💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۳۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/22 10:56 · خواندن 7 دقیقه

«من به جرم با وفایی چنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم» 

تو همین لحظه سها با چشمای اشکی وارد اتاق میشه و با دیدن وضع من میگه: بمیرم واسه ی دلت عزیزم.. ببین از خدا بیخبرا با حرفاشون چیکار باهات کردن… انگار خوشی به ما نیومده

 

همین جور که داره حرف میزنه به سروش نگاه میکنه یهو حالت صورتش عوض میشه.. متعجب سرم رو به سمت سروش میچرخونم ولی چیز خاصی نمیبینم

 

سها اشکاش رو پاک میکنه و به سمت ما میاد.. همینکه به ما میرسه کنار من میشینه و آروم دستشس رو دورگردنم حلقه میکنه.. سروش هم با مهربونی من و سها رو بغلل میکنه

 

سها با همه ی سعیش در خودداری یه قطره دیگه اشک از چشماش سرازیر میشه و میگه: خیلی خوشحالم که شماها بعد از مدتها دارین بهم میرسین

 

و خودش رو بیشتر به من و سروش میچسبونه

 

بعد از اینکه یه خورده تو اون وضعیت موندیم بالاخره سروش ولمون میکنه و میگه: سها، بهتره ترنم بخوابه

 

-ولی من خوابم نمیاد

 

سروش: خوابم نمیاد نداریم.. باید بخوابی تا فردا سرحال باشی

 

-اما….

 

سها: سروش درست میگه.. رنگ و روت پریده باید استراحت کنی

 

برادر و خواهر اجازه نمیدن حرف بزنم و به زور مجبورم میکنند که دراز بکشم… سها با مهربونی چیزی روم میندازه و میگه: عزیزم تو تنها نیستی

 

احساس میکنم جلوی چشمام یه خورده تار میشه

 

سروش: اشک زن من رو در نیار

 

سها کنار تختم میشینه و موهام رو نوازش میکنه

 

سروش هم اون طرف تختم میشینه و دستم رو تو دستش میگیره

 

خندم میگیره

 

-شما چرا با من اینجوری رفتار میکنید من حالم خوبه

 

سروش: پس باید استراحت کنی تا بهتر بشی

 

مظلومانه به سها نگاه میکنم که سها با بالای سرش اشاره میکنه و میگه: اون بالا چیزی میبینی؟

 

سروش میخنده و میگه: میبینی که خر نمیشه پس بگیر بخواب و حرف اضافه هم نزن

 

-مگه زوره؟.. خوابم نمیاد

 

سروش و سها با هم میگن: آره زوره

 

سها: چشماتو ببند و به خودت تلقین کن که خوابت میاد.. به جون خودت جواب میده

 

سروش: چرا از جون زنم مایه میذاری؟

 

بی توجه به سروش و سها چشمام رو میبندم تا کم کم بیخیال من بشن و فکر کنند خوابیدم.. سرم یه خورده درد میکنه.. سها و سروش که میبینند چشمام رو بستم ساکت میشن اما مثل اینکه قصد بیرون رفتن ندارن.. دستای سروش رو روی سرم احساس میکنم که نوازشگونه در حال حرکته.. اونقدر کنارم میمونند که جدی جدی خواب مهمون چشمام میشه و از دنیا غافل میشم

 

*****

 

&&سروش&&

 

سها: فکر کنم خوابید؟

 

-هیس.. آره خوابیده

 

با دست به در اشاره میکنه و میگه: بیرون بریم ممکنه بیدار شه

 

سها سری تکون میده و به سمت در میره.. موهای ترنم رو از جلوی چشماش کنار میزنه و خم میشه تا بوسه ای به پیشونیش بزنه اما وسط راه متوقف میشه.. از ترس بیدار شدن ترنم جلوی خودش رو میگیره و به سمت در اتاق حرکت میکنه… سها رو جلوی در منتظر خودش میبینه

 

آروم در اتاق رو میبنده و میگه: تو که هنوز اینجایی؟

 

سها: گفتم با هم دیگه بریم

 

-باشه.. بریم

 

دستاش رو تو جیب شلوارش میکنه

 

-فکر نمیکردم مامان اینجور از ترنم دفاع کنه

 

سها: قبول کن مامان به خاطر پسراش هر کاری میکنه.. هر چند ترنم رو هم دوست داره

 

-آره میشناسمش

 

همینجور که از پله ها پایین میرن صدای جر و بحث پدر و مارشون رو هم میشنون

 

مادر: نباید در رو براشون باز میکردی؟

 

پدر: درست نبود

 

مادر: تو هم که فقط به فکر رفتار انسان دوستانه هستی

 

پدر: سارا

 

مادر: حالا سروش رو ندیدی؟.. اصلا سروش هیچی تویی که این همه دخترم دخترم میکنی حال ترنم رو ندیدی.. یه لحظه با خودت فکر نکردی فردا چه روزه مهمی برای این دختره ممکنه با دیدن مهلا و آرش حال و روزش خراب بشه

 

پدرش با کلافگی دستی به سرش میکشه و میگه: میگی چیکار باید میکردم؟… پشت در نگهشون میداشتم.. بالاخره نون و نمک هم رو خوردیم نمیتونم گناه آلاگل رو که به پای این دو نفر بنویسم

 

پدر و مادرش با دیدنش سریع بلند میشن و مادرش سریع میگه: حالش چطوره؟

 

سها: به زور خوابید

 

همه با ناراحتی روی مبل میشینند.. سرش رو بین دستاش میگیره و چشماش رو میبنده

 

مادر: من رو بگو که میخواستم امشب یه جشن کوچولو بین خودم بگیرم اما همه چیز خراب شد

 

لبخندی میزنه و چشماش رو باز میکنه

 

آروم زمزمه میکنه: مادر من چیزی خراب نشده… همه چیز همون طوریه که باید باشه.. خودتون رو نگران نکنید هیچ چیزی نمیتونه فردا رو خراب کنه

 

تو همین موقع در سالن باز میشه و سیاوش سرحال تر از همیشه با صدای بلند میگه: به به.. چه عجب بالاخره آقا سروش رو توی خونه دیدیم

 

بعد چشمکی میزنه و ادامه میده: امروز بالاخره دست از سخت گیری برداشتی و رضایت دادی که یه حلقه برای زنت بخری یا هنوز داری ناز میکنی؟

 

مادر: سیاوش آرومتر… ترنم رو به زور خوابوندیم

 

سیاوش با تعجب به همه نگاه میکنه که همه شون گرفته و عنق روی مبل نشستن و چیزی نمیگن

 

با حرص زمزمه میکنه: بشین چرا واستادی؟

 

با کلافگی پاهاش رو تکون میده.. مطمئنه اگه سیاوش بفهمه کیا اینجا بودن عصبانی میشه

 

سیاوش ابرویی بالا میندازه و میگه: سروش دوباره چه گندی زدی؟

 

هیچکس هیچی نمیگه

 

سیاوش: ترنم چش شده؟

 

 

مادر: بشین مادر… چیزی نیست

 

سیاوش میشینه و میگه: یعنی چی؟…اگه چیزیش نیست پس چرا به زور خوابوندینش

 

….

 

سیاوش عصبی میگه: میگم چی شده؟… چرا هیچکدومتون چیزی نمیگین

 

سها با حرص میگه:اه.. مگه نشنیدی مامان چی گفت.. آرومتر

 

سیاوش: سها تو بگو… چه اتفاقی افتاده؟

 

سها نگاهی به پدر و مادرش میندازه

 

همگی کلافه بهم نگاه میکنند میدونند دیر یا زود سیاوش از ماجرا سر در میاره

 

سیاوش با حرص میگه: سها میگی یا……..

 

سها به ناچار زبون باز میکنه و وسط حرف سیاوش میپره: پدر و مادر آلاگل اومده بودن

 

سیاوش یهو ساکت میشه.. بقیه هم چیزی نمیگن

 

سیاوش بعد از چند دقیقه آروم زمزمه میکنه: اون آشغالا رو پرت کردین بیرون دیگه.. مگه نه؟

 

 

سیاوش: نه سروش؟

 

در جواب سیاوش فقط با تاسف سرشو تکون میده

 

پدر: سیاوش این چه وضعه حرف زدنه… آرش و مهلا آدمای محترمی هستن

 

سیاوش با داد میگه: محترم هستن؟

 

پدر: سیاوش

 

سیاوش: آقای راستین اگه اون عوضیا محترم بودن یه حیوون کثیف بار نمیاوردن و تحویل جامعه نمیدادن که گند بزنه به زندگیه همه ی ما

 

پدر: صداتو بیار پایین… اشتباه بچه رو که به پای پدر و مادر نمینویسن

 

سیاوش از جاش بلند میشه و با صدای بلندی ادامه میده: اشتباه؟

 

با عصبانیت لگدی به مبل میزنه و میگه:هه.. اسمشو میذارین اشتباه… اون دختر اشتباه کرد که زن جوون من رو پرپر کرد

 

با پوزخند ادامه ی جملش رو میگه: با اون دخترخاله ی عوضی تر از خودش

 

مادر: سیاوش عزیزم اینقدر حرص نخور.. آخر سکته میکنیا

 

سیاوش با ناراحتی روی زمین میشینه و سرش رو بین دستاش میگیره

 

سیاوش: حرص نخورم؟.. مگه میشه؟

 

سرش رو روی پاش میذاره و غمگین ادامه میده: دلم لک زده برای غرغر کردناش.. برای خندیدناش.. برای عصبانی شدناش.. برای مهربونیاش… برای مظلومیتاش.. بعضی وقتا که ترنم رو میبینم آتیش میگیرم… یاد ترانه میفتم که چه جوری ساکت و آروم کنارم مینشست و به شیطنتای سها و ترنم میخندید… زن من الان باید مادر بچه هام باشه ولی تو سینه ی قبرستون جا خشک کرده