‍دیگ‍‌ه‍ ‍حص هیچ‍‌ی ‍ن‍‌یس ‍حت‍‌ی ‍نفص ‍کشیدن:))🚶🏼‍♂

 

00‌‌:00

 

دلم نمیاد ناراحتش کنم

 

صدام میلرزه ولی به زحمت زیرلب زمزمه میکنم: نه

 

یه ترس خاصی تو دلم هست ولی نگاه مهربونش مانع از این میشه که بخوام اعتراف کنم

 

سروش: پس آروم

 

لبخندی میزنه و چنان عاشقونه نگام میکنه که من رو هم غرق دنیای خودش میکنه

 

آروم صورتم رو نوازش میکنه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟… که مال من باشی… که کنار من باشی… که همه ی دنیای من باشی

 

لبخندی میزنم

 

بوسه ای به چشمام میزنه و میگه: خیلی خوشحالم عزیزم.. که بعد از سالها دوری هیچکس نمیتونه روی تو ادعایی داشته باشه به جز من… ممنون که برگشتی ترنم.. اگه برنمیگشتی من میمردم

 

نفساش به صورتم میخوره باعث میشه ته دلم یه جوری بشه.. چشمای سروش بین چشمام و لبام در حال گردشه… یه خورده دستم میلرزه اما مشتش میکنم تا سروش متوجه نشه اما انگار متوجه میشه

 

آروم زمزمه میکنه: بهم اعتماد کن عزیزم.. از هیچ چیز نترس.. باشه خانومی

 

لبخند لرزونی میزنم و سرمو تکون میدم

 

سروش: آفرین خانومم

 

چنان با ملایمت باهام حرف میزنه که انگار داره با یه بچه صحبت میکنه.. از این همه مهربونی و ملایمت سروش به وجد میام.. حس خوشایندی بهم دست میده… با عشق نگاش میکنم نگاه سروش رو روی لبام احساس میکنم… آروم لباش رو روی چونم میذاره.. بوسه ی کوتاهی به چونم میزنه… بعد لباش رو روی صورتم میکشه و به لبام میرسونه… چند لحظه ای مکث میکنه که باعث میشه چشمام آروم بسته بشن و در نهایت کارش رو شروع یکنه.. چنان نرم و لطیف لبام رو به بازی میگیره که ناخواسته من هم باهاش همراه میشم

 

برای چند لحظه لباش رو از لبام جدا میکنه و با لبخند میگه: ممنونم عشقم

 

————–

 

با تعجب نگاش میکنم.. نمیدونم چرا داره ازم تشکر میکنه ولی اون اجازه ی فکر کردن بیشتر رو بهم نمیده و دوباره لباش رو روی لبام میذاره… تو تک تک بوسه هاش میتونم احساس عاشقانه اش رو درک کنم… همونطور که داره من رو میبوسه با یه دستش آروم نوازشم میکنه… حس خوبی بهم دست میده… دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با عشق باهاش همراه میشم… به وضوح من هم صدای تپش های ناآروم قلبش رو احساس میکنم.. نمیدونم چقدر گذشته ولی سروش دست بردار نیست… همونجور که بوسه بارون کردنه منه آروم دستش به سمت دکمه ی مانتوم پیش میره.. تمام هیجانم فروکش میکنه و دوباره ترسی ناخواسته تو قلبم لونه میکنه

 

اولین دکمه رو که باز میکنه حس میکنم قلبم داره تو دهنم میاد… همین که دستش به سمت دومین دکمه پیش میره با ترس یه خورده ازش فاصله میگیرم و ناخودآگاه میگم: سروش

 

بدون اینکه بخوام به مچش چنگ میزنم و نگاش میکنم

 

سروش با چشمایی خمار نگام میکنه و میگه: جانم خانومم… چی شده عزیزم؟

 

بغض تو گلوم بدجور آزارم میده… به دستم که دور مچ دستش حلقه شده نگاه میکنه.. دستشو بالا میاره و بوسه به دستم میزنه.. با خجالت به خاطر رفتارم دستم رو سریع عقب میکشم و با بغض میگم: ببخشید… دست خودم نیست

 

با تموم شدن حرفم یه قطره اشک هم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه.. آروم سرشو پایین میاره و اشکم رو میبوسه

 

خشدار ولی در عین حال مهربون زمزمه میکنه: نترس عزیزم.. خودت رو به من بسپر.. نمیذارم اذیت بشی.. بذار باهم به اوج برسیم

 

لبام از شدت بغض میلرزن ولی زیرلب زمزمه میکنم: سروش تو فقط مال منی.. مگه نه؟

 

سروش: معلومه عزیزم

 

همنجور که نگاهم به نگاهشه به این فکر میکنم که این مرد عشقمه… همسرمه… نیمی که نه، همه وجودمه… همه دنیای من تو دنیای این مرد خلاصه میشه.. من چطور میتونم مقاومت کنم در برابر کسی که شده تمام دلیل برای نفس کشیدنم.. اصلا میتونم؟… خودم هم خوب میدونم نمیتونم

 

زیرلب زمزمه میکنم: هیچ جوری نمیتونم

 

سروش: ترنم

 

لبخندی میزنه و با همه ترسی که نمیتونم کنترلش کنم دستام رو دور گردن سروش حلقه میکنم و لباش رو با لبام قفل میکنم تا خودم رو به دستای مردی بسپارم که با اینکه یه روزی تنهام گذاشت ولی الان اومده که برای همیشه مال خودم بمونه

 

********

&& سروش&&

 

باحس نفسهای آروم ومنظمی که به گردنش میخوره چشماش رو باز میکنه و یکی از لذت بخش ترین صحنه های زندگیشو میبینه… قلبش پر از حس بودن میشه… با دیدن ترنم که با یه حالت معصومانه ای سرش رو روی شونه اش گذاشته لبخندی رو لبش میشینه صورت معصوم ترنم رو

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]

با سرانگشتاش لمس میکنه….موهای پریشونش رو از روی پیشونیش کنار میزنه وانگشتاش رونوازشوارروبازوهایبرهنشم یکشه… ترنم تکون آرومی میخوره نفسش رو تو سینش حبس میکنه تا عشقش رو از خواب بیدار نکنه… با فرود اومدن دست ترنم روی سینش حس خوشایندی بهش دست میده… با یاداوری دیشب لبخندش پر رنگ تر میشه…سرش رو تو خرمن موهای ترنم فرو میکنه و به یکی شدنشون فکر میکنه… وقتی یاد بیقراری های دیشب ترنم میفته دلش آتیش میگیره.. وقتی ترنم به مچ دستش چنگ زده بود دلش میخواست قید تمام خواسته ها و نیازهای خودش رو بزنه و به ترنم بگه عزیزم اصلا کاری به کارت ندارم راحت بخواب اما از اونجایی که دکتر بهش هشدار داده بود هر وقتی که قرار باشه رابطه ی اولتون شکل بگیره حال و روز ترنم همینجوری میشه سعی کرد با آرامش به ترنم بفهمونه که همه چیز خوبه… ترنم رو اینجا آورده بود تا زودتر اون رو به زندگی برگردونه.. میتونست دیشی هم مثل تمام این مدت جلوی خودش رو بگیره اما دلش نمیخواست با تعلل ترس ترنم رو بیشتر کنه… دیشب ترنمش بیقرار بود جوری که حین رابطشون به گریه افتاده بود و هق هق میکرد انگار میخواست تمام فشارها و کمبودهایی که تو این چند سال تحمل کرده بود رو بیرون بریزه انگار تحمل این عشق بازی دیوونه کننده رو نداشت انگار باورش نمیشد همه جوره مال هم شدن چقدر زیر گوش ترنم حرفای عاشقونه زمزمه میکرد و اون رو محکم به خودش میفشرد… اونقدر قربون صدقش رفت.. اونقدر نازش رو کشید.. اون با ملایمت رفتار کر تا تونست ترنمش رو آروم کنه… حتی در عین رابطه هم بعضی وقتا اشک تو چشمای عشقش جمع میش.. خیلی طول کشید تا ترنم همراهش بشه… تا جواب بوسه های پرحرارتش رو بده… تا یه خورده خجالتش بریزه.. تا یکم ترسش کمتر بشه

 

به صورت عشقش زل میزنه

 

——-

 

دیشب دوست نداشت ترنمش ازش بترسه اما میترسید… خوب میدونست ترس ترنم بیشتر از اینکه جسمی باشه روحی هستش.. ترنمش سالها پیش قلب و روحش رو بهش باخته بود و اون با بی انصافی تنهاش گذاشته بود و الان داشت تاوان اشتباهش رو پس یداد… این رو خوب میدونست که ترنم از این میترسه که با تقدیم کردن جسمش باز هم عشقش تنهاش بذاره.. خیلی تلاش کرد تا موفق شد ترنم هم زیر گوشش نوای عاشقانه سر بده… میدونست رسیدن شون به هم پایان همه چی نیست میدونست.. باید بیشتر از قبل هوای ترنمشو داشته باشه… میدونست چقدر ترنم از اینکه دوباره از هم جدا شن میترسه… همه ی اینا رو میدونست و عذاب میکشید.. عذاب از اینکه خودش دستی دستی ترنمش رو، عشقش رو، همسرش رو به این روز انداخته بود

 

همبنجور که مشغول نوازشه ترنمه حس میکنه پلک ترنم تکونی میخوره

 

لبخندی میزنه و نوازشگونه صداش میکنه: ترنم… عزیزم

 

اما ترنم جواب نمیده..میدونه بیداره واسه ی همین اروم بینی خودش روبه بینی ترنم میماله ومیگه:خانمم؟نمیخوای بیدار شی؟

 

 

ترنم باز هم جوابش رو نمیده؟

 

-خانم راستین؟ترنم خانم؟نفس سروش؟

 

 

ابرویی بالا میندازه و تو دلش میگه: بین کوچولو یه روز هم نمیخوام اذیتت کنم خودت نمیذاری

 

با شیطنت میگه: تو که نمیخوای وقتی مامان و سها برات کاچی میارن اینجوری هپلی بری پیششون؟

 

یهو ترنم چشماشو بازمیکنه و میگه: چـــی؟

 

شیطون میگه: کاچی… مامان.. سها 

 

-وای سروش

 

ترنم میخواد به سرعت پاشه و ازتخت بیاد پایین که یهو خشکش میزنه

 

بهت زده نگاهی به اطراف و نگاهی به سروش میندازه بعد با جیغ میگه: سروش

 

-تقصیر خودته کوچولو.. من که میدونستم بیداری دیگه نباید به فکر گول زدن من میفتادی

 

ترنم مشتی به سینش میزنه و میگه: خیلی بدی… سکته کردم.. اصلا یادم رفته بود اومدیم

 

مکثی میکنه و با خجالت زمزمه میکنه: ماه عسل

 

دلش از اینجور حرف زدن ترنم زیر و رو میشه با عشق ترنم رو محکم بغل میکنه و میگه: اینجوری حرف نزن کوچولو… یهو دیدی اختیارمو از کف دادما

 

ترنم با عشق نگاش میکنه و آروم زمزمه میکنه: کی میگه وسعت دنیا زیاده.. وسعت دنیای من خلاصه میشه در آغوش تویی که همه ی دنیای منی

 

حس میکنه از شدت بغض داره خفه میشه

 

ترنم آروم از بغلش بیرون میاد و با لبخند میگه: شرمنده آقایی.. میدونم دیشب اونی نبودم که میخواستی.. خیلی آقایی کردی که تحملم کردی و تا آخرین لحظه همراهم بودی

 

از این همه مهربونیه ترنم مات و مبهوت میشه… دلش میخواد سرش رو بکوبه به دیوار از اینکه این همه سال عشق ترنم رو ندید

 

به زحمت میگه: ترنم

 

ترنم: دوستت دارم سروشم… خیلی زیاد… میدونم ترنم سابق نیستم اونی که همیشه میخواستی

 

با این حرفای ترنم دلش میگیره… روم میگه: ترنم تو همونی هستی که من همیشه میخواستم… من شخصیتت رو دوست دارم.. رفتارت رو.. منش رو.. خودت رو.. واسه ی من ترنم قدیم و جدید وجود نداره.. ترنم یکیه… اون هم تویی… با هر رفتاری که باشی میخوامت

 

ترنم: حتی اگه هیچوقت مادر نشم

 

آروم میشینه و با لبخند میگه: تو خودت بچه ای هنوز… بچه میخوام چیکار؟