و من..... 

 

به تلخ ترین شکلِ ممکن 

 

خندانم....! 

شیطون میگم: چرا.. یه خورده درد میکنه اما اگه تو همینجوری من رو تا مقصد برسونی دردم خوب میشه

 

سروش صورتش رو به گونه هام میچسبونه و میگه: جوجوی من زرنگ شده ها

 

با خنده سرمو عقب میبرم که یهو نگام به منره مقابلم میفته… نفس تو سینه ام حبس میشه.. با وجود اینکه شبه ولی باز هم همه چیز فوق العاده به نظر میرسه

 

ناخواسته زمزمه میکنم: سروش اینجا بهشته؟

 

سروش: تازه الان سبه.. تو روز باید اینجا رو ببینی

 

مدام با چشمام این طرف و اون طرف رو میکاوم

 

-سروش منو بذار زمین.. بقیه راه رو خودم میام.. گردنش رو ول میکنم که سروش محکم تر از قبل من رو به خودش فشار میده و میگه: متاسفم بانو.. تا رسیدن به مقصد جای شما همینجاست

 

-اِ.. سروش.. اذیتم نکن دیگه

 

سروش: مگه نگفتی پات یه خورده درد میکنه؟

 

-خوب شد دیگه.. منو بذار زمین

 

سروش چشمکی بهم میزنه و میگه: واقعا؟

 

سرمو به نشونه ی آره تکون میدم که سروش با لحن خبیثانه ای میگه: پس بهتره تو جای گرم و نرمت بمونی تا پات خوبتر بشه و دوباره درد نگیره

 

-سروش

 

میخنده و بی توجه به وول وول خوردنای بوسه ی آرومی به لبام میزنه و میگه: تو که زورت به من نمیرسه کوچولو.. پس بیخودی خودت رو خسته نکن

 

با ناامیدی همونجور که تو بغل سروش هستم با حسرت به این طرف و اون طرف نگاه میکنم

 

سروش هم ریز ریز میخنده

 

-کوفت

 

بلند میزنه زیر خنده و من بی توجه به سروش غرق زیبایی اطرافم میشم.. تک و توک ویلاهایی رو میبینم.. دیگه خبری از خونه های روستایی نیست.. دیگه تقریبا متوجه شدم که اینجا یه منطقیه ییلاقیه تو شماله که جون میده واسه ی بپر بپر و بازیگوشی

 

-نرسیدیم؟

 

سروش: نه هنوز

 

بعد از چند لحظه میگم: حالا چی؟

 

سروش: نه

 

یه خورده دیگه میگذره با مظلومیت میگم: سروشم

 

با خنده میگه: نه

 

-تو که نمیدونی من میخوام چی بگم

 

سروش: میدونم دیگه میخوای ولت کنم تا بری شیطونی کنی

 

-نه آقایی قول میدم شیطونی نکنم

 

سروش: راه نداره.. این جا جات امن تره.. از دستم در بری معلوم نیست دیگه کجات رو میزنی و ناقص میکنی

 

-حالا یه بار افتادما

 

سروش: تو بغل من میمونی تا نیفتی

 

-زورگو

 

میخنده و خودم هم خندم میگیره.. سر جاش وایمیسته و با چشم به رو به رو اشاره میکنه

 

سروش: بالاخره رسیدیم

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]

سرمو برمیگردونم و با دیدن یه ویلای نقلی که تماما با چوب ساخته شده دلم زیر و رو میشه

 

با خوشحالی میگم: وای سروش ولم کن.. این ویلا ماله توهه

 

سروش: نه

 

با ناراحتی میگم: چی؟

 

سروش: مال ماست

 

-وای سروش سکته کردم… آخ جون.. تو رو خدا ولم کن بذار برم داخل ویلا رو هم ببینم

 

بدون توجه به تکون تکون خوردنام من رو روی تخته سنگی میذاره و لوم زانو میزنه… با آرامش کفشام رو پام میکنه

 

-باورم نمیشه قراره تو این ویلا بمونیم

 

به ذوق و شوق من میخنده و هیچی نمیگه

 

همینکه کفشم رو پام میکنه و سریع از جام بلند میشم که مچ پام یهو تیر میکشه و دادم میره هوا

 

-آخ

 

سروش با نگرانی میگه: چی شد؟

 

-هیچی

 

با اخم نگام میکنه

 

میگه: ترنم

 

-خب یه لحظه پام درد گرفت

 

اخماش بیشتر تو هم میره… میخواد دوباره بغلم کنه که مظلومانه نگاش میکنم… چشماش رو ریز میکنه

 

-مواظبم آقایی… خودم بیام؟

 

چیزی نمیگه… وقتی سکوتش رو میبینم بوسه ی آرومی به گونش میزنم که باعث میشه متعجب نگام کنه

 

میخوام سریع به سمت ویلا خوشگله برم که آقا به پشت لباسم چنگ میزنه و میگه: کجا شیطون؟.. فقط همین؟

 

-اِ… سروش ولم کن… چیکار داری میکنی؟

 

با خنده من رو به سمت خودش برمیگردونه و تو چشمام خیره میشه

 

سروش: میدونی اینجا کجاست؟

 

-نه.. مگه باید بدونم

 

سروش: چند سال پیش یادته؟… گفتم یه ویلا پیدا کردم که خیلی دنج و باحاله

 

متعجب میگم: همین بود؟

 

سروش: آره… یادته چقدر التماس کردی بیارمت اینجا

 

-تو هم طبق معمول برام ابرو بالا انداختی و من رو نیاوردی

 

سروش: یادش بخیر چقدر منتم رو کشیده بودی

 

لبخندی میزنم و سرم رو تکون میدم

 

-بچه پررو تازه میگه یادش بخیر… هر کاری کردم قبول نکردی من رو بیاری.. همیشه هم اذیتم میکردی و میگفتی اگه دختر خوبی باشی شاید اجازه بدم ماه عسلمون رو تو ویلا خوش بگذرونی

 

میخنده و میگه:تو اون روزا که این ویلا رو خریدم خیلی درب و داغون بود ولی چون میدونستم چنین محیطی رو دوست داری ویلا رو خریدمو بازسازیش کردم… خیلی زمان بر بود ولی ارزشش رو داشت.. همه چیزش رو تغییر داده بودم و بر طبق معیارا و علایق تو ویلا رو بازسازی کرده بودم میخواستم غافلگیر بشی

 

با مهربونی نگاش میکنم.. لبخند غمگینی میزنه و ادامه میده: بعد از بهم خوردن نامزدی دیگه هیچوقت اینجا نیومدم اما وقتی قرار شد با هم ازدواج کنیم و دوباره همه چیز سر و سامون گرفت دلم میخواست یه جور خوشحالت کنم.. میخواستم شوق و ق گذشته رو تو چشمات ببینم اون موقع بود که یاد اینجا افتادم… میدونستم یه مهمونیه کوچیک هم ممکنه اذیتت کنه واسه همین آوردمت اینجا تا یه مدت از همه چیز و همه کس دور باشی… با اینکه طاهر به کمک نریمان و پیمان کارای شناسنامه و پاسپورتت اکی کردن ولی باز دلم یه چیز خاص میخواست… مثل این منطقه ی ییلاقیه سرسبز که لبخند رو مهمون لبات کرده

 

میخندم و آروم تو آغوش گرمش میرم

 

-ممنون آقایی… خیلی خوبی.. حتی اگه من رو اون سر دنیا هم میبردی باز هم تا این اندازه خوشحال نمیشدم.. فقط کی اومدی و ویلا رو تمیز کردی؟

 

سروش: به دوستم گفتم اون هم با همسرش اومد و تمام اوامر بنده رو اجرا کرد

 

-پس دوستت رو حسابی تو زحمت انداختی

 

سروش: نه بابا.. وظیفشه

 

از بغلش بیرون میام و با خنده میگم: ای نمک نشناس

 

با مهربونی میگه: این آقای نمک نشناسه پررو تونسته خانومش رو خوشحال کنه؟

 

-دیوونه شدی سروش… از اون سوالا بودا… من عاشق اینجا شدم.. مگه میشه خوشحال نباشم… هنوز هم باورم نمیشه که این همه واسه ی خوشحال کردن ن زحمت کشیدی… بهتره بریم داخل ویلا رو هم ببینیم

 

سروش: نچ.. نمیشه؟

 

-چی؟

 

سروش: همینجوری که نمیشه؟

 

با تعجب میگم: آخه چرا؟

 

سریع خم میشه و خیلی کوتاه لبام رو میبوسه

 

مسخ شده نگاش میکنم ولی اون با شیطنت میگه: من از این بوسه ها دوست دارم… بوسه ی روی گونه به درد من نمیخوره

 

————

 

-سروش

 

با خنده دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به سمت ویلا هدایت میکنه.. همینکه به ویلا میرسیم میگه: چشماتو ببند کوچولو

 

ا لبخند چشمام رو میبندم… خیلیلی هیجان زده هستم… صدای باز شدن در رو میشنوم

 

سروش: باز نکنیا

 

-سروش تندتر… دیگه طاقت ندارم

 

سروش من رو به داخل میبره و در ر میبنده… بعد از اینکه یه خورده جلو رفتیم میگه: حالا چشماتو باز کن کوچولو

 

با این حرف سروش سریع چشمام رو باز کنم… لبخند از لبام پاک میشه… خشکم میزنه… نمیتونم باور کنم همه چیز همون جوریه که دلم میخواست… حتی از اون چیزی که من میخواستم هم بهتره… داخل ویلا هم همه چیز چوبیه… چشمم به یه شومینه ی سنتی فوق العاده خوشگل میفته که جلوش چند تا بالشتکهای رنگیه کوچولو وجود داره…

 

همه جای ویلا پر شده از عطر رز و مریم.. به زمین خیره میشم که با گلبرگهای پرپر شده ی رز و مریم مواجه میشم… گوشه و کنار ویلا با شمع های فانتزی تزئین شده و کل ویلا با همین شمع ها روشن شده

 

همه ی عشقم رو میریزم تو کلامم و میگم: سروش ت فوق العاده ای

 

دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و من ادامه میدم: قشنگترین شب زندگیم و برام ساختی

 

آروم پهلوم رو نوازش میکنه و میگه: در برابر خوبی ها و مهربونی های تو این چیزا اصلا به چشم نمیان… حالا هم بهتره بریم اتاق رو بهت نشون بدم… نظرت چیه؟

 

با ذوق سرمو تکون مبدمو میگم: آره بریم ولی سروش این دوستت و همسرش خیلی باسلیقه هستنا

 

چشم غره ای بهم میره و میگه: درسته من وقت نکردم بیام این چیزا رو درست کنم ولی همه ی این چیزایی رو که میبینی سلیقه ی آقاته

 

میخندم و میگم: حتی ایده ی شمع؟

 

سروش: آره

 

-تو که همیشه میگفتی از این مسخره باریا خوش نمیاد

 

سروش: میدونستم دوست داری

 

-ممنون سروش… نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم

 

شیطون میگه: شما لازم نیست تشکر کنب باید عملی برام جبران کنی