اين روزا شرمنده دِلَـــ♥ــــم هستمـــــ •••••

 

واسه دلتنگيــــــــــاش•••••

واسه غُـــــــــرُورش•••••

واسه شڪستنــــــــــش•••••

 

جَوابــــــے ندارمـــــ •••••

 

اين روزا شرمنده چِشــــــــــــای خيسمـــــ هستمـــــ •••••

 

اين روزا يه بغــــــــــض تو گلومه ڪه حَتے اَشڪــــــــــاممـــــ مَرحَمِش نيست •••••

 

•••••خدايــــــــــا اين روزا تمومـــــ نميشن؟؟؟•••🙂🖤

لبخندم رو پررنگ تر میکنم اما اون با جدیت میگه: نه خوشم اومد.. داری پیشرفت میکنی اما هنوز باید تمرین کنی

 

میخوام بخندم که سروش اجازه نمیده و این دفعه اون پیش قدم میشه و عمیق تر از همیشه شروع به بوسیدنم میکنه

 

بعد از یه بوسه ی عمیق و طولانی پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه و زمزمه میکنه: میدونستی شیرین ترین ترنم دنیایی؟

 

میخندم و میگم: مگه چند تا ترنم رو تست کردی؟

 

سریع سرش رو عقب میبره و با جدیت میگه: من فقط یه ترنم داشتم و الان هم دارم و تا آخرین لحظه ی عمرم هم همون رو خواهم داشت

 

لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: باشه بابا

 

یه لقمه ی کوچولو درست میکنم و به طرفش میگیرم

 

– حالا چرا عصبانی میشی؟

 

میخنده و دهنش رو باز میکنه

 

با خنده لقمه رو تو دهنش میذارم اما سروش با شیطنت اول بوسه ای به انگشتم میزنه و بعد لقمش رو میخوره

 

با عشق نگاش میکنم و یه لقمه ی دیگه واسش میگیرم

 

سروش: خودت هم بخور عزیزم

 

میخندم و لقمه رو له دهنش نزدیک میکنم

 

این دفعه قبل از لقمه یه گاز کوچولو از انگشت من میگیره و میگه: لقمه با مزه ی ترنم خوشمزه تره

 

میخندم و یه لقمه ی دیگه براش میگیرم وقتی میبینه فقط واسه ی اون لقمه میگیرم

 

اون هم شروع به لقمه گرفتن میکنه

 

لقمه ی نون و پنیر… کره و عسل… کره و مربا

 

و مجبورم میکنه همه رو بخورم

 

-سروش چه خبره؟

 

سروش: بیشتر از اینا باید بخوری… تو خیلی ضعیفی ترنم

 

-آخه معده ی من عادت به این همه غذا نداره

 

یه لقمه ی دیگه رو به زور تو دهنم میکنه و میگه: عادت میکنه عزیزم

 

لقمه رو به زور قورت میدمو میگم: تو رو خدا سروش.. دیگه نمیتونم

 

انگار دلش برام میسوزه… چون خنده ی آرومی میکنه و میگه: اینجوری مظلوم نگام نکن

 

میخندم و میگم: راستی سروش؟

 

همونجور که داره یه لقمه ی دگه میگیره میگه: هوم؟

 

به لقمه ی تو دستش نگام میکنم

 

سروش: بابا.. اینکه دیگه واسه خودمه

 

با خیال راحت نفسی از سر آسودگی میکشم و میگم: نمیخوای کسی رو خبر کنی که رسیدیم

 

سروش: احتیاجی نیست.. به همه گفتم تو این مدت هیچ سراغی از ما نگیرین که من و عشقم میخوایم دور از هیاهو باشیم

 

-اما…..

 

سروش: هیس.. هیچی نگو ترنم.. ما اومدیم اینجا تا یه خورده روحیه مون عوض بشه… دلم نمیخواد اذیت بشی

 

آهی میکشم و میگم: ممنون سروش

 

لبخندی میزنه و یه لقمه ی بزرگ میگیره.. خدا رو شکر میکنم که این لقمه مال من نیست و خودش قراره بخوره

 

سروش: جون سروش این یه لقمه رو هم بخور قول میدم این یکی دیگه آخری باشه

 

مینالم: سروش، چرا قسم میدی؟

 

با شیطنت میگه: الان که قسم دادم بخور

 

-بدجنس

 

میخنده و من هم به ناچار لقمه رو از دستش میگیرمو به زور شروع به خوردن میکنم

 

وقتی لقمه رو میخورم شیطون میگه: اگه باز خواستی تعارف نکنه

 

چشم غره ای بهش میرم که باعث میشه با صدای بلند بخنده

 

-تو هم که هی اذیتم کن

 

وقتی خندش تموم میشه میگه: نگرانتم عزیزم.. دوست ندارم بیمار و مریض ببینمت.. خیلی ضعیفی

 

سرم رو روی شونش میذارم و هیچی نمیگم

 

اون هم وقتی سکوتم رو میبینه آروم نوازشم میکنه و هیچی نمیگه

 

چشمام رو میبندم و با لبخند به اولین روز زندگیه مشترکمون فکر میکنم که چقدر قشنگ شروع شد

 

****

 

با لبخند کنار آبشار نشستم و به این چند وقت فکر میکنم.. از بس تو این مدت بهم خوش گذشته که گذر زمان رو هم از یاد بردم… اصلا نمیدونم چند روز و چند هفته هست که به اینجا اومدیم…فقط میدونم یه مدت طولانیه که اینجا هستیم… به دور از هیاهو.. به دور از دغدغه… به دور از نگاه های پرتمسخر یا پر از ترحم دیگران… عاشق اینجا شدم هر روز نزدیکای غروب با سروش میایم و اطراف ویلا قدم میزنیم.. اصلا دلم نمیخواد از اینجا بریم… تو این مدت خیلی به اینجا عادت کردم…سه چهار باری هم به روستا رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت ولی هیچ کجای این منطقه رو به اندازه ی این آبشار دوست ندارم

 

چشمام رو میبندم و ریه هام رو پر از هوای پاک و تمیز شمال میکنم… تو این مدت روحیه ام خیلی بهتر شده… سروش هم با شیطنتاش باعث شده خاطرات بده زیادی برام کمرنگ بشن.. کلا حس میکنم تو یه دنیای دیگه سیر میکنم.. با اینکه در گذشته هم به سروش وابسته بودم ولی تو این روزا وابستگیم به سروش هزار برابر شده… خودش هم این رو میدونه و خیلی هوام رو داره… با پررویی های سروش تا حدی زیادی خجالتم ریخته… با ماجرای ته باغ هم حس میکنم کنار اومدم… هر چند بعضی وقتا عین عشق بازی باز هم یاد اون لحظه های سخت و طاقت فرسا میفتم ولی دیگه به اندازه ی گذشته آزارم نمیده… بیشترین چیزی که الان باعث آزارمه، ترسیه که تو دلم دارم… ترس از دست دادن سروش… این ترس با تمام محبتهایی که سروش بدون هیچ چشمداشتی تقدیم میکنه و تمام اطمینانهایی که بهم میده هنوز هم از بین نرفته ولی با همه ی اینا سروش صبورانه تحمل میکنه و با محبتای بی دریغش من رو شرمنده میکنه… کابوسام کم شدن و دنیا به نظرم قشنگتر از همیشه به نظر میرسه… توی این چند هفته طعم واقعیه خوشبختی رو با همه ی وجودم تونستم بچشم

 

با احساس خیس شدن صورتم سریع چشمام رو باز میکنم و با قیافه ی شیطون سروش رو به رو میشم

 

میخنده و میگه: تا تو باشی من رو از یاد نبری

 

چشمام رو ریز میکنم و با صدای بچه گونه ای میگم: دلت میاد من لو خیچ کنی؟

 

قیافش رو مظلوم میکنه و میگه: اوهوم

 

از جام بلند میشم و به سمتش هجوم میبرم

 

که با خنده از من دور میشه… وقتی میبنم بخاطر من بچگی میکنه تا لبخندی رو لبام بیاره غرق لذت میشم… سعی میکنم باهاش همراه باشم تا اذیت نشه.. تا عذاب نکشه.. تا عذاب وجدان نداشته باشه

 

هر دومون نزدیکای آبشار میدوییم و دقیقا مثل بچه ها به سمت هم آب میریزیم و همدیگرو خیس میکنیم

 

بعد از کلی شوخی و خنده و آب بازی متوجه ی نم نم بارون میشم

 

سروش: فقط همین رو کم داشتیم

 

-مگه چیه.. خیلی هم خوبه

 

سروش: بهتره بریم ویلا.. با این لباسای خیس ممکنه سرما بخوری

 

-اما……

 

سروش: اما و آخه نداره

 

دستم رو میگیره و من رو به خودش فشار میده

 

سروش: راه بیفت

 

یه خورده احساس سرما میکنم.. بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه

 

-اگه شیطونی نمیکردی الان میتونستیم با لذت زیر بارون خیس بشیم

 

میخنده و میگه: خیس شدن وقتی لذت بخشه که به دست عشقت خیس آب بشی

 

من هم ریز ریز میخندم… از شدت سرما خودم رو بیشتر تو بغلش فشار میدم و میگم: سروش؟

 

سروش: جانم

 

-ایکاش میشد همیشه اینجا بمونیم

 

سروش: قول میدم زود به زود بیارمت

 

-وقتی بریم دلم واسه اینجا خیلی تنگ میشه

 

سروش: نگران نباش نمیذارم دلتنگ بشی.. همینکه دل تنگ شدی زودی میارمت

 

-من که از همین الان دلم تنگ شده

 

سروش: ما که هنوز تصمیم رفتن نداریم

 

بارون لحظه به لحظه شدیدتر میشه.. عطسه ای میزنم و دماغم رو بالا میکشم

 

صدام یه خورده از سرما میلرزه ولی همونجور ادامه میدم: خیلی وقته اومدیم دیگه این روزا باید برگردیم… بالاخره تو هم کار و زندگی داری

 

سروش: کار و زندگیه من تویی دیگه

 

میخندم میگم: دیوونه… پس شرکت چی؟

 

اون هم میخنده و میگه: پس ترنمه من چی؟

 

دندونام از شدت سرما بهم میخورن

 

سروش: سردته عزیزم؟

 

-آره.. یه خورده سردمه

 

سروش: الان میرسیم.. لباسای من هم خیس هستن.. چیزی ندارم که بهت بدم

 

تو همین لحظه صدای غرش آسمون بلند میشه و رعد و برق بدی زده میشه

 

با جیغ تو آغوشش مخفی میشم

 

سروش:هیس.. چیزی نیست عزیزم… فقط رعد و برقه

 

به لباس سروش چنگ میزنم و قدمام رو تندتر میکنم

 

-زودتر بریم سروش.. من میترسم

 

سروش: تو که میخواستی زیر بارون قدم بزنی

 

-اِ… سروش

 

سروش شیطون میگه: انگار عاشق اسم منی… هر چی میشه هی میگی.. سروش.. سروش.. سروش.. سروش

 

با خنده میگم: ســــروش

 

میخنده و میگه: بریم خانوم کوچولوی ترسوی من