💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۵٠
ڪَریه ڪڹ به حال قلبم
ڪَریه ڪڹ ڪه رو به مرڪَم
ڪَریه ڪڹ به حال من ڪه
بعد ِ تو سلطـــــاڹ ِ دردمــــ😔
منظر تو چشماش زل میزنم و میگم: فقط چی؟
سروش: فقط یه چیزی هست که………
یا صدای زنگ گوشیم سروش ساکت میشه
-بگو آقایی؟.. یه چیزی هست که چی؟
لبخند لرزونی میزنه و میگه: عزیزم اول موبایلو جواب بده.. طرف خودش رو کشت
بوسه ای روی گونش میذارمو میگم: حرف آقامون مهمتره
میخنده اما انگار خنده هاش هم مصنوعی هستن
سروش: جواب بده خانوم خوشگله
-هرچی آقامون بگه
نوازشگونه بدنم رو لمس میکنه
همونجور که سر پاش نشستم گوشی رو از جیبم در میارم و با دیدن شماره ی طاهر ابرویی بالا میندازم از وقتی از ماه عسل اومدیم هر روز برام زنگ میزنه و هوام رو داره… از وجودش خوشحالم.. تازه یه بار هم بهم سر زده
سروش: کیه خانومی؟
-طاهر
سروش: جواب بده… نگران میشه
سری تکون میدمو دکمه ی برقراری تماس رو میزنم
-سلام داداش
طاهر: به به.. سلام به آبجیه گل خودم… حالت چطوره فرشته کوچولو؟
میخندم و میگم: از دست تو طاهر… فقط بلدی لوسم کنی.. خ
💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
وبم.. تو چطوری؟.. بقیه خوبن؟
طاهر: خوبم.. بقیه هم خوبن… خونه ای؟
-نه.. چطور؟
طاهر: هیچی میخواستم بیام بهت سر بزنم
-نه.. شرکت هستم…
یاد امشب میفتم دودل زمزمه میکنم: طاهر
طاهر: جانم
-نریمان امروز برای سروش زنگ زد و گفت مادرمو پیدا کرده
طاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: مادرت؟
-آره.. خونواده ی مادریم رو قراره امشب ببینم
طاهر: به سلامتی… سروش چیز دیگه هم بهت گفت؟
-منظورت چیه طاهر؟
طاهر: هوم.. هیچی عزیزم.. نظرت چیه من هم امشب بیام
لبخندی رو لبم میشینه.. با ذوق میگم: میخواستم همینو بگم
طاهر: خونه ی خودتون؟
-نه.. خونه ی پدریه سروش
طاهر: ساعت چند اونجا باشم؟
-هوم… نمیدونم.. بار از سروش بپرسم.. سروش ساعته چند با مامان و خونوادش قرار گذاشتی؟
سروش اونقدر توی فکره که اصلا متوجه ی سوالم نمیشه
-سروش.. با توام
گیج نگام میکنه و میگه: هان؟
-میگم ساعت چند قراره مامان و خونوادش رو ببینم؟
سروش: مامانت؟
-وای سروش… چرا اینجوری میکنی؟… امشب چه ساعتی…….
تازه به خودش میاد و وسط حرفم میپره: آهان.. ساعت هشت
سری تکون میدم و به طاهر میگم: شنیدی؟
طاهر: آره گلم.. حتما میام
-ممنون طاهر.. خیلی خوشحالم که بعد از اون همه اتفاقات هنوز هم تو رو دارم
طاهر: تا روزی که تو بخوای من کنارت میمونم
میخوام جوابش رو بدم که من من کنان میگه: ترنم جان میدونم هیچ چیز مثه سابق نمیشه ولی بهتر نیست یه فرصت به مامان و بابا بدی
اخمام تو هم میره و دلم میگیره
غمگین زمزمه میکنم: من که از حق خودم گذشتم و بخشیدمشون
طاهر: میدونم گلم ولی……….
-طاهر باور کن برام سخته… من دارم سعی میکنم که بگم گذشته ها گذشته اما نمیدونم چرا سخته… واقعا دیگه نمیتونم مثه سابق باشم شاید مرور زمان همه چیز رو کمرنگ کنه ولی الان…….
ساکت میشم و فقط آه عمیقی میکشم
سروش: ترنم چی شده؟
غمگین زمزمه میکنم: هیچی
طاهر: باشه عزیزم… غصه نخور… همینکه هنوز هم حرمت همه ی ما رو نگه میداری خودش خیلیه.. خواسته ی نا به جایی بود
-اینجوری نگو طاهر… هنوز هم تک تکتون برام عزیز هستین ولی خب یه چیزایی تغییر کرده… اگه میبینی با تو راحت ترم به خاطر اینه که حداقل از دور هوام رو داشتی و زیاد آزارم نمیدادی.. خاطرات تلخم از تو خیلی کمه
طاهر: خوشحالم که هنوز هم برات عزیزتر از همه ام
خندم میگیره
-حسود
طاهر:همش تقصیر تو هستا وگرنه من هر چی بودم حسود نبودم
-راستی چرا تو محضر طاها اون همه ناراحت و بی حوصله بود
طاهر: بیخیال بابا… این پسره از اول هم خل بود
-چطور؟
طاهر: هیچی.. موضوع همون دختره ست.. اسمش چی بود مهرنوش.. فرنوش.. خرگوش
-طاهر
میخنده و میگه: هیچی دیگه قالش گذاشت و رفت
-که این طور
طاهر: من از اول هم گفته بودم که این دختره تو رو نمیخواد اما عشق و عاشقی چشم آقا رو کور کرده بود دیگه
-بیچاره طاها
طاهر: نمیخواد تو نگران اون دیوونه باشی.. بعد از یه مدت یادش میره… همون بهتر که دختره رفت اگه الان نمیرفت یه مدت دیگه ولش میکرد
-گناه داره.. یه خورده هواش رو داشته باش
طاهر: دارم نگران نباش
-خودت نمیخوای سر و سامون بگیری
طاهر: نه بابا.. کی میاد ما رو به غلامی قبول میکنه
-دو روز بیای پیش سروش آموزش ببینی، غلامی که هیچی هر جا بری به سروری قبولت میکنند
سروش: غیبت نداشتیما کوچولو
طاهر میخنده و من میگم: دارم جلوی خودت میگم… کجاش غیبته
طاهر با خنده میگه: ترنم من دیگه باید برم.. دارن صدام میکنند… مواظب خودت باش امشب حتما میام
-باشه داداش… خداحافظ
همینکه تماس رو قطع میکنم سروش با یه حرکت من رو از روی پاش بلند میکنه و رو لبه میز مینشونه… آروم لبام رو میبوسه و مهربون میگه: قربون خانوم خودم برم
با اخم نگاش میکنم که با خنده میگه: جونم… باشه قربونت نمیرم خوبه؟
-سروش نمیشه بریم… خیلی دلم بی تابی میکنه دوست دارم زودتر مادرم رو ببینم
خنده از لباش پاک میشه و دوباره چشماش رنگ غم میگیرن
-چی شد آقایی؟
بازوم رو میگیره و کمکم میکنه از روی میز بیام پایین
سروش: چیزی نیست گلم.. بهتره امروز رو هم بیخیال کار بشیم و یه خورده بریم واسه خودمون تفریح کنیم
-ای تنبل باز میخوای از زیر کار در بری؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: این هم از مزایای رئیس بودنه دیگه
دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو با خودش به سمت در میبره ولی در آخرین لحظه ه میخوایم از اتاق خارج شیم تلفن اتاقش به صدا در میاد
ریموت ماشین رو به سمتم میگیره و میگه: تو برو سوار شو من هم الان میام
-منتظرت میمونم
سروش: لازم نکرده کوچول.. امروز نوبت توهه که رانندگی کنی.. برو ماشین رو از پارینگ در بیار من هم زود میام
-چشم قربان
میخنده و میگه: د برو دیگه.. کوچولو
-چشم آقایی.. رفتم.. تو هم زود بیا
چشمکی برام میزنه و میگه: باشه خانوم خانوما
با ذوق و شوق از اتاق خارج میشم.. هنوز هم باورم نمیشه که قراره مادرم رو ببینم.. مادری که هنوز هم من رو میخواد
لبخندی میزنم و زیرلب زمزمه میکنم: خدایا شکرت
******
&&سروش&&
با ناراحتی به سمت تلفن میره
-بله؟
سیاوش: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
با بی حوصلگی میگه: سیاوش چی میگی؟
سیاوش: ترنم کنارته؟
-نه
سیاوش: خوبه… بابا چی میگه؟… مگه نگفتی مادر ترنم فوت شده؟
-۰خونوادش که زنده هستن
سیاوش: میترسم حال ترنم دوباره بد بشه
-من هم نگرانم اما اون بدبختا هم چند روزه که منتظر دیدر با ترنم هستن.. همه ی فک و فامیل نزدیکشون اونوره آبن.. مجبورن تو هتل بمونند.. ترنم بفهمه اونا اینجا هستن ولی بهش نگفتم ناراحت میشه…
سیاوش: پس لااقل از الان آمادش کنم
-یه خورده باهاش حرف زدم
سیاوش: گفتی مادرش فوت شده
-نه… فقط گفتم قراره امشب خونواده ی مادریش رو ببینه
سیاوش: پس مادرش چی؟
-نتونستم بگم
سیاوش: اگه خودش بفهمه شوکه میشه… بهش بگو
-الان دارم میبرمش بیرون ببینم میتونم بهش بگم اما خیلی برام سخته… چند دقیقه ی پیش طاهر براش زنگ زده بود فکر کنم اون هم فهمید که نتونستم بهش بگم
سیاوش: چطور؟
-به ترنم گفت خودش رو امشب میرسونه
سیاوش: آره.. اینجوری بهتره.. دور و برش شلوغ باشه کمتر اذیت میشه
-تازه تونستم یه خورده ترنم رو سرحال بیارم میترسم دوباره حالش بد بشه
سیاوش: تا وقتی تو کنارشی خطری تهدیدش نمیکنه.. نترس
-دست خودم نیست.. این منشیه عوضی هم امروز اعصابم رو خورد کرد.. نریمان در مورد آلاگل هم بهم گفت دیگه اعصابی برام نمونده
سیاوش: سروش شماها هم باید باشین
-حرفشم نزن… من چشم دیدن اون لعنتی رو ندارم
سیاوش: اما