💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/22 14:46 · خواندن 9 دقیقه

❌سلامتے احساسے ڪہ لِــہ شد♚

 

♚سلامتے اعتمادے ڪه تَرَڪ خورد❌

 

❌سلامتے اشڪایے ڪہ هر شب ♚

 

♚ آبروے دلمــــــــــو بــــــــــرد❌

 

❌سلامتے من ڪِ ساده بودم ♚

 

♚ دڸ بہ حرفاٺ باختہ بودم❌

 

❌سلامتے روزایـے ڪہ با تو ♚

 

♚ تۇ خیالم ساختہ بوډم❌

ترنم: جواب خونوادت رو چی میدی؟

 

-زندگیه من.. ماله منه.. به کسی اجازه ی دخالت نمیدم هر چند برای اونا فقط خوشبختیه ما مهمه

 

ترنم: میترسم سروش… از اینکه اصلا بچه دار نشم.. یا دیر بتونم طعم مادر شدن رو بچشم

 

اخمی میکنه و با جدیت میگه: ترنم دیگه نمیخوام بخاطر این چیزای بیخود تو رو ناراحت ببینم.. اولا بچه برای من اصلا مهم نیست.. مهم نجابت و خانومیته که خدا رو شکر از تو نجیب تر و خانوم تر سراغ ندارم… دوما اگه قرار هم باشه بچه دار بشیم و تو مشکلی هم نداشته باشی باز هم من الان بچه نمیخوام

 

ترنم متعجب میگه: واقعا؟

 

خوب میدونه که الان با کوچیکترین لغزشی ممکنه ترنم رو داغون کنه

 

چنان محکم و بدون مکث میگه:آره

 

که درخشش نگاه ترنم رو به وضوح میبینه

 

ترنم: آخه چرا؟

 

خوشحال از انجام ماموریتش با خوشحالی ادامه میده: من تا چند سال آینده دلم میخواد فقط خودم باشم و همسر نازنینم… بدون سر خر… یعنی چی یه رقیب واسه ی خودم بیارم.. مگه مریضم.. اگه خدا خواست خودش یه بچه تو دامنمون میذاره اگه هم نخواست که چه بهتر

 

ترنم: فکر میکنی بتونیم بچه دار بشیم؟

 

به چشمال ترنم زل میزنه.. میدونه یکی از دغدغه های ترنم بچه ای هست که ممکنه هیچوقت نباشه

 

-نمیدونم.. واسم مهم هم نیست

 

ترنم: تو که همیشه عاشق بچه بودی.. میگفتی دوست داری زود بچه دار بشی

 

—–

 

—–

 

آروم میخنده و میگه: فعلا کمبود ترنم دارم.. عمرا تا چند سال بذارم کسی تو رو باهام شریک بشه

 

بعد با اخم آرومی ادامه میده: اگه عاشقش بشی بهش حسودیم میشه

 

با خنده ی ترنم نفسی از سر آسودگی میکشه… یاد حرفای بهزاد، روانشناسه ترنم میفته.. واقعا خوشحاله که بهش مراجعه کرده… حرف اصلیه بهزاد این بود که به ترنم ثابت کن تنها چیزی که برات مهمه اونه

 

ترنم با خنده زمزمه میکنه: تو دیوونه ای به خدا

 

چشمکی میزنه و میگه: آره دیوونه ی توام… فقط یه بار به کسی نگی که من تا این حد حسودما.. این یه رازه بین خودم و خودت

 

ترنم با لحن بچه گونه ای میگه: باشه آقایی

 

-قربون خانوم خودم برم

 

با دست به حموم اشاره میکنه و ادامه میده: برو حموم یه دوش بگیر من هم برم صبحونه رو آماده کنم

 

ترنم برای چند لحظه خشکش میزنه… یه نگاه به خودش میندازه و بعد جیغ خفیفی میکشه… زودی از تخت میپره پایین و به لباساش چنگ میزنه… بعد هم سریع به سمت حموم هجوم میبره

 

-ای بابا.. دختر، من که دیشب همه جات رو دیدم و همه کاری هم باهات کردم دیگه این خجالتت برای چیه؟

 

ترنم با جیغ از داخل حموم میگه: سروش

 

صداش رو بلند میکنه و میگه: جانم عزیزم.. آخه با این عجله کجا رفتی؟… مثلا الان باید کلی آخ و اوخ میکردیو من نازت رو میکشیدم

 

صدای باز شدن آب رو میشنوه و با خنده سری تکون میده.. لباساش رو میپوشه و ملحفه ی خونی رو جمع میکنه… حوله و لباسای تمیزی از توی کشو در میاره و برای ترنم روی تخت میذاره

 

با صدای بلند میگه: عزیزم حوله و لباس رو تخته

 

ترنم: باشه

 

با حسی سرشار از زندگی میخواد از اتاق خارج بشه تا صبحونه رو آماده کنه که یهو یاد چیزی میفته… سریع از اتاق خارج میشه و به سمت آشپزخونه میدوه

 

*****

 

&& ترنم&&

 

آب همینجور بازه ولی من جلوی آینه به خودم نگاه میکنم… یه خورده احساس ضعف میکنم اما چشمام بعد از مدتها برق میزنند… یه لبخند بی دلیل رو لبهام جا خوش کرده و قلبم پر از امید و زندگیه… تک تک اعضای صورتم رو از نظر میگرونمو با دیدن بدنم هاله ای از شرم تو صورتم نمایان میشه.. خاطرات دیشب به شدت برام زنده و قابل لمسه… نمیدونم چرا وسط عشق بازیمون وقتی تو اوج نیاز بودیم یاد خاطرات ته باغ افتادمو دوباره حالم بد شد.. نمیدونم چقدر تو آغوش سروش گریه کردم ولی لب از لب باز نکردم دلم نمیخواست شب به اون مهمی رو براش زهر کنم هر چند میدونم ناخواسته براش زهر کردم ولی واقعا دست خودم نبود… ترس و نگرانیهام یکی دو تا نبود ولی میخوام یه اعترافی بکنم.. حس دیشب بهترین حسی بود که تو عمرم تجربه کردم.. آروم شدن تو آغوش کسی که سالها منتظرش بودم و یکی شدنمون بعد از مدتها دوری و انتظار خیلی برام لذت بخش بود

 

یه نفس عمیق میکشم و میخوام برم زیر دوش که یهو در حموم باز میشه و سروش همونجور که یه لیوان شربت تو دستشه و اون رو هم میزنه داخل میشه

 

از شدت شرم دلم میخواد آب بشم و برم توی زمین اما سروش با خونسردی میگه: عزیزم ناشتا نرو زیر دوش… اون هم بعد از اتفاق دیشب.. میترسم حالت بد بشه

 

وای من دارم از شدت شرم آب میشم… نمیدونم چرا با وجود اتفاقه دیشب باز هم ازش خجالت میکشم

 

لیوان رو به طرفم میگیره و منتظر نگام میکنه

 

آروم زمزمه میکنم: فعلا میل ندارم

 

یهو سروش من رو سمت خودش میکشه و همینجور که لیوان رو به لبم نزدیک میکنه و مجبورم میکنه که از محتویات لیوان بخورم زیر گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم یه لیوان شربت بعد از حموم هم نیاز داریا

 

لیوان خالی رو از لبام جدا میکنه و من با چشمای گرد شده نگاش میکنم که میگه: اینقدر هم از من خجالت نکش خانوم کوچولو.. من شوهرتم

 

قبل از اینکه اجازه ی هیچ حرف یا اعتراضی رو بهم بده با خنده از حموم خارج میشه… حس میکنم با خوردن شربت یه خورده از انرژیه از دست رفتمو به دست آوردم… تازه میفهمم که چقدر به اون شربت غلیظ نیاز داشتم.. زودی زیر دوش میرمو با لذت فشار آب رو روی بدنم حس میکنم… احساس میکنم که پر از انرژی هستم فقط نمیدونم که این حس خوبم برای اینه که دیشب تو بغل سروش خوابم بره یا برای اینه که امروز با صدای سروش از خواب بیدار شدم… تنها چیزی که میدونم اینه که این حس هر چی که هست به خاطر سروشه

 

یاد شربت خوشمزه ای میفتم که سروش به زور به خوردم داد… آروم میخندم برای خودم زمزمه میکنم: تو تمام خاطراته قشنگم نقش اصلی رو داری آقایی.. خیلی دوستت دارم.. خیلی بیشتر از اونی که حتی بخوای فکرش رو بکنی

 

تند و سریع دوش میگیرمو از حموم خارج میشم.. با دیدن یه تاپ و دامن کوتاه خندم میگیره

 

-آقا فکر همه جاش رو هم کرده

 

با حوله خودم رو خشک میکنم و لباسام رو تنم میکنم.. بعد از خشک کردن موهام خیلی ساده اونا رو پشت سرم میبندم… چشمم به میز آرایش میفته.. انواع و اقسام لوازم آرایشی رو با بهترین مارکا میبینم… با لبخند جلو میرم یه رژ رو بر میدارم و سرش رو باز میکنم.. نگاهی به رنگش میندازم.. صورتیه ماته.. خیلی کمرنگ روی لبم میکشم و یه خورده هم رژ گونه میزنم ..با لبخند به دختر توی آینه چشمک میزنم و از اتاق خارج میشم.. حس خیلی خوبی دارم.. دلم میخواد لباسای خوشگل بپوشم و آرایش کنم… دلم میخواد به چشم سروش خوشگل دیده بشم

 

همینکه وارد آشپزخونه میشم سروش رو میبینم که پشت میز منتظر من نشسته و صبحونه رو هم از قبل آماده کرده

 

با دیدن من از پشت میزبلند میشه و میگه: به به… خانوم خانومای من هم بالاخره اومد…

 

ابرویی براش بالا میندازمو میگم: واسه ی خودت یه پا کدبانو شدیا آقا سروش

 

چشماش رو ریز میکنه… با شیطنت بوسه ای براش میفرستم و مقابلش میشینم

 

ابروهاش تو هم گره میخورن.. آروم آروم به طرف من میاد و بالای سرم وایمیسته… متعجب نگاش میکنم که خم میشه و نچ نچ کنان میگه: شوهرداریت تعریفی نیستا باید حسابی تمرین کنی

 

با تموم شدن حرفش بوسه ی کوتاهی رو گونم میذاره و دوباره ادامه میده:دیگه نبینم از راه دور منو ببوسیا

 

بعد هم بازوم رو میگیره و مجبورم میکنه بلند شم

 

-سروش چیکار میکنی؟

 

بدون اینکه جوابم رو بده به سمت صندلبش میره و من رو هم دنبال خودش میکشه… همینکه سر صندلیش میشینه به پاهاش اشاره میکنه و میگه: زود، تند، سریع به وظیفه ی صبحگاهیت عمل کن

 

خندم میگیره… وقتی خندم رو میبینه دستم رو میکشه و مجبورم میکنه رو پاش بشینم

 

سروش: میخندی خانوم خانوما… الان باید منو ببوسی… نوازش کنی… با مهربونی ازم تعریف کنی… این چه وضعشه

 

بلندتر از قبل میخندم و دستمو دور گردنش حلقه میکنم

 

-چقدر این رویاها و آرزوها محال به نظر میرسید سروش… خیلی خوشحالم که رویاهایی که فکر میکردم در حد همون رویا میمونند الان شده حقیقت زندگیه من

 

با مهربونی نگام میکنه و همونجور که رو پاهاش نشستم دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه… کم کم لبخندم جمع میشه و نگاهم به سمت لباش میره… چشمام رو میبندم و با پیش قدم شدنم سعی میکنم به مرد زندگیم نشون بدم دیوونه وار عاشقشم.. قبل از اینکه سروش کاری کنه لبام رو روی لباش میذارم.. بعضی وقتا ازش خجالت میکشم.. بعضی وقتا هم میترسم.. بعضی وقتا هم ناخواسته غمگین میشم اما حس میکنم با سروش که باشم کم کم همه چیز حل میشه

 

با تموم وجودم مرد زندگیم رو میبوسم و سروش هم همراهیم میکنه… خودم رو کاملا به سروش میچسبونم …دستش رو زیر تاپم میبره و آروم کمرم رو نوازش میکنه… لبام رو از لباش جدا میکنم… با احساس دست سروش روی پوست بدنم حس خوبی بهم دست میده… نفسای آرومش که به گردنم میخوره به روح زخم خوردم التیام میبخشه.. چشمام رو باز میکنم ولی میبینم سروش هنوز هم چشماش رو باز نکرده.. سرم رو کج میکنم و با لبخند نگاش میکنم.. بعد از چند لحظه چشماش رو باز میکنه و به من خیره میشه