💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴۶
غمگین هستم و گویی آسمان هم با من همدل شده و به هوای تو اینطور غم انگیز میبارد......
تا رسیدن به ویلا هیچکدوم حرفی نمیزنیم… همینکه به ویلا میرسیم سروش زمزمه میکنه: ترنم، عزیزم… برو لباست رو عوض کن من هم الان شومینه رو روشن میکنم
-اول شومینه… خیلی سردمه
سروش به سمت هیزمای کنار شومینه میره و مشغول روشن کردن شومینه میشه
سروش: اینجوری مریض میشی ترنم
-سروش
نفس عمیقی از روی حرص میکشه و به ناچار مشغول میشه… محو تک تک حرکاتش میشم… محو اخمای روی پیشونیش… محو ابروهای گر خوردش.. محو چشمای قشنگش… محو موهای خیسش که بهم ریختست و نیمی از اون روی پیشونیش چسبیده ست…محو پیراهنش که به تنش چسبیده و هیکل عضلانیش رو به نمایش گذاشته…
دیگه طاقت نمیارمو به سمتش میرم… هنوز هم مشغول کلنجار رفتن با شومینه هست اما تا الان موفق به روشن کردنش نشده… از پشت بهش نزدیک میشم و سرما رو از یاد میبرم… دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و محکم میبوسمش
—–
سروش سرش رو یه خورده به عقب میچرخونه و میگه: عزیزدلم……..
بوسه ی کوتاهی رو لباش میزنم و ریز ریز میخندم
چشماش رو ریز میکنه و میگه: قبول نیستا… تنها تنها داری کیف میکنی
خندم بیشتر میشه و اون هم با عشق ادامه میده: خانومی بذار این شومینه رو ردیف کنم……
دیگه صدای سروش رو نمیشنوم فقط سرم رو از پشت روی شونه هاش میذارم و به اون روزایی فکر میکنم که هیچکس نگران بیماری و سرماخوردگیه من نبود.. هیچکس دلسوز لباسهای خیس من نبود.. هیچکس نگران زیر بارون موندن من نبود و الان با دیدن عشق سروش و نگرانیه چشماش دوباره سرشار از احساس میشم
ناخواسته بوسه ی دیگه ای به گردن سروش میزنم
سروش که تازه موفق به روشن کردن شومینه شده بود و داشت یه تیکه هیزم رو داخل شومینه میذاشت دستش وسط راه متوقف میشه و من بدون هیچ حرفی خودم رو جلوتر میکشم و صورتش رو غرقه بوسه میکنم… بوسه هایی به پاس تشکر… به پاس عشقی دو طرفه.. به پاس دلی شکست خورده ولی دوباره پیوند زده شده
سروش با صدایی لرزون زمزمه میکنه: نفسم بذار کارم تموم شه
با بغض نگاش میکنم و میگم: نمیدونم چرا نمیتونم… نمیدونم چرا دلم نمیخواد… بیشتر از همیشه بی تاب و بی قرارتم سروشم
موهام یه خورده تو صورتش میریزن و من آروم تو گوشش میگم: خیلی دوستت دارم آقایی
دیگه طاقت نمیاره و بی خیال شومینه میشه.. نیمی از نفت که کنار دستش هست رو روی آتیش میریزه و سریع به طرفم برمیگرده… بدون لحظه ای مکث من رو روی بالیشتکهای رنگیه نزدیک شومی
💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
نه هل میده و خودش هم روم خیمه میزنه
سروش: آخرش دیوونم میکنی
میخندمو دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با بی قراری شروع به بوسیدن لباش میکنم
بعد از چند لحظه با بی تابی از روی من بلند میشه و با سرعت مشغول در آوردن لباسام میشه و من تو چشمای بی تابش تصویر زنی رو میبینم که شیرینی زندگیش رو تو تب این نگاه پیدا کرده
*****
با حس لبای سروش روی صورتم بیدار میشم… چشمای مهربونش رو نزدیک صورتم میبینم با لبخند آرامش بخشی بهم زل زده و صورتش رو آروم به صورتم میماله
آروم یه خورده خودم رو جمع میکنم و پیراهن سروش رو که کاملا خشک شده روی خودم میکشم… سروش مهربون پیراهن رو بالاتر میکشه
چشمم به حلقه ی سروش میفته… آروم با انگشت اشارم حلقش رو نوازش میکنم و بوسه ای به انگشتش میزنم.. اون هم با لبخند بوسه ای روی موهام میزنه
به آتش نصف و نیمه ی شومینه نگاه میکنم و هیچی نمیگم
سروش: آتیشمون باز داره خاموش میشه
محکم فشارم میده و زمزمه وار میگه: درست مثل تو که تا یه ساعت داغ و سوزان و پرشعله بودی ولی حالا آروم و مظلوم تو بغل منی و هیچی نمیگی
با سستی میخندم و سرم رو بیشتر تو سینه ی عشقم فرو میکنم
سروش زمزمه وار میگه: خوبی خوشگلم؟
با لبخند کمرنگی زیرلب زمزمه میکنم: تا کی میخوای نگرانم باشی آقایی؟
بعد بلندتر از قبل ادامه میدم:به نظرت بهتر از این میتونم باشم؟
سروش با یه حالت خاص نگام میکنه و میگه: میمیرم واسه ی این چشمای مست و خمار از عشقت
میخندوم و سروش گازی از گونه ام میگیره
-آخ
شیطون نگام میکنه و من سرم رو تو گردنش فرو میکنم تا نتونه دوباره گازم بگیره
-آدم خوار
میخنده و هیچی نمیگه… فقط محکم من رو به خودش فشار میده
«زندگی همینه :
انتظار یه آغوش بی منت …
یه بوسه بی عادت …
یه دوستت دارم بی علت …
باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س …»
تو ماشین نشستم و با لبخند به خیابون نگاه میکنم… چند روزی از برگشتنمون میگذره و امروز بالاخره سروش رضایت داد تا به شرکت بریم.. تو این مدت اشکان و سیاوش به کارای رسیدگی میکردن… سروش در مورد اشکان یه بار دیگه همه چیز رو بهم گفت و من سعی کردم گذشته رو کالبد شکافی نکنم.. هر چند خیلی سخت بود و هست ولی خب نمیخوام زندگیه الانم رو تلخ کنم… خونه ی نقلیمون رو هم دیدم… خیلی خوشگله البته یه خورده بزرگتر از نقلیه ولی من دوستش دارم… تو این چند روز که از ماه عسل برگشتیم کلی با هم به گشت و گذار رفتیم و خوش گذروندیم… یه خورده هم استراحت کردیم و الان داریم بعد از مدتها به شرکت میریم تا مشغول کار بشیم… خیلی خوشحالم که قراره شونه به شونه ی سروش با عنوان همسر سروش وارد شرکت بشم… برام خیلی لذت بخشه که بدون هیچ محدودیتی در کنار سروش باشم
سروش: خانومم
با لبخند میگم: جانم
سروش: بپر پایین که رسیدیم
نگاهی به اطراف میندازم و با چشمای گرد شده میگم: کی رسیدیم که من نفهمیدم؟
سروش شیطون زمزمه میکنه: از اونجایی که داشتی به آقاتون فکر میکردی اصلا نفهمیدی چه جوری رسیدیم
میخندم و میگم: شیرینی ها رو بردار
سروش: چشم خانوم راستین.. شما فقط امر کنید
میخوام جوابش رو بدم که با صدای زنگ گوشیم حرف تو دهنم میمونه… نگاهی به شماره میندازم و با دیدن شماره ی ماندانا لبخندی رو لبام میشینه
سروش: کجا خانومی؟
همونجور که دارم از ماشین پیاده میشم میگم:مانداناست… تو برو من هم چند دقیقه ی دیگه میام
یه خورده اخماش تو هم میره ولی آروم زمزمه میکنه: باشه گلم.. پس من میرم شیرینی روبدم به آقا رحمان تا پخش کنه تو هم زود بیا
سرمو به نشونه ی باشه تکون میدم و سریع از ماشین پیاده میشم.. با لبخند تماس رو برقرار میکنم
-سلام مانی
ماندانا با خنده میگه: چه عجب بالاخره جواب دادی.. نمیگی یه نفر پشت تلفن داره خفه میشه.. به خدا ترنم اون سروش نکبت فرار نمیکنه
خندم میگیره ولی با اخم تصنعی میگم: در مورد شوشوی من درست صحبت کن.. شوشوی من بهترین شوشوی دنیاست
ماندانا: ایش.. حالمو بهم زدی.. گمشو برو تو بغل همون شوشوت بشین.. تو لیاقت نداری با آدم مهمی مثل من حرف بزنی
بعد زیر لب با غرغر ادامه میده: اه.. اه.. دختر هم تا این حد شوهر ندیده… آبروی هر چی دختر رو تو بردی
با صدای بلند میخندمو میگم: بابا به جای این چرت و پرتا بذار یه حال و احوال پرسی ازت کنم… مهران چطوره؟… امیر و امیرارسلان چیکار میکنند؟.. خودت و نی نیت در چه حالی به سر میبرین؟
ماندانا: همه خوبه خوبیم… امیر و مهران هم سلام میرسونند.. طبق معمول تو اون شرکت خراب شده دارن خوش میگذرونند… تو این مدت بدجور جای خالیت رو حس میکردیم… همگی به وجودت عادت کرده بودیم.. مهران هم اکثرا میاد خونه ی ما و شب برمیگرده ی خونه ی خودش
آهی میکشم و هیچی نمیگم.. دلم واسه ی مهران میسوزه.. فقط امیدوارم با خودش کنار اومده باشه
ماندانا: الو.. ترنم هستی؟
-آره گلم… با سروش صحبت میکنم تا من رو بیاره پیشت.. دلم خیلی واست تنگ شده
ماندانا: حتما همین کار رو کن
-یه بار با سروش اومده بودم ولی نبودی
ماندانا: آره امیر گفت.. به اصرار مامان چند روزی رفته بودم اونجا.. گوشیم خونه جا مونده بود
-پس بهت سر میزنم.. من دیگه باید برم
ماندانا: بدی حالا… خسته نشدی از بس خوردی و خوابیدی.. بابا یه یادی هم از ما کن.. دلم واست تنگ شده بی معرفت.. چرا نمیای این طرفا؟
-من که اومدم خانوم خوشگله تو تشریف نداشتی… خودت که میدونی ماه عسل بودیم
ماندانا:حالا که هستم پس زودتر بیا…اسم اون رو هم که شما رفتین نمیذارن ماه عسل
-پس چی؟
ماندنا: باید گفت سال عسل… من موندم ۲۰ روز اونجا چیکار میکردین؟.. حوصلتون سر نمیرفت
-نقشه ی از قبل برنامه ریزی شده ی سروش بود.. خودم هم ازچیزی خبر نداشتم
ماندانا ریز ریز یخنده و مگه: میدونم.. بعد از رفتن شماها سها به همه مون گفت که تا آخر ماه عسل شما دو نفر در دسترس نیستین