.

و یه روز به خودت میای و می‌بینی که تبدیل به آدمی شدی که نه تنها قرار نبود بشی

 بلکه ازش هم متنفر بودی..

 

 

❥🥀 

-محاله مامانم تنهام بذاره.. اون مثه بقیه بی معرفت نیست.. من شنیدم همه ی مامانای دنیا از جونشون برای بچه هاشون مایه میذارن.. محاله مامانه من بدون دیدنم ترکم کنه

 

سروش: هیس… یه مادر همیشه یه مادره.. چه کنارت باشه چه کنارت نباشه.. مهم اینه که دوستت داره

 

-من مامانمو میخوام… تمام این سالها نبود.. خیلی ظلمه اگه الان هم نباشه.. سروش حق من این نیست که بی مادر باشم

 

آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه

 

آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه

 

احساس ضعف میکنم… از شدت گریه حتی دیگه کلمات رو هم نمیتونم به خوبی بیان کنم

 

سروش کنار گوشم زمزمه میکنه: آروم باش خانومی… ببین حالت دوباره داره بد میشه… این همه بی تابی نکن

 

حالا معنیه تک ت رفتارای سروش رو میفهمم.. که چرا غمگین بود.. ککه را هزار بار دهنش رو باز کرد ولی نتونست هیچی بگه.. که حتی تا آخرین لحظه هم دلش میخواست من رو ببره خونه

 

-مگـ ـه… تحـ ـمل من چقـ ـدره؟… مـن دلـ ـم آغـ ـوش مادرم رو میخواد… دوسـ ـت دارم برم پیشش و اون هم در هر شرایطـ ـی هوام رو داشتـ ـه باشه

 

سروش از روی مبل بلند میشه و من رو که با بی حالی تو آغوشش هستم رو مجبور به واستادن میکنه… خطاب به بقیه میگه: ببخشید بهتره من ترنم رو ببرم بالا تا یه خورده آروم بشه

 

بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اطرافیان باشه من رو به سمت پله ها میبره

 

اما وسط راه یکی از اون پسرای جوون جلوی راهمون رو سد میکنه… با مهربونی میگه: یه چند لحظه اجازه هست؟

 

سروش به ناچار سری تکون میده ولی من فقط با چشمای اشکی نگاش میکنم و هیچی نمیگم

 

پسر با محبت تو چشمام زل میزنه و با لبخند میگه: وای چه عروسکی ما داشتیم و خبر نداشتیم

 

متعجب نگاش میکنم ولی اون با همون لبخندش ادامه میده:اینجوری اشک نریز خانوم خوشکله…آخه این همه اشک رو از کجا میاری؟

 

نمیدونم چرا هیچکدوم از این حرفا آرومم نمیکنند

 

زیرلب زمزمه میکنه: تو رو خدا ببین چه جوری گریه میکنه… نمیدونستم خواهر بزرگا هم اینجوری لوس و ننر تشریف دارنا

 

یه خورده بلندتر از قبل میگه: میذاری بغلت کنم؟

 

فقط نگاش میکنم

 

پسر که حالا فهمیدم برادرمه با نگاهش از سروش اجازه میخواد.. سروش لبخند غمگینی میزنه آروم دستم رو تو دستش میذاره… برادری که حس میکنم خیلی برام غریبه و نا آشناست…

 

برادرم مثه یه شی باارزش به نرمی من رو تو آغوشش میگیره.. آغوشی که هیچ حسی بهش ندارم… انگار تهی شدم از تمام حسهای خوبی که میتونستم الان تجربه کنم… اشکام بیشتر از قبل شدت میگیرن… یه جورایی همه ی ذوق و شوقم ته کشید با تمام آدمای تازه وارد احساس غریبی میکنم

 

ناخودآگاه دستم رو روی سینش میذارم و یه خورده ازش فاصله میگیرم

 

زمزمه وار میگه: درسته مامان نیست ولی عزیزم باور کن تو برای همه مون عزیزی… تو یادگار مادرمون هستی… مادری که سالهای سال مرگ دختراش رو باور نکرده بود

 

دلم میخواد فرار کنم.. حس بدی دارم.. مادری که منتظرش بودم سالها پیش فوت شده بود و من بیخودی به خودم امید واهی میدادم… که هنوز هست… که نگرانمه.. که دوستم داره… از بغلش بیرون میام و میگم: من باید برم

 

غمگین نگام میکنه

 

-ببخشید… من حالم خوب نیست

 

وجود این آدما باعث میشه هر لحظه بیشتر از قبل به باور نبوده مادرم برسم… از بس گریه کردم صدام گرفته ولی هوز هم آروم نشدم… تازه گریه هام شدیدتر از قبل شدن

 

مادر سروش با مهربونی به سمتم میاد و بغلم میکنه

 

مادر سروش: قربون این چشمات بشم… بیا مادر… بیا بریم بالا یه آبی به دست و صورتت بزن… اینقدر بی تابی نکن گلم

 

بعد خطاب به سروش میگه: سروش برو یه آب قندی چیزی بیار.. این بچه داره ضعف میکنه

 

سروش سری تکون میده و به سمت آشپزخونه میره

 

این آغوش آشنا رو دوست دارم… یه آغوش بی ریا و پر از محبت… مثه آغوش مونا که تو گذشته ها با عشق مادرانه بغلم میکرد ولی با همه ی اینا خیلی دلم میخواست طعم آغوش مادر خودم رو بچشم..

مادر سروش: بریم مادر

 

سری به نشونه ی باشه تکون میدم.. مادر سروش صورتم رو میبوسه با دست اشکام رو پاک میکنه

 

مادر سروش: مگه من مردم اینجوری گریه میکنی

 

میون اشکام لبخند میزنم.. دلم میگیره.. تو نگاه بقیه غم و اندوه عمیقی رو احساس میکنم

 

با مادر سروش همراه میشم و دیگه به کسی نگاه نمیکنم

 

بهم کمک میکنه از پله ها بالا برم و دست و صورتم رو بشورم… بعد هم من رو به سمت اتاق سروش میبره و مجبورم میکنه دراز بشم

 

مادر سروش: عزیزم با خودت این کار رو نکن.. اون خدا بیامرز هم راضی نیست که این همه اشک بریزی

 

با بغض میگم: پس مامانم چی؟… من دلم میخواد برای یه بار هم که شده برم تو بغلش… اون هم با آغوش گرمش پذیرای من باشه… شبا موهام رو نوازش کنه و به جبران تمام سالهایی که نبود برام لالایی بخونه

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

غمگین زمزمه میکنه: عزیزم نمیذارم عقده ی این چیزا تو دلت بمونه.. خودم همه ی این کارا رو برات میکنم… خودم مادرت میشم.. خودم همراهت میشم.. خودم تمام کمبودات رو برطرف میکنم

 

گره ی روسریم رو آروم باز میکنه و روسری رو از سرم در میاره… موهام رو با ملایمت نوازش میکنه… یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه

 

خم میشه و بوسه ی مادرانه ای رو گونه ام میذاره

 

مادر سروش: عزیزم تو تنها نیستی… با من و فرزاد غریبی نکن…

 

تو همین لحظه در اتاق باز میشه و سروش لیوان به دست وارد میشه

 

سروش: مامان بهتره بری پیش مهمونا.. من هستم…

 

مامان سروش موهای روی پیشونیم رو کنار میزنه و آروم میگه: مراقبش باش

 

سروش: حواسم هست…

 

مامان سروش آروم بلند میشه و خطاب به من میگه: باز بهت سر میزنم عزیزم..

 

با قدردانی نگاش میکنم.. لبخندی میزنه و ازم دور میشه

 

همینکه در بسته میشه غمگین خطاب به سروش میگم: دیدی سروش؟… دیدی چی شد؟… سروش واقعا چرا من این همه بد شانسم؟… چرا حالا که دلم رو به وجودش خوش کرده بودم اینجوری شد؟

 

سروش شربت رو گوشه ای میذاره و کنارم دراز میکشه ولی من همینجور ادامه میدم: ایکاش هیچوقت خبری ازش نمیشد… همین که میدونستم یه جایی هست.. خوشبخته.. داره با کسی که دوستش داره زندگی میکنه خوشحال بودم اما الان که میبینم مرده… تو این دنیای خاکی حضور نداره… همه چیز زیادی غیرقابل تحمل به نظر میرسه.. الان غصه هام بیشتره.. الان دیگه حتی امید یه بار دیدنش رو هم ندارم

 

میگه: ناشکری نکن عزیزم… عوضش خونوادت رو پیدا کردی.. خونواده ای که خواهانت هستن… با همه ی وجودشون دوستت دارن… میدونی همین الان همه شون التماس میکردن که بیان باهات حرف بزنند؟… پس اینجوری نگو قشنگم… الان تو کسایی رو داری که چهار سال آرزش ر داشتی.. یه خونواده که دوستت داره

 

با محبت لبام رو میبوسه و میگه: مگه من میذارم تو غصه بخوری… تو تمام این سالها به اندازه ی کافی طعم غم و غصه رو چشیدی الان باید فقط و فقط بخندی و طعم خوشبختی رو بچشی

با صدای چند ضربه ای که به در میخوره متعجب بهم نگاه میکنیم

 

صدای طاهر رو میشنویم که میگه: سروش

 

سروش با ملایمت من رو از بغلش بیرون میاره و از روی تخت بلند میشه.. به سمت در میره و در رو برای طاهر باز میکنه

 

سروش: چی شده طاهر؟

 

طاهر: ترنم حالش چطوره؟… نگرانش بودم

 

سروش از جلوی در کنار میره و میگه: بیا داخل.. یه خورده آرومتر شده

 

به زحمت روی تخت میشینم.. یه خورده سر گیجه دارم… طاهر وارد اتاق میشه و سروش هم در رو پشت سرش میبنده

 

طاهر: خوبی آبجی کوچیکه؟

 

بعد از مدتها دلم هوای آغوشش رو میکنه… دقیقا مثله گذشته ها که به یه مشکلی برمیخوردم به آغوشش پناه میبردم

 

با بغض نگاش میکنم… انگار تمام حرفام رو از نگام میخونه چون با نگاهی دلتنگ کنارم میشینه و دستم رو میگیره

 

عکس العملی نشون نمیدم… فقط نگاش میکنم… به یاد روزایی که باید میبود ولی نبود…

 

انگار اعتراضای خاموشم رو از چشمام میخونه چون چشماش رو میبنده و من رو تو بغلش میشه

 

لبخندی رو لبم میشینه… با لحن غمگینی زمزمه میکنم: داداشی

 

محکمتر از قبل من رو به خودش میچسبونه و میگه: جونه داداشی… دلم لک زده بود واسه ی این داداشی گفتنات

 

تو فضای گذشته ها فرو میرم.. دستم رو دورش حلقه میکنم… این آغوش مثه آغوشه اون پسره غریبه نیست.. با اینکه چهار سال براش غریب شدم ولی هیچوقت برام غریب نشد.. شاید دور شدم.. شاید دلم نخواست دیگه نزدیک بشم… شاید در عین آشنایی حس غربت بهم دست داد ولی هیچوقت نتونستم حس خوب با طاهر بودن رو از یاد ببرم

 

زمزمه وار میگم: داداشیه من تو هستی