«با چشمک یک ستاره عاشق شده بود

 

با ساده ترین اشاره عاشق شده بود

 

شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست

 

افسوس که او دوباره عاشق شده بود» 

 

 

 

——–

 

مامور: خانوم راه بیفتین

 

مادر آلاگل تو همین لحظه میرسه و میگه: فقط یه لحظه ی دیگه خانوم.. فقط یه لحظه دیگه

 

مامور: چرا متوجه نیستین خانوم عزیز برای بنده مسئولیت داره.. تا همین الان هم خیلی….

 

مادر آلاگل: خواهش میکنم دخترم… خیر از جوونیت ببینی… فقط چند دقیقه ی دیگه

 

مامور زن سری تکون میده و میگه: فقط سریع تر

 

آلاگل بی توجه به حرفای مادرش و اون مامور نگاهش به دسته منه که رو قفسه ی سینه ی سروشه

 

سعی میکنم خونسرد باشم.. سخته.. خیلی زیاد ولی همه ی سعیم رو میکنم

 

سروش: نگاش نکن

 

-چی؟

 

سروش: میگم به اون عوضی خیره نشو

 

نگام رو از آلاگل میگیرم و تو چشمای سروش زل میزنم

 

– از کجا فهمیدی؟

 

سروش: از صدای جال بهم زن مادرش

 

آهی میکشم و چیزی نمیگم

 

مادر آلاگل: مادر ببین با ما چیکار کردی؟

 

هیچ صدایی از آلاگل بلند نمیشه

 

مادر آلاگل: عزیزم تو رو مراقب خودت باش… ما با وکیلت صحبت کردیم.. مطمئن باش رضایت میگیریم.. به هر قیمتی که شده رضایت میگیرم

 

پوزخندی رو لبای سروش میشینه و میگه: آره من هم دادم

 

چیزی نمیگم… فقط دست سروش رو تو دستم میگیرم و محکم فشار میدم

 

مامور: خانوم دیگه………

 

مادر آلاگل: آلا، مادر دیگه سفارش نکنما

 

بعد با صدای بلند میزنه زیر گریه و کم کم صدای قدماش رو میشنوم که از در اتاق دور میشه ولی سروش با خونسردی بدون اینکه حتی سرش رو به عقب برگردونه میگه: بریم

 

با این حرف خودش حرکت میکنه و من و هم با خودش همراه میکنه

 

هنوز چند قدمی نرفتیم که صدای آلاگل بلند میشه

 

آلاگل: سروش

 

مامور: ای بابا… خانوم هیچ معلومه چیکار دارید میکنید؟

 

سروش پوزخند تمسخر آمیزی میزنه و یهو وایمیسته

 

کنار گوشم زمزمه میکنه: نظرت چیه یه خورده حال این دختره رو بگیریم؟

 

سریع سرمو به نشونه ی نه تکون میدمو میگم: نه سروش.. بریم… ما فقط برای کمک به سیاوش اومده بودیم.. تو رو خدا بریم

 

سروش بی توجه به حرف من دستم رو محکم فشار میده و میگه: نترس عزیزم.. تا وقتی من پیشتم از هیچی نترس

 

مثه سروش فکر نمیکنم.. رو در رو شدن با آلاگل برام سخته…

 

مینالم: سروش

 

اما سروش با خونسردی به عقب برمیگرده و مستقیما تو چشمای آلاگل زل میزنه… خودم رو بیشتر به سروش میچسبونم

 

مامور میخواد آلاگل رو به زور ببره ولی آلاگل میگه: فقط یه لحظه.. تو رو خدا… فقط یه لحظه

 

مامور خسته از این همه کش مکش میگه: نمیشه خانوم

 

آلاگل ملتمسانه به مامور نگاه میکنه و در نهایت مامور نفسی از روی حرص بیرون میده و سری تکون میده

 

مامور: سریع تر

 

آلاگل: باشه.. حتما

 

بعد نگاش رو معطوف من و سروش میکنه

 

آروم زمزمه میکنه: سروش تو چیکار کردی؟

 

سروش با خونسردی به سمت آلاگل میره و من رو هم با خودش میکشه… دقیقا در چند قدمیش توقف میکنه و با تمسخر میگه: میخوای بگی نمیدونی؟

 

آلاگل با نگرانی و ترس به سروش نگاه میکنه

 

سروش من رو بیشتر تو بغلش میکشه و دست چپم رو با دست چپ خودش بالا میاره.. آلاگل با حیرت به حلقه هامون نگاه میکنه

 

آلاگل یه قدم به عقب میره و میگه: دروغه.. داری دروغ میگی

 

سروش با خونسردی میگه: اتفاقا بزرگترین حقیقته زندگیم همینه… بالاخره تونستم گندی که جنابعالی به زندگیه من و ترنم زده بودی رو جمع و جور کنم… بالاخره عشقم رو مال خودم کردم.. بالاخره تونستم به اون آرامشی که دنبالش بودم برسم

 

اشک تو چشمای آلاگل جمع میشه

 

آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف تکون میدم… نه دلم میخواد داد بزنم.. نه جیغ بکشم.. نه حتی یه پوزخند رو لبام بیارم… حتی دلم نمیخواد به این دختری که رو به روم واستاده و هنوز هم تو نگاش رنگ پشیمونی نیست نگاه کنم.

 

. هیچوقت به سروش نگفتم که اون روزایی که فکر میکردم عاشق آلاگلی چند باری با خودم کلنجار رفته بودم که رضایت بدم… حالا برام سخته رو در روی این دختر واستم و بگم هیچی نشده.. روحم زخم خورده هست و با این قلب ترک خورده به سختی دارم زندگیم رو میسازم… مگه با پوزخند و تمسخر و سه سال حبس چیزی جبران میشه؟.. تنها دل خوشیم همین سروشه که اون هم پا به پای من از سختیهای من عذاب میشه

 

سروش که انگار به هدفش رسیده خطاب به من میگه: بریم عزیزم… امروز خیلی خسته شدی

 

زمزمه وار میگم: بریم

 

همینکه برمیگردیم تا بریم آلاگل به کت سروش چنگ میزنه و میگه: سروش نرو.. سروش تو رو خدا صبر کن… بذار باهات حرف بزنم… همه چیز رو واست توضیح میدم… میدونم داری اذیتم میکنی

 

سروش با حرص آلاگل رو به عقب هول میده

 

ولی آلاگل با گریه میگه: سروش من به خاطر تو از همه چیزم گذشتم… این دختره ی عوضی هیچوقت دیگه نمیتونه مثه یه زن کامل باهات زندگی کنه

 

——–

 

سروش با خشم به عقب برمیگرده همونطور که سعی میکنه صداش بلند نشه از بین دندونای کلید شده میگه: تو الان چه زری زدی؟

 

بازوی سروش رو میکشم و میگم: سروش بیخیال شو.. بیا بریم

 

میترسم سروش عصبانی بشه و به دردسر بیفته… طاهر و نریمان اینا هم رفتن بیرون.. همین بیشتر نگرانم میکنه

 

**

 

سروش: نه ترنم.. بذار ببینم این کثافت الان چی گفت

 

بعد خطاب به آلاگل میگه: جرات داری یه دفعه ی دیگه حرفتو تکرار کن

 

آلاگل با هق هق میگه: من همه ی این کارا رو بخاطر تو کردم سروش.. به خدا دوستت دارم

 

سروش با نفرت میگه: ببین عوضی یه چیز میگم خوب تو گوشت فرو کن حالم از خودت و ابراز علاقتو و عشق مزخرفت بهم میخوره… بهتره با زن من درست صحبت کنی و صفتی رو که فقط و فقط لایق خودته به خانومم نچسبونی و گرنه یه کاری میکنم……

 

سریع وسط حرف سروش میپرمو میگم: سروش

 

سروش نگام میکنه و آروم زمزمه میکنم: خواهش میکنم آروم باش

 

چشماشو میبنده و نفسش رو با حرص تکون میده

 

آلاگل خطاب به من میگه: سروش همه چیز منه

 

سروش با حرص میگه: خوبه والا.. به جای شرمندگیه و خجالت داره چرت و پرت میگه.. بریم ترنم

 

-یه لحظه سروش

 

سروش: ترنم

 

لبخندی میزنم و میگم: چیزی نیست آقایی من خوبم ولی فکر کنم بهتره قبل از رفتنمون یه چیزایی واسه ی این خانوم روشن بشه

 

سروش: اما……

 

-سروشم من خوبم

 

سروش به ناچار ساکت میشه… به آلاگل نگاه میکنم

 

غمگین زمزمه میکنه: چطور تونستی؟.. سروش سهم من بود

 

زهرخندی میزنم و با لحن سردی میگم: مطمئنی؟

 

آلاگل دهنشو باز میکنه.. میخواد حرفی بزنه ولی انگار هیچ جوابی برای سوال من نداره

 

-دلم نمیخواست باهات حرف بزنم… هنوز هم دلم نمیخواد.. چون حرف مشترکی بین مون نبود و نیست… ولی بهتره یه چیز رو بگم و برم… اینکه اشتباه نکن.. حداقل برای بار دوم اشتباه برای خودت خیال بافی نکن… هر دومون خوب میدونیم که سروش همیشه مال من بود… عشق من بود.. همه ی دنیای من بود.. مهم نیست چقدر بجنگی سروش همیشه مال من میمونه.. حتی اگه تو این دنیای خاکی نباشم باز هم…..

 

سروش: ترنم اینجوری نگو عزیزم. تو باید باشی و نفس بشی

 

لبخندی میزنم و مهربون نگاش میکنم

 

آلاگل دستش رو جلوی دهنش میگیره تا صدای هق هقش بلندتر نشه

 

به سردی ادامه میدم: روزای زیادی رو با عشقم سپری کردی.. اعتراف میکنم بدجور تو اون روزا شکستم… خداییش تو چزوندنم موفق بودی.. اونقدر تو عشقی که ماله خودت نبود غرق شده بودی که یادت رفت خدایی هم هست که بخواد حق رو به حق دار برسونه.. ناامیده ناامید شده بودم ولی خوبیه این زندگی به اتفاقات غیر منتظرشه.. دیدی که دقیقا تو زمانی که انتظارش رو نداشتی تمام آرزوهات دود شد و رفت هوا… همونجور که آرزوهای من رو زیر پاهات له کرده بودی