💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴۷
سخت ترین ...
ڪار دنیا ...
میدونے چیہ .....؟
درست ڪردن ....
یہ قلبـــــــــہ شــــڪــــتہ
ماندانا:حالا که هستم پس زودتر بیا…اسم اون رو هم که شما رفتین نمیذارن ماه عسل
-پس چی؟
ماندنا: باید گفت سال عسل… من موندم ۲۰ روز اونجا چیکار میکردین؟.. حوصلتون سر نمیرفت
-نقشه ی از قبل برنامه ریزی شده ی سروش بود.. خودم هم ازچیزی خبر نداشتم
ماندانا ریز ریز یخنده و مگه: میدونم.. بعد از رفتن شماها سها به همه مون گفت که تا آخر ماه عسل شما دو نفر در دسترس نیستین
-ولی خیلی خوش گذشت ماندانا… اصلا دلم نمیخواست برگردیم
ماندانا: خجالت بکش بچه پررو… حالا من از خودتم پیش من آبروریزی کنی عیبی نداره اما پیش یه نفر دیگه اینجوری با ذوق و شوق از ماه عسلت نگو.. عیبه.. زشته.. خجالت داره.. دختره ی بی حیا
من غش غش میخندم و اون همین جور حرف میزنه
-مانی من باید برم.. امروز اولین روز کاریم بعد از ازدواجه
ماندانا: شرکتی؟
-آره
ماندانا: پس چطوری این همه با من حرف میزنی و هیچکس بهت گیر نمیده
با خنده میگم: مثلا رئیس شرکت شوهرمه ها
ماندانا: یعنی چی؟.. پس چرا امیر میگه وقتی بیای تو شرکت بین تو و بقیه ی کارکنان فرقی نیست.. تازه مهران هم ازش طرفداری میکنه
-از اونجایی که تو شری باید مراقب کارات باشن
ماندانا: شیطونه میگه……
.
..
ماندانا: بیخیال.. برو به کارات برس وقتی اومدی اینجا خدم کچلت میکنم
-از دست تو.. من دیگه برم.. خیلی وقته پایینم
ماندانا: باشه گلم
بعد از خداحافظی از ماندانا از شدت خوشحالی به جای آسانسور راه، پله ها رو در پیش میگیرم… همینکه به نزدیکای اتاق سروش میرسم منشی رو پشت میزش میبینم.. اصلا دلم نمیخواد امروزم رو با جر و بحث کردن با این منشی خراب کنم
زیرلبی سلامی میکنم و میخوام از کنارش بگذرم که با لحن بدی میگه:کجا؟… دیر اومدی خانوم خانوما… آقا سروشت رو بردن
—————–
دلم هری میریزه پایین.. سریع به سمتش برمیگردم و میگم: چی؟…سروش کجا رفته؟
با ابرو به شیرینیه روی میز اشاره میکنه و میگه: بردار بخور.. شیرینیه عروسیه آقای راستینه… تو فکر کن رفته خونه ی بخت
گنگ نگاش میکنم و اون با لحن بی نهایت تلخی میگه:فکر کردی با قهر و نازه و عشوه های الکی میتونی خودت رو بهش بندازی… نه خانوم.. از این خبرا نیست… من که از اول بهت گفته بودم دخترای امثال تو برای پسرا تاریخ انقضا دارن… گفته بودم وقتش که برسه از اتاقش که هیچی از این شرکت هم پرتت میکنه بیرون…….
منشی همینجور داره حرف میزنه و من با نگرانی به اطراف نگاه میکنم
زیرلب زمزمه میکنم: سروشم کجاست؟
با ترس به سمت اتاق سروش میرم.. حواسم به اطراف نیست.. معنیه هیچکدوم از حرفای منشی رو نمیفهمم فقط حرفاش رو میشنوم درکی از حرفاش ندارم.. تنها چیزی رو ه تونستم درک کنم رفتن سروشه…. اون بهم قول داده بود که ترکم نکنه.. پس کی سروشم رو برده؟.. سرشم چرا باهاش همراه شده؟… حس مینم دارم دیوونه میشم.. دستام میلرزن.. دستم رو به دستگیره ی در میگیرمو میخوام در رو باز کنم که منشی جلوم ظاهر میشه و میگه: خیلی پررویی… هیچ میفهمی من دارم چی میگم.. میگم آقای راستین ازدواج کرده… هنوز هم میخوای دست از سر رئیس برداری؟.. همه تو شرکت میدونند که مثل کَنه به رئیس چسبیدی و ول کن ماجرا نیستی ولی خانوم خانوما بهتره بدونی تاریخ مصرفت تموم شده.. با قهر و ناز و عشوه خواستی رئیس رو تشنه نگه داری تا بیاد دنبالت اما دیدی که نه تنها دنبالت نیومد بلکه واسه همیشه رفت و محل سگ هم بهت نداد
حس میکنم جلوی چشمام داره تار میشه.. نمیدونم چرا نمیتونم حرف بزنم.. خدایا چرا این همه احساس ضعیف بودن میکنم
با بغض زمزمه میکنم: اقایی کجایی؟.. تو گفتی دیگه تنهام نمیذاری؟
همه ی خاطرات بد اون چهار سال به ذهنم هجوم میارن.. وقتی که رفتم تو شرکت سروش اما اون حاضر نشد من رو ببینه.. وقتی منشی من رو از اتاق سروش بیرون کرد.. وقتی سروش برای همیشه از اون شرکت رفت.. وقتی دیگه پیداش نشد… وقتی تنها شدم. وقتی بی تکیه گاه شدم.. حس میکنم دارم از درون میسوزم
با ترس به در اتاق سروش نگاه میکنم.. نکنه واقعا رفته.. نکنه الان که در رو باز میکنم نباشه
منشی دست من رو میکشه و از اتاق سروش دور میکنه
منشی: به نفعته خودت گورت رو گم کنی بری بیرون… خیلی بی وجدانی که باز اومدی تا هواییش کنی.. بذار زندگیش رو کنی.. اون خودش زن داره.. زندگی داره.. بذار زندگیش رو کنه… دخترای امثال تو امید و زندگی رو از ماها میگیرن… دلم واسه ی زن بدبختش میسوزه… خیلی خوب درکش میکنم چون خودم هم کم از دست هرزه هایی مثل تو عذاب نکشیدم… شماهایی که به اسم کار وارد شرکت میشین و بعد معشوقه ی رئیستون میشین تا یه پولی به جیب بزنید
به شدت دستم رو از دستش بیرون میکشم و به عقب هلش میدم
-دست از سرم بردار لعنتی.. چی از جون من میخوای.. خستم کردی.. سروش همه ی زندگیه منه
اشک به چشمام هجوم میاره
با گریه ادامه میدم: سروشم کجاست؟
در کمال بیرحمی به چهار چوب در اتاق سروش تکیه میده و میگه: گریه کن بدبخت… بیشتر از اینا باید زار بزنی و اشک بریزی.. به خاطر تموم زندگیهایی که نابود کردی و میکنی.. واسه ی تو و امثال تو که فرقی نداره.. این نشد یکی دیگه.. نترس به زودی واسه طعمه های بعدیت نقشه میکشی و سروش جونت رو از یاد میبری.. عمر عشق هرزه هایی مثل شماها فقط به مقدار پولیه که میگیرین
با پوزخند از در اتاق سروش فاصله میگیره و همونجور که داره به سمت میزش میره ادامه میده: من اگه به جای تو بودم اصلا دور و………….
تو همین موقع در اتاق سروش به شدت باز میشه و سروش با چشمایی که از شدت خشم قرمز شده از اتاق بیرون میاد
از دیدن سروش جون دوباره ای میگیرم… با دو خودم رو بهش میرسونم و بی توجه به اطراف خودم رو تو بغلش پرت میکنم
دستای سروش آروم دور کمرم حلقه میشن و با بغض میگم: فکر کردم باز رفتی سروش
سروش خشمگین به منشی نگاه میکنه و میگه: آروم باش عزیزم… تا دنیا دنیاست من کنارتم
کمرم رو نوازش میکنه و من رو به سمت اتاقش میبره.. همینکه وارد اتاق میشیم اشکان و سیاوش رو میبینم
صدای اشکان رو میشنوم که میگه: سروش یه دفعه چش
💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
شد؟
سیاوش که پشت میز سروش نشسته بود و داشت به حرفای اشکان گوش میداد با ترس از جاش بلند میشه و میگه: ترنم چی شده؟
اشکان هم که پشتش به ما بود با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن قیافه ی من شوکه میشه
اشکان: سروش اینجا چه خبره؟
سروش بی توجه به اشکان و سیاوش مجبورم میکنه رو مبل دو نفره لم بدم و خودش کنارم زانو میزنه
سروش: عزیزم حالت خوبه؟
لبخندی میزنم و دستام رو دور گردنش حلقه میکنم
با ضعف زمزمه مینم: تا تو رو پیش خودم داشته باشم خوبه خوبم… تو که ترکم نمیکنی؟
مهربون میگه: هرگز خانومم
-تو که قرار نیست جایی بری؟
سروش: بدون تو تا خوده بهشت هم نمیرم
سیاوش و اشکان رو بالا سرم میبینم که با لبخند نگامون میکنند.. تازه یاد موقعیتم میفتم.. سریع سروش رو رها میکنم و میخوام بشینم که سروش با ملایمت بوسه ای به گونم میزنه و دستش رو روی سینم میذاره
سروش: رنگت پریده.. یه خورده دراز بکش من هم برم به آقا رحمان بگم چند تا شیرینی و یه لیوان آب قند برات بیاره تا یکم جون بگیری
غگین میگم: نرو سروش
سروش: جایی نمیرم عزیزم.. فقط میرم برات یه چیز بیارم رو به راه بشی
-اما…….
سروش: زود میام.. باشه خانومی
به ناچار زیر لب میگم: باشه
سریع از جاش بلند میشه و خطاب به سیاوش میگه: نذار رو پا واسته.. من زود میام
سیاوش سری تکون میده و میگه: خیالت راحت… فقط نمیخوای بگی چی شده؟
سروش: بعد برات تعریف میکنم
حس میکنم حالم بهتر شده
اشکان با شرمندگی نگام میکنه و میگه: سلام ترنم
چیزی از گذشته به روی خودم نمیارم… با لبخند میگم: سلام آقا اشکان… نفس چطوره؟
با خجالت میگه: خوبه.. سلام میرسونه
سیاوش روی مبل تک نفره ی مقابلم میشینه و میگه: خوب زن و شوهر به خودتون مرخصی دادینا
میخندم و چیزی نمیگم
اشکان هم روی یکی از مبلا میشینه و با کلی من من میگه: ترنم.. من..
چشماش رو برای چند لحظه میبنده و بعد با صدایی لرزون ادامه میده: من خیلی شرمندتم… فقط میتونم بگم حلالم کن
——–
آهی میکشم و با لحن غمگینی میگم: آقا اشکان بهتره فراموشش کنید.. گذشته ها گذشته
سیاوش هیچی نمیگه.. اشکان با نگاهی که میشه تشکر رو ازش خوند نگام میکنه
نفسی از سر آسودگی میکشم و چشمام رو میبندم… به این فکر میکنم که باید به گفته ی سروش عمل کنم… باید حتما به روانشناس مراجعه کنم.. با کوچیکترین حرف بهم میریزم و ضعف میکنم.. دلم نمیخواد این طور باشم… سروش بهم گفت که تو اتاقم کارت دکتر رو دیده بود و از اونجایی که خیلی داغون بود با دکتر درد و دل کرد و ازش کمک میگرفت.. بهم پیشنهاد داد اگه دوست دارم من رو هم چند باری پیش دکتر ببره من هم گفتم حرفی ندارم اما فکر کنم باید به سروش بگم هر چی زودتر یه نوبت برام بگیره
اشکان و سیاوش زمزمه وار باهم صحبت میکنند…سعی میکنم به مغزم استراحتی بدم و به چیزی فکر نکنم
****