💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴۹
« می دونی چیه رفیق ؟
حکایت زندگی ما شده مث “دکمه پیرَن”
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری …
بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری
که رسیدی به آخرش …»
سیاوش یه پس گردنی به اشکان میزنه و میگه: تو کی میخوای آدم شی
اشکان: چه دستت سنگین شده ها… خب نفس همیشه همینو بهم میگه
سیاوش: یه زن هم گرفتی لنگه ی خودت
تو همین موقع در باز میشه و سروش داخل میشه… با پا در رو میبنده و به سمت من میاد…تو دستش یه ظرف شیرینی و یه لیوانه
سیاوش: اینا چی هستن؟
-آقا رحمان داشت میاورد ازش گرفتم
اشکان: خب بیار بخوریم
سروش: اینا واسه ی من و ترنمه.. شماها سهمتون رو خوردین
اشکان: یه شام عروسی که به ما ندادین… شیرینیه عروسیتون رو هم سهمیه بندی کردین؟
سروش: تازه عروس و دوماد هستیما.. اول زندگیه.. باید پس انداز کنیم
اشکان: ای خسیس
سیاوش از رو مبل بلند میشه و میگه: سروش بهتره من برم یه سر به شرکت بابا بزنم.. تو هم که اینجا هستی دیگه
سروش: آره برو.. فقط به بابا بگو یادش نره امشب زودتر بیاد خونه
سیاوش: چرا؟
سروش ابرویی بالا میندازه و میگه:بالاخره دختر و پسرش میخوان قدم رنجه کنند……….
سیاوش: گم شو.. گفتم چی شده
سروش: خودم به مامان و بابا اطلاع دادم فقط یه یادآوری کن که بابا یادش نره…
متعجب به سروش نگاه میکنم… امروز صبح میگفت شام میریم رستوران.. شونه ی بالا میندازم و چیزس نمیگم
سیاوش: باشه.. پس من رفتم
اشکان: سیاوش صبر کن من رو هم تا یه جایی برسون
سیاوش: باشه پس من پایین منتظرتم
اشکان سری تکون میده و سیاوش از اتاق خارج میشه
سروش: تو دیگه کجا؟
اشکان: خونه ی آقا شجاع
سروش: اشکان واقعا میخوای بری؟
اشکان: آره… امروز نفس کلی کار سرم ریخته
سروش: ای بابا.. اون از سیا این از تو. چرا جفتتون باهم قصد رفتن کردین؟
اشکان با ابرو به من اشاره میکنه و میگه: به جاش اصل کاری پیشته
سروش میخنده و میگه: از دست تو..
با کلی شوخ و خنده بالاخره اشکان هم میره اتاق سوت و کور میشه
-سروش من الان چیکار باید کنم؟
سروش: سروری
میخندم و میگم: سروش… یه متنی.. یه ترجمه ای.. یه چیزی
سروش: یه مترجم دیگه استخدام شده تا کارای تو سبک بشه
-پس من اینجا چیکار کنم؟
سروش: به من روحیه بده دیگه
میخندم و میگم: راستی سروش؟
پشت میزش میشینه و نگاهی به پرونده ها و کاغذای روی میزش میندازه
سروش: جانم خانومی؟
-مگه قرار نبود شام بریم بیرون؟
با لبخند میگه:اگه فردا شب بریم ناراحت میشی؟
-نه.. فقط از روی کنجکاوی پرسیدم… خب بیخیال بگو نریمان چی میگفت
یه خورده رنگش میپره و میگه: هیچی بیشتر حال و احوال پرسی میکرد
بعد هم خودش رو مشغول پرونده ها نشون میده
متعجب نگاش میکنم… حس میکنم کلافه و بی حوصله هست
-سروش چیزی شده؟
نگاهی به میندازه و لبخندی میزنه
سروش: نه عزیزم
اخمی میکنم و از رو مبل بلند میشم.. آروم به سمت میز سروش میرمو میگم: سروش مگه قرار نشد چیزی رو از هم مخفی نکنیم؟
صندلیش رو میچرخونه و بدون اینکه بلند شه من رو روی پاش مینشونه
کنار گوشم زمزمه میکنه: تو که مخفی کردی کوچولو؟
با تعجب میگم: چی رو؟
سروش: چرا در مورد رفتار این دختره چیزی تا الان بهم نگفتی؟
-آخه مسئله ی مهمی نبود
با جدیت و در عین حال یه خورده خشونت میگه: مهم بودن یا نبودنش رو من تعیین میکنم
-حالا چرا اینقدر زود عصبانی میشی… خب ببخشید
لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: ببخشید عزیزم… ی
💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
ه خورده اعصابم خورده
-چرا آقایی؟
سروش: به خاطر حرفای اون دختره.. داشتم میومدم دنبالت که حرفای آخرش رو شنیدم
-اخراجش کردی؟
سروش: پس چی؟.. فکر کردی میذارم تو این شرکت بمونه
یاد خودم میفتم که یه دورانی چطور محتاج کار و حقوقش بودم
-سروش؟
سروش: حرفشم نزن
با تعجب میگم: حرف چی رو؟
سروش: حرف از بخشش و این حرفا… این دختره باید اخراج شه تا دیگه کسی جرات نکنه حرف مفت در مورد زن من بزنه
-من نمیخواستم بگم اخراجش نکن.. فقط میخواستم بگم یه مدت بهش فرصت بده تا یه کاری پیدا کنه… شاید به پول این کار احتیاج داشته باشه
پوزخندی میزنه و میگه: تو نگران این دختره نباش.. با اون همه آرایش و لباسهای رنگاوارنگی که میپوشه راحت میشه فهمید که اون پولا رو واسه چی خرج میکنه
-سروش خیلی عصبی هستیا
سرش رو روی شونم میذاره و آروم زمزمه میکنه: ترنم؟
-جونم سروشم
سروش: مادرت چقدر برات مهمه؟
-خب خیلی… چطور؟
سروش: هوم
سکوت سروش نشون دهندده ی یه چیزه… اون هم دوباره دست رد زدن به سینه ی من… لبخند تلخی رو لبم میشینه
-نریمان در مورد مادرم بهت گفت؟
…..
اشک تو چشمام جمع میشه
-من رو نمیخواد.. آره؟
سروش: هیس… مگه میشه کسی دختری به این خوشگلی و مهربونی رو نخواد
آهی میکشم و یاد حرف سروش میفتم که گفت امشب بریم خونه ی پدر و مادرش.. حتما میخواد کمتر احساس تنهایی کنم
سروش: خانومی اون طور که تو فکر میکنی نیست
-بیخیال.. دیگه برام مهم نیست
با بغض ادامه میدم: همین که تو رو دارم برام بسه.. این همه سال نبود از الان به بعد هم نباشه.. هر چند حق داره هر کی هم جای مادره من بود نمیتونست باعث و بانیه بدبختیهاش رو ببخشه.. من هم دختر هم پدرم
سروش یه خورده من رو از خودش دور میکنه و میگه: عزیز من چند بار بهت بگم اون چیزی که تو داری بهش فکر میکنی در مورد مادر تو صحت نداره
-سروش امید واهی بهم نده.. از وقتی که با نریمان حرف زدی یه جوری شدی.. معلومه ناراحتی ولی ناراحت نباش اقایی… من خوشحالم که مادرم با عشقش ازدواج کرد و خوشبخته.. من هم که تو رو دارم
محکم من رو به خودش فشار میده و میگه: اینجوری نگو عزیزم… دلم داره آتیش میگیره…. مادرت دیوونه وار عاشقت بود
متعجب نگاش میکنم
سروش: اون خیلی دوستت داشت عزیزم
-داشت؟
بی توجه به حرف من میگه: امشب قراره خونواده ی مادریت رو ببینی
بهت زده نگاش میکنم
——–
کنار گوشم زمزمه میکنه: همه ی اونا بی صبرانه منتظر تو هستن
به زحمت دهنم رو باز میکنم و میگم: سروش؟
سروش: جانم خانمی؟
-داری شوخی میکنی؟
بوسه ی آرومی به گردنم میزنه و میگه: نه عزیزم… به نریمان آدرس خونه ی پدریم رو دادم قراره امشب همه ی اونا رو ببینی
چند دقیقه طول میکشه که مغزم حرفای سروش رو تجزیه و تحلیل کنه.. کم کم لبخندی رو لبم میاد و با ذوق میگم: وای سروش… باورم نمیشه.. یعنی خونواده ی مادریم با وجود من مشکلی ندارن… شوهر مادرم چی؟
میخوام از روی پای سروش بلند شم که سرش اجازه نمیده و میگه: کجا کوچولو.. جای تو همینجاست
میخندم و سروش با لبخند ادامه میده: چه مشکلی عزیزم… شوهر مادرت هم خیلی دوست داره ببینتت
با خوشحالی زمزمه میکنم: خواهر و برادر هم دارم؟
یه خورده اخماش رو تو هم میکشه و میگه: سه تا برادر
بعد با لحن بانمکی ادامه میده: اون دو تا نره غول کم بودن سه تای دیگه هم اضافه شدن
غش غش میخندم که میگه: کم کم داری بی طاقتم میکنیا
محکم دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و میگم: از بس خوشحالم دلم میخواد یه عالمه جیغ و داد راه بندازم
آروم مرم رو نوازش میکنه نمیدونم چرا حس میکنم سروش خوشحال نیست
یه خورده ازش فاصله میگیرم و آروم زمزمه میکنم: سروش تو از چیزی ناراحتی؟
مهربون میگه: نه عزیزم… فقط……