‌‌

          

تجربه هامون بیشتر از سنمونه . . !❥

 

 

متفکر از روی تخت بلند میشه و نگاه دیگه ای به همسرش میندازه… دلش نمیاد ترنم رو بیدار کنه… خیلی آروم به سمت در میره و بدون کوچیکترین سر و صدا از اتاق خارج میشه… همینکه وارد سالن میشه سهیل و سیاوش رو میبینه

 

سهیل: چه عجب آقا سروش… این آبجی خانوم کجاست؟

 

لبخندی میزنه و میگه: سلام سهیل خان… هنوز خوابه

 

سهیل با شیطنت ابرویی بالا میندازه و چیزی نمیگه

 

سیاوش: بیدارش کن… یه چیزی بخوره.. ما صبحونه خوردیم

 

-نه بار یه خورده دیگه بخوابه.. دیشب تا دم دمای صبح بیدار بود

 

نیش سهیل بیشتر باز میشه

 

سریع میگه: آخه خیلی بی تابی میکرد و نمیتونست بخوابه

 

با شنیدن این حرف نگاه سهیل پر از غم میشه زمزمه وار میگه: طفلکی خواهرم

 

سیاوش: معلوم بود زیادی تو خودشه… حدس میزدم به مشکل بر بخوره

 

سری تکون میده و میگه: نریمان و طاهر رفتن؟

 

سیاوش: آره… هر چقدر اصرار کردیم نموندن.. نریمان خیلی نگران ترنم بود.. انگار اون هم میدونست این همه ساکت بودن ترنم بی دلیل نیست

 

سهیل: الان بهتره؟

 

-دیشب که داشت میخوابید بهتر بود

 

نگاهی به اطراف میندازه و میگه: بقیه کجا هستن؟

 

سیاوش: بابا و آقا سینا به همراه پسرا رفتن بیرون… مثه اینکه ظآقا سینا یه چند جایی کار داشت

 

-که این طور

 

سهیل: پسر برو یه چیز بخور بعد بیا بشین حرف میزنیم

 

-نه… باید برم به مامان بگم صبحونه ی ترنم رو آماده کنه و بالا ببرم

 

سیاوش ریز ریز میخنده.. اخمی به سیاوش میکنه و بدون هیچ حرفی از مقابل چشمای گرد شده ی سهیل میگذره

 

صدای سهیل رو از پشت میشنوه که میگه: بابا این دو تا دیگه کی هستن؟

 

سیاوش با خنده میگه: هنوز خیلی مونده این دو تا رو بشناسی

 

سهیل: من رو بگو باز میخواستم اصرار کنم ترنم رو با خودمون برای یه مدتی ببریم

 

اخماش با شنیدن این حرف تو هم میره

 

سیاوش بلند از قبل میخنده و میگه: دلت خوشه ها پسر… این سروش اجازه نمیده ترنم برای چند دقیقه ازش دور باشه……..

 

با دور شدن از سالن دیگه چیزی نمیشنوه… همینکه نزدیک آشپزخونه میشه با صدای سها سر جاش خشکش میزنه

 

سها: مامان من هم میخوام

 

مادر: سها خجالت بکش

 

سها: خو حسودیم شد… منم یه شوهر مثه سروش میخوام

 

ابرویی بالا میندازه

 

مادر: دختره ی ورپریده برو بیرون نمیبینی سرم شلوغه

 

سها: وای مامان نمیدونی چه جوری همدیگه رو بغل کرده بودن

 

آروم زیر لب با غرغر میگه: پس این خانوم خانوما من رو از خواب بیدار کرد

 

سها: اصلا دلم نمیخواست از اتاق بیام بیرون… فقط ترسیدم سروش بیدار بشه و حسابم رو برسه

 

مادر: چند بار بگم سرخود نرو تو اتاق این بچه ها

 

سها: اه.. مامان بذار بقیش رو برات بگم

 

مادر: گمشو بیرون.. رفتارت خیلی زشت و خجالت آوره

 

با خنده به دیوار تکیه میده و به حرف سها گوش میده

 

سها بی توجه به حرف مادرش ادامه میده: خیلی باحال بود مامان.. هر دو نفرشون یه جور خوابیده بودن که یکی ندونه فکر میکنه هر جفتشون میترسن اون یکی فرار کنه… خیلی بهم وابسته شدن

 

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: پس خبر نداری خواهر کوچولو… من واقعا میترسم که یه روز صبح چشمام رو باز کنم و ببینم ترنمی در کار نیست

 

مادر: ول کن سها… چیکار به کار شون داری.. تو رو آوردم کمکم کنی نهار درست کنم نه اینکه این حرفا رو برام بزنی

 

سها: خب دارم کمک هم میکنم دیگه

 

مادر: ولی زبونت بیشتر از دستات کار میکنه

 

سها: بی انصاف نشو مامان.. هر دو به یک اندازه کار میکنند

 

حرص کلام مادرش اون رو به خنده میندازه

 

مادر: اصلا کمک نخواستم گمشو برو بیرون

 

سها: اه.. مامان.. جوش نیار دیگه ولی خودمونیما، تو عمرم مردی به عاشقیه سروش ندیدم

 

————–

 

بغض تو گلوش میشینه.. تو دلش میگه خبر نداری سها… خبر نداری چی کشیدم… وقتی یه تیکه سنگ بشه مونس تنهاییهات اون موقع میفهمی که باید حرف دلت رو بزنی.. وقتی سنگ قبر عشقت رو با گل تزئین میکنی و اشک میریزی غرور از یادت میره و فقط عشق تو نگاهت جا خشک میکنه.. سها هنوز خیلی مونده به حرفام برسی.. از خدا میخوام هیچوقت دردای من رو تجربه نکنی… هیچوقت

 

مادر: همین کارا رو میکنی که شبا اینجا نمیمونند دیگه

 

سها: نترس مامان… اول گوشم رو به در چسبوندم وقتی مطمئن شدم صدایی از اونور نمیاد در رو باز کردم

 

مادرش با صدای تقریبا بلندی میگه: چــــی؟.. تو چیکار کردی؟

 

سها میخنده و میگه: حرص و جوش نخور خانوم خوشگله… شوخی کردم.. در زدم دیدم کسی جواب نمیده در رو باز کردم.. میخواستم بیدارشون کنم اما دلم نیومد

مادر: طفلیکیا خیلی عذاب کشیدن

 

سها:خیلی نگرانشونم.. این وابستگیه شدیدی که بین جفتشون وجود داره زیاد جالب به نظر نمیرسه… این وابستگی به ضررشونه.. مخصوصا ترنم که دیوونه ی سروشه… اصلا یه لحظه بدون سروش دیوونه میشه… هر چیزی متعادلش خوبه

 

حرفای سها رو قبول داره

 

مادر: سها دیوونم کردی.. مگه بده تا این حد عاشق و شیدای همدیگه هستن و همدیگه رو میخوان .. من که کلی لذت میبرم عروسم این همه پسرم رو دوست داره

 

سها با عصبانیت میگه: مامان تو اصلا متوجه ی حرفای من میشی؟

 

خندش میگیره و تصمیم میگیره داخل آشپزخونه بشه

 

همونجور که وارد آشپزخونه میشه میگه: آره سها.. حق با توهه… نگران نباش.. من و ترنم تصمیم گرفتیم بریم پیش روانشناس.. هر چند من از قبل میرفتم ولی به ترنم هم گفتم که باهام همراه بشه

 

سها با دهن باز بهش نگاه میکنه

 

و مهربونتر از قبل میگه: ممنون که نگرانمون هستی

 

متوجه ی چشم غره ی مادرش به سها میشه و خندش شدت میگیره

 

سها به زحمت میگه: تو همه چیز رو شنیدی؟

 

چشمکی به خواهرش میزنه و میگه: اوهوم…این دفعه یادم میمونه در اتاق رو از پشت قفل کنم تا خانومای فوضول نتونند بیان داخل

 

سها پیشونیش رو میخارونه و مادرش با خشم نگاش میکنه

 

با قدمهای بلند خودش رو به مادرش میرسونه و از پشت بغلش میکنه و میگه: درسته دعوات نمیکنم اما دلیل نمیشه مامانه خوشگله من رو حرص بدی وگرنه میبرمش پیش خودم

 

سها با پررویی میگه: خوشم میاد مادر و پسر خوب هوای همدیگه رو دارین

 

مادر: دختره ی چشم سفید

 

گونه ی مادرشو میبوسه میگه: قربون مامان خانوم خودم برم که همیشه هوای پسرش رو داره… اصلا بهش توجه نکن مامان خانومی.. بچه که زدن نداره

 

لبخند رو لبای مادرش میشینه و آروم از بغلش بیرون میاد

 

مادر: سها صبحونه ی داداشت رو آماده کن

 

-نه مامان… اینجا نمیخورم.. میخوام ببرم بالا با ترنم بخورم

 

مادر: سها شنیدی که

 

سها: مامان احیانا بنده رو با کلفت خونتون اشتباه نگرفتی

 

خندش میگیره… مادرش هم نگاش میکنه و هر دو میزنند زیر خنده

 

سها با غرغر مشغول آماده کردن صبحونه میشه و مادرش میگه: قربون این چشمات بشم که تازگیا همیشه برق میزنه

 

چیزی نمیگه و فقط با محبت به مامانش نگاه میکنه… وقتی محبت مادرش رو میبینه دلش واسه ی ترنم بیشتر میسوزه که نمیتونه طعم محبتهای مادرانه رو بچشه

 

-مامان هوای ترنم رو بیشتر داشته باش

 

مادر: حواسم هست عزیزم… خیالت راحت

 

سها: صبحونه آماده هست… برو ور دل زنت بشین بخور و به جون خواهرت دعا کن

 

میخنده و به مادرش میگه: مامانی این خدمتکاره زیادی پرحرفه ها

 

جیغ سها در میاد و بیشتر از قبل اون رو به خنده میندازه.. مادرش با لذت به سر تا پاش نگاه میکنه و میگه: برو عزیزم.. برو صبحونتو بخور ضعف میکنی

 

سینی رو برمیداره و با حس خوبی از آشپزخونه خارج میشه.. کسی رو تو سالن نمیبینه و بی تفاوت از پله ها بالا میره… همینکه به در اتاق میرسه سعی میکنه باز هم با کمترین سر و صدا وارد بشه که ترنم رو نترسونه

 

ولی با باز کردن در صدای ترنم رو میشنوه

 

ترنم: اومدی؟

 

-تو بیداری شیطون؟

 

ترنم همونجور که روبه روی آینه نشسته و موهاش رو شونه میکنه میگه: تازه بیدار شدم

 

-سینی رو روی تخت میذاره و به سمت ترنم میره.. شونه رو از دستش میگیره و به نرمی موهای عشقش رو شونه میکنه

 

ترنم: آقایی؟

 

-جانم

 

ترنم: من خیلی فکر کردم

 

-راجع به چی عزیزم؟

 

ترنم: راجع به خونوادم

 

-خب… به نتیجه ای هم رسیدی؟

 

ترنم: اوهوم.. دوست دارم این مدت یه کاری کنم که بهشون خیلی خوش بگذره

 

-اینکه خیلی خوبه

 

ترنم: ولی با کمک تو

 

-همیشه میتونی رو کمک من حساب کنی عزیزم

 

ترنم: میشه این مدتی که ایران هستن تو خونه ی خودمون ازشون پذیرایی کنم