💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/22 15:11 · خواندن 8 دقیقه

« می دونی چیه رفیق ؟

 

حکایت زندگی ما شده مث “دکمه پیرَن”

 

اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری …

 

بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری

 

که رسیدی به آخرش …»

 

 

سیاوش یه پس گردنی به اشکان میزنه و میگه: تو کی میخوای آدم شی

 

اشکان: چه دستت سنگین شده ها… خب نفس همیشه همینو بهم میگه

 

سیاوش: یه زن هم گرفتی لنگه ی خودت

 

تو همین موقع در باز میشه و سروش داخل میشه… با پا در رو میبنده و به سمت من میاد…تو دستش یه ظرف شیرینی و یه لیوانه

 

سیاوش: اینا چی هستن؟

 

-آقا رحمان داشت میاورد ازش گرفتم

 

اشکان: خب بیار بخوریم

 

سروش: اینا واسه ی من و ترنمه.. شماها سهمتون رو خوردین

 

اشکان: یه شام عروسی که به ما ندادین… شیرینیه عروسیتون رو هم سهمیه بندی کردین؟

 

سروش: تازه عروس و دوماد هستیما.. اول زندگیه.. باید پس انداز کنیم

 

اشکان: ای خسیس

 

سیاوش از رو مبل بلند میشه و میگه: سروش بهتره من برم یه سر به شرکت بابا بزنم.. تو هم که اینجا هستی دیگه

 

سروش: آره برو.. فقط به بابا بگو یادش نره امشب زودتر بیاد خونه

 

سیاوش: چرا؟

 

سروش ابرویی بالا میندازه و میگه:بالاخره دختر و پسرش میخوان قدم رنجه کنند……….

 

سیاوش: گم شو.. گفتم چی شده

 

سروش: خودم به مامان و بابا اطلاع دادم فقط یه یادآوری کن که بابا یادش نره…

 

متعجب به سروش نگاه میکنم… امروز صبح میگفت شام میریم رستوران.. شونه ی بالا میندازم و چیزس نمیگم

 

سیاوش: باشه.. پس من رفتم

 

اشکان: سیاوش صبر کن من رو هم تا یه جایی برسون

 

سیاوش: باشه پس من پایین منتظرتم

 

اشکان سری تکون میده و سیاوش از اتاق خارج میشه

 

سروش: تو دیگه کجا؟

 

اشکان: خونه ی آقا شجاع

 

سروش: اشکان واقعا میخوای بری؟

 

اشکان: آره… امروز نفس کلی کار سرم ریخته

 

سروش: ای بابا.. اون از سیا این از تو. چرا جفتتون باهم قصد رفتن کردین؟

 

اشکان با ابرو به من اشاره میکنه و میگه: به جاش اصل کاری پیشته

 

سروش میخنده و میگه: از دست تو..

 

با کلی شوخ و خنده بالاخره اشکان هم میره اتاق سوت و کور میشه

 

-سروش من الان چیکار باید کنم؟

 

سروش: سروری

 

میخندم و میگم: سروش… یه متنی.. یه ترجمه ای.. یه چیزی

 

سروش: یه مترجم دیگه استخدام شده تا کارای تو سبک بشه

 

-پس من اینجا چیکار کنم؟

 

سروش: به من روحیه بده دیگه

 

میخندم و میگم: راستی سروش؟

 

پشت میزش میشینه و نگاهی به پرونده ها و کاغذای روی میزش میندازه

 

سروش: جانم خانومی؟

 

-مگه قرار نبود شام بریم بیرون؟

 

با لبخند میگه:اگه فردا شب بریم ناراحت میشی؟

 

-نه.. فقط از روی کنجکاوی پرسیدم… خب بیخیال بگو نریمان چی میگفت

 

یه خورده رنگش میپره و میگه: هیچی بیشتر حال و احوال پرسی میکرد

 

بعد هم خودش رو مشغول پرونده ها نشون میده

 

متعجب نگاش میکنم… حس میکنم کلافه و بی حوصله هست

 

-سروش چیزی شده؟

 

نگاهی به میندازه و لبخندی میزنه

 

سروش: نه عزیزم

 

اخمی میکنم و از رو مبل بلند میشم.. آروم به سمت میز سروش میرمو میگم: سروش مگه قرار نشد چیزی رو از هم مخفی نکنیم؟

صندلیش رو میچرخونه و بدون اینکه بلند شه من رو روی پاش مینشونه

 

کنار گوشم زمزمه میکنه: تو که مخفی کردی کوچولو؟

 

با تعجب میگم: چی رو؟

 

سروش: چرا در مورد رفتار این دختره چیزی تا الان بهم نگفتی؟

 

-آخه مسئله ی مهمی نبود

 

با جدیت و در عین حال یه خورده خشونت میگه: مهم بودن یا نبودنش رو من تعیین میکنم

 

-حالا چرا اینقدر زود عصبانی میشی… خب ببخشید

 

لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: ببخشید عزیزم… ی

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]

ه خورده اعصابم خورده

 

-چرا آقایی؟

 

سروش: به خاطر حرفای اون دختره.. داشتم میومدم دنبالت که حرفای آخرش رو شنیدم

 

-اخراجش کردی؟

 

سروش: پس چی؟.. فکر کردی میذارم تو این شرکت بمونه

 

یاد خودم میفتم که یه دورانی چطور محتاج کار و حقوقش بودم

 

-سروش؟

 

سروش: حرفشم نزن

 

با تعجب میگم: حرف چی رو؟

 

سروش: حرف از بخشش و این حرفا… این دختره باید اخراج شه تا دیگه کسی جرات نکنه حرف مفت در مورد زن من بزنه

 

-من نمیخواستم بگم اخراجش نکن.. فقط میخواستم بگم یه مدت بهش فرصت بده تا یه کاری پیدا کنه… شاید به پول این کار احتیاج داشته باشه

 

پوزخندی میزنه و میگه: تو نگران این دختره نباش.. با اون همه آرایش و لباسهای رنگاوارنگی که میپوشه راحت میشه فهمید که اون پولا رو واسه چی خرج میکنه

 

-سروش خیلی عصبی هستیا

 

سرش رو روی شونم میذاره و آروم زمزمه میکنه: ترنم؟

 

-جونم سروشم

 

سروش: مادرت چقدر برات مهمه؟

 

-خب خیلی… چطور؟

 

سروش: هوم

 

سکوت سروش نشون دهندده ی یه چیزه… اون هم دوباره دست رد زدن به سینه ی من… لبخند تلخی رو لبم میشینه

 

-نریمان در مورد مادرم بهت گفت؟

 

…..

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

-من رو نمیخواد.. آره؟

 

سروش: هیس… مگه میشه کسی دختری به این خوشگلی و مهربونی رو نخواد

 

آهی میکشم و یاد حرف سروش میفتم که گفت امشب بریم خونه ی پدر و مادرش.. حتما میخواد کمتر احساس تنهایی کنم

 

سروش: خانومی اون طور که تو فکر میکنی نیست

 

-بیخیال.. دیگه برام مهم نیست

 

با بغض ادامه میدم: همین که تو رو دارم برام بسه.. این همه سال نبود از الان به بعد هم نباشه.. هر چند حق داره هر کی هم جای مادره من بود نمیتونست باعث و بانیه بدبختیهاش رو ببخشه.. من هم دختر هم پدرم

 

سروش یه خورده من رو از خودش دور میکنه و میگه: عزیز من چند بار بهت بگم اون چیزی که تو داری بهش فکر میکنی در مورد مادر تو صحت نداره

 

-سروش امید واهی بهم نده.. از وقتی که با نریمان حرف زدی یه جوری شدی.. معلومه ناراحتی ولی ناراحت نباش اقایی… من خوشحالم که مادرم با عشقش ازدواج کرد و خوشبخته.. من هم که تو رو دارم

 

محکم من رو به خودش فشار میده و میگه: اینجوری نگو عزیزم… دلم داره آتیش میگیره…. مادرت دیوونه وار عاشقت بود

 

متعجب نگاش میکنم

 

سروش: اون خیلی دوستت داشت عزیزم

 

-داشت؟

 

بی توجه به حرف من میگه: امشب قراره خونواده ی مادریت رو ببینی

 

بهت زده نگاش میکنم

 

——–

 

کنار گوشم زمزمه میکنه: همه ی اونا بی صبرانه منتظر تو هستن

 

به زحمت دهنم رو باز میکنم و میگم: سروش؟

 

سروش: جانم خانمی؟

 

-داری شوخی میکنی؟

 

بوسه ی آرومی به گردنم میزنه و میگه: نه عزیزم… به نریمان آدرس خونه ی پدریم رو دادم قراره امشب همه ی اونا رو ببینی

 

چند دقیقه طول میکشه که مغزم حرفای سروش رو تجزیه و تحلیل کنه.. کم کم لبخندی رو لبم میاد و با ذوق میگم: وای سروش… باورم نمیشه.. یعنی خونواده ی مادریم با وجود من مشکلی ندارن… شوهر مادرم چی؟

 

میخوام از روی پای سروش بلند شم که سرش اجازه نمیده و میگه: کجا کوچولو.. جای تو همینجاست

 

میخندم و سروش با لبخند ادامه میده: چه مشکلی عزیزم… شوهر مادرت هم خیلی دوست داره ببینتت

 

با خوشحالی زمزمه میکنم: خواهر و برادر هم دارم؟

 

یه خورده اخماش رو تو هم میکشه و میگه: سه تا برادر

 

بعد با لحن بانمکی ادامه میده: اون دو تا نره غول کم بودن سه تای دیگه هم اضافه شدن

 

غش غش میخندم که میگه: کم کم داری بی طاقتم میکنیا

 

محکم دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و میگم: از بس خوشحالم دلم میخواد یه عالمه جیغ و داد راه بندازم

 

آروم مرم رو نوازش میکنه نمیدونم چرا حس میکنم سروش خوشحال نیست

 

یه خورده ازش فاصله میگیرم و آروم زمزمه میکنم: سروش تو از چیزی ناراحتی؟

 

مهربون میگه: نه عزیزم… فقط……