Cat noir and me : p4A

Lady Dragon Lady Dragon Lady Dragon · 1399/10/03 05:37 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همه ی طرفدارای میراکلس 

باورتون میشه این بار سومه که دارم مینویسم😭دوبار دستم خورد رفتم بیرون و همش پاک شد. 

خب پارت قبل خوندید که لیدی باگ آکوماتایز شد.

خب برین ادامه بخونین. 

برا بعدی هم چهار تا لایک و دوتا نظر می خوام.  

این قسمت:آنلاکی لیدی

هاک ماث: پرواز کن آکوما کوچولو و شرارت اون رو پدیدار کن .

.................................................................... 

در کنار موزه ی لوور.

کت نوآر👈🏻 من گفتم:ولی لیدی باگ لیاقت نگهبان شدن رو داره.

دلم برای لیدی باگ می سوخت.او سرش را پایین گرفته بود و هیچ نمی گفت.

ناگهان آکومایی را در حال پرواز به سمت لیدی باگ دیدم.

به طرفش دویدم و داد زدم:لیدی باگ،نه!پشت سرت.

لیدی باگ برگشت اما آکوما داخل یویو اش رفت.

لیدی باگ👈🏻با صدای کت نوآر برگشتم و آکوما را دیدم که داخل یویو ام می رفت.

_سلام آنلاکی لیدی(بانوی بدشانس)من هاک ماث هستم.

صدای کت نوآر راشنیدم:نه لیدی باگ،احساسات منفی رو از خودت دور کن.

با دستانم سرم را گرفتم و گفتم:من نمی‌ذارم احساسات منفیم بهم غلبه کنه.نه نه نه.

هاک ماث:من دشمنت نیستم.تو میخوای که نگهبان معجزه گر ها بمونی درسته؟ من می تونم بهت قدرتی بدم که اون پیرمرد رو شکست بدی و تا ابد نگهبان معجزه گر ها بمونی.فقط در ازای این کار باید معجزه گر خودت و کت نوآر رو به من بدی.البته بعد از انجام کارم بهت برشون می گردونم.

نمیدانم چرا،ولی چشم هایم رابستم و گفتم:باشه هاک ماث.(عکس پایین👇🏻)

کت نوآر👈🏻شنیدم که لیدی باگ گفت:باشه هاک ماث.

گفتم:لیدی باگ باید باهاش مقابله کنی.

لیدی باگ سرش پایین بود، گفت:من لیدی باگ نیستم.

از داخل دود بنفش بیرون آمد و گفت:من حالا آنلاکی لیدی هستم.

بعد رو به استاد چنگ گفت:و تو هم نمی تونی هیچکار بکنی پیرمرد.

چنگ سرش را تکان داد:و حالا هم که شرور شدی،تو به هیچ وجه نگهبان خوبی نیستی.

آنلاک لیدی به سمتش دوید و داد زد:من بهترین نگهبانم.

و با هم شروع به جنگیدن کردند.

ریناروژ گفت:باید بریم کمکش.

کاراپیس تایید کرد:درسته.

استاد چنگ نیزه اش(نیزه سلاحه شه.یک نیزه ی آبی با تیغه ای نوک مانند و الماسی شکل)را به سمت آنلاک لیدی پرتاب کرد و گفت:نه،زمان شما ها تموم میشه.کت نوآر،معجزه آساشون رو بگیر و خودتم برو.

آنلاک لیدی از نیزه جاخالی داد.نیزه به سمت استاد برگشت و استاد با دستش گرفت.

به او گفتم:ولی شما...

_گفتم همین حالا برو. از دستورش اطاعت کردم و با ریناروژ و کاراپیس به جای خلوتی رفتیم.

......................................... 

نینو و آلیا معجزه گر ها را به من دادند.

_ممنون بچه ها.

آلیا گفت:می خوای بری کمک اون آقا؟

لبخندی زدم و گفتم:معلومه،من بانوم رو تنها نمی ذارم.

نینو پرسید:کاهن اعظم کیه؟کدوم معبد؟

_منم نمیدونم.ولی به زودی سردر میاریم.خداحافظ. و به کمک استاد چنگ رفتم. با صحنه ای روبرو شدم...

که باورم نمی شد.

استاد چنگ روی زمین افتاده بود و آنلاکی لیدی می خواست معجزه گرش را بردارد.

به او گفتم:بانوی من بهتر نیست به جای جنگیدن با یه پیرمرد بیای و با یه آدم جذاب و قوی بجنگی؟

آنلاکی لیدی👈🏻بازهم شروع به خودستایی از خودش کرد.

از برداشتن معجزه گر منصرف شدم.اون خیلی ضعیف بود و شکست دادنش کاری نداشت.بعدا بر می دارم.

به کت نوآر گفتم:خب خب خب.بلاخره سر و کله ی کیتی هم پیدا شد.خودت معجزه گرت رو به من بده.چون شانسی در برابر من نداری.

_من که اینطور فکر نمی کنم باگابو.

عصبانی شدم:به من نگو باگابو،خودت خواستی.ساکی چارم(افسون مرگ)

فک کنم بیشتر از ٣٠٠٠ کارکتر شد

خب الان بازم مینویسم