی توجه به

 

اعتراضای من یه سرویس خوشگل هم برام خرید ولی من حلقمو بیشتر از همه دوست دارم… تو این هفته با نریمان هم یه بار تلفنی حرف زدم و قرار شده فردا با پیمان و خونوادش بیان محضر… از حضورش خیلی خیلی خوشحالم.. طاهر هم که دیگه از ذوق و شوق سر از پا نمیشناسه… طاهر میخواست وسایلای خونه رو بخره که وقتی سروش فهمید راضی نیستم خودش با طاهر حرف زد…فقط امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشه… هر چند خودم یه خورده عذاب وجدان دارم ولی سروش میگه حق نداری به خاطر این چیزای بیهوده خودت رو ناراحت کنی… واقعا نمیدونم چرا نمیتونم هیچ پولی رو از خونواده ی پدریم قبول کنم.. یه حس بدی بهم دست میده.. حتی اگه اون شخص طاهر باشه باز هم ترجیح میدم تا درمونده و محتاج نشدم دست کمک به سمتشون دراز نکنم… در مورد خونه هم باید بگم که هنوز خونه ی جدیدمون رو ندیدم… سروش بدجنس گفته سورپرایزه.. خیلی شوق و ذوق دارم… مدتها بود که تا این حد هیجان زده نشده بودم

 

سروش: تو که هنوز اینجایی؟

 

میخندم و میگم: بده منتظرت شدم آقایی؟

 

خندون میگه: نه قربونت.. تازه خیلی هم خوبه.. باز هم از این کارا بکن.. خوشحال میشم

 

دستم رو میگیره که یهو با ترس میگه: چرا این همه سردی ترنم

 

-سردم؟.. فکر کنم به خاطر استرسمه

 

اخماش رو تو هم میکنه و میگه: باز استرس.. چند بار بگم همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه

 

-باور کن دست خودم نیست.. مدام میترسم یه چیزی پیش بیاد و دوباره همه چیز خراب بشه

 

همونجور که من رو به سمت سالن میبره لپمو میکشه و میگه: بیخود… هیچ چیزی نمیتونه فردامون رو خراب کنه

 

مادر سروش: بچه ها اومدین؟

 

سروش با خنده میگه: آره مامان

 

مادر سروش با خنده میگه: چه عجب بالاخره یه مرتبه واسه ی نهار این دختر رو خونه آوردی

 

سروش میخنده و میگه: بده نمیخوام زنم غذاهای سوخته شده ی سها رو بخوره

 

سها از آشپزخونه بیرون میاد و میگه: انگار بوی توطئه میاد

 

مادر سروش با خنده بهم نگاه میکنه که یهو نگرانی جای خنده اش جایگزین میشه

 

مادر سروش: ترنم، عزیزم چرا اینقدر رنگت پریده

 

سروش با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه:وای مامان.. تو رو خدا تو یه چیزی بهش بگو… میترسم از بس به خودش استرس میده فردا به جای محضر بریم بیمارستان

 

مادر سروش: زبونت رو گاز بگیر پسر

 

بعد خطاب به من ادامه میده: آخه عزیز من چرا این همه خودت رو اذیت میکنی آخه این پسره ی خل و چل ارزشش رو داره که اینقدر حرص بخوری؟

 

یهو میزنم زیر خنده

 

سروش: مامان

 

مادر سروش: جانم عزیزم… کاری داشتی؟

 

سروش با اخم میگه: مادر من، من گفتم یه چیز بگو ولی نگفتم از این حرفا بار من کن

 

مادر سروش آهی میکشه و میگه: عزیزم ترنم از خودمونه دیگه تو رو شناخته.. نمیشه دیگه دروغ بگم

 

من و سها با صدای بلند میخندیم و سروش با ابروهایی گره خورده ما رو تماشا میکنه

 

پدر سروش: اینجا چه خبره؟.. بگین منم بخندم

 

سروش میخواد دهن باز کنه که مادرش سریع میگه: داشتم از رفتار و اخلاق خوب پسرت حرف میزدم

 

پدر سروش با جدیت به سروش شاره میکنه و میگه: مگه سروش اخلاق خوبی هم داره؟

 

من و سها خندمون شدیدتر میشه

 

سروش با غیض میگه: نداشتیما.. آخه نامردا چند نفر به یه نفر… این سیاوش کجاست بیاد طرف من رو بگیره؟

 

پدر سروش: اولا که سیاوش شرکته دوما اگر هم بود طرف ما رو میگرفت سوما تو با این زبونت دیگه احتیاجی به وکیل و وصی نداری؟

 

سروش با اخم روی مبل میشینه و میخواد چیزی بگه که با جیغ سها با ترس بلند میشه… پدر و مادرش هم با ترس نگاش میکنند من هم متعجب بهش خیره میشم

 

سروش: چی شد سها؟

 

سها: حلقه چی شد؟

 

سروش چپ چپ نگاش میکنه و میگه: این چه وضعه سوال پرسیدنه

 

سها: ترنمی امروز که دیگه حلقه خریدین؟

 

دست چپم رو آروم بالا میارمو با ذوق میگم: چطوره؟

 

سها بالا و پایین میپره میگه: محشره

 

-خودم هم خیلی دوستش دارم… سروش انتخاب کرد

 

سروش با مهربونی نگام میکنه

 

پدر و مادر سروش هم با لبخند بهم تبریک میگن

 

تو همین موقع زنگ خونه به صدا میاد

 

مادر سروش: سها برو ببین کیه؟

 

سها با غرغر میگه: اه.. این کارا رو باید عروس انجام بده

 

همه از این حرف سها به خنده میفتیم.. سها به سمت آیفون تصویری میره اما با دیدن کسایی که پشت در هستن خشکش میزنه

 

پدر سروش: کیه سها؟

 

همه با تعجب به سها نگاه میکنیم ولی سها با ناراحتی میگه: اینا اینجا چیکار میکنند؟

 

——–

 

————-

 

مادر سروش: فرزاد کیه؟

 

با صدای دوباره ی زنگ پدر سروش با کلافگی نگاهی به ماها میندازه و در آخر به ناچار بدون اینکه حتی با افراد پشت در حرفی بزنه در رو براشون باز میکنه

 

سروش: بابا چرا چیزی نمیگید؟

 

پدر سروش اخمی میکنه و میگه: بهتره ترنم رو ببری بالا

 

سها هم سریع میگه: آره سروش… اصلا بریم بالا واسم تعریف کنید امروز کجاها رفتین و چیکارا کردین؟

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۸.۱۶ ۱۸:۵۲]

سروش کنارم میاد و مشکوک خطاب به پدرش میگه: موضوع چیه بابا؟

 

پدر سروش با تحکم میگه: سروش گفتم دست ترنم رو بگیر و ببر بالا.. بعدا در این مورد صحبت میکنیم

 

با ترس به سروش نگاه میکنم… سروش مستقیما تو چشمای باباش زل میزنه.. نمیدونم چی از چشمای باباش میخونه که یهو دستم رو میگیره و میگه: بریم بالا

 

-اما……..

 

سها هم سریع به سمتم میاد و میگه: عزیزم بهتره ما اینجا نباشیم

 

مادر سروش میخواد چیزی بگه که در سالن باز میشه و دو نفر وارد میشن… یه زن و مرد میانسال… سروش با دیدنشون سریع به سمت باباش برمیگرده و با اخم نگاش میکنه اما زن و مرد انگار تو این دنیا نیستن… اصلا متوجه ی من و سروش نمیشن و بی تفاوت از کنارمون میگذرن

 

قیافه ی مرده بی نهایت برام آشناست… حس میکنم زن رو هم یه جایی دیدم ولی نمیدونم کجا

 

زیرلب با خشم میگه: بابا چرا در رو واسه ی این لعنتیا باز کرد؟

 

متعجب میگم: مگه اینا کی هستن؟

 

با لحن ملایمی کنار گوشم زمزمه میکنه: احتیاجی نیست تو بشناسیشون عزیزم… هیچوقت وقتت رو برای آشنایی با آدمای بی ارزش هدر نده.. بهتره ما بریم به کارامون برسیم خیرسرمون فردا قراره واسه خودم بشی

 

پدر سروش با ناراحتی میگه: سلام

 

میخوام چیزی بگم که با صدای پدرسروش ساکت میشم نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به این آدما ندارم

 

مرد : سلام فرزاد

 

مادر سروش هیچی نمیگه… فقط با اخم به سروش اشاره میکنه که من رو بالا ببره… معنیه این همه اصرار رو برای دور کردنم نمیفهمم

 

زن که تا الان بی حرکت کنار مرد واستاده بود با این حرکت مادر سروش به عقب برمیگرده و با دیدن من و سروش چشماش گرد میشه… نگاه شوکه شده اش بین من و سروش میچرخه و در نهایت رو دستهای ما متوقف میشه

 

مرد هم به عقب برمیگرده و مسیر نگاه زن رو دنبال میکنه و به ما میرسه اما با دیدن من و سروش اول متعجب و بعد خجالت زده میشه.. آروم نگاهش رو از ما میگیره و هی حرکنتی نمیکنه

 

-اینجا چه خبره سروش؟

 

سروش با اخمایی در هم بدون اینکه جواب من رو بده خطاب به اون زن و مرد میگه ببخشید و بعد هم من رو به سمت پله ها میکشه

 

زن با التماس میگه: سروش جان، پسرم یه لحظه صبر کن

 

سروش با حرص سرعتش رو بیشتر میکنه

 

زن با سرعت به سمت ما میاد و دست سروش رو میگیره

 

زن: پسرم تو رو خدا یه لحظه صبر کن.. فقط چند دقیقه به حرفام گوش بده

 

سروش با اخمایی در هم میگه: خانوم محترم من حرفی با شما ندارم

 

زن به سمت اون مرد برمیگرده میگه: آرش تو یه چیزی بگو

 

مادر سروش و اون مرد که همین الان فهمیدم اسمش آرشه با سرعت به سمت ما میان