«شب من پنجره‌ای بی فردا

 

روز من قصه‌ی تنهایی ما

 

مانده بر خاک و اسیر ساحل

 

ماهی‌ام ماهی دور از دریا» 

 

 

سروش منو به خودش میچسبونه و آلاگل به زمین چشم میدوزه

 

-و اما الان.. حس میکنم حداقل تو شکست عشقیمون بی حساب دیم.. فکر نمیکنی خیلی بی انصافی باشه که بخوای من رو متهم کنی به دزدیدن عشقی که مال خودم بوده؟

 

آلاگل با بغض میگه: من عاشق بودم

 

-من هم عاشق بودم… ولی عشق به چه قیمتی؟… به قیمت از دست رفتن چند تا زندگی؟

 

سری با تاسف تکون میدم و میگم:حتی اونقدر ارزش نداری که بگم برات متاسفم

 

به سروش نگاه میکنم و میگم: بریم؟

 

سروش با تمسخر نگاهی به آلاگل میندازه و میگه: بریم عزیزم

 

شونه به شونه ی سروش از آلاگل دور میشیم و تو دلم برای هزارمین بار خدا رو برای داشتن سروش شکر میکنم

 

****

 

شش سال بعد

 

از پشت پنجره ی اتاق به بیرون نگاه میکنم و به زندگیه پرفراز و نشیبم فکر میکنم… به این سالها که در کنار سروش چگونه گذشت… نمیگم همه چیز عالی بود بالاخره ما هم سختیهای خودمون رو داشتیم ولی با تموم اون سختیها حتی برای یه لحظه هم از انتخابم پشیمون نشدم… نمیدونم اگه کس دیگه ای جای

 

من بود چیکار میکرد.. شاید مسیر زندگیش رو از آدمایی که یه روز بی توجه به اون به دنبال زندگیه خودشون رفته بودن جدا میکرد و برای همیشه میرفت ولی خب من ترنم بودم… ترنمی که وابسته بود به عشقش.. به سروشش… به برادرش، طاهر و حتی به خونوادش

 

آره… من وابسته ی اطرافیانم بودم و باید میموندم… درسته رابطه ام با خونواده ی پدریم هیچوقت خوب نشد… یه کدورتی موند.. یه چیزی تو دلم موند که نتونستم باهاش کنار بیام ولی نتونستم به کل ازشون دل بکنم… هنوز هم ماهی یه بار به همراه سروش بهشون سر میزنیم… از یه چیز مطمئنم اگه میرفتم تا آخر عمر حسرت همه ی این شیرینی ها به دلم میموند.. هر چند هیچوقت نتونستم برگردم به چهار سال پیش و ترنم سابق بشم… اطرافیانم هم کم کم با این موضوع کنار اومدن… من هم راضیم.. بیشتر از همیشه… با داشتن سروش… با داشتن خونواده ی سروش.. با داشتن برادرام.. با داشتن خونواده ی مادری و پدریم… با داشتن تمام این چیزایی که یه روز از دستشون داده بودم

 

———

 

من زندگیه بدون سروش رو تجربه کرده بودم.. اون هم چهار سال… میدونستم نمیتونم دل بکنم و برم… الان هم خوشحالم که با دلم پیش رفتم شاید اگه با منطقم هم انتخاب میردم خوشبخت میشدم ولی مطمئنم تا این حد به آرامش نمیرسیدم.. چون چشمم همیشه دنبال عشقم بود… تمام این سالها با دلم انتخاب کردم و بعضی وقتا به خاطر انتخابام شکستم.. به زانو در اومدم، داغون شدم و تیکه تیکه شدم بعضی وقتا هم همه چیز همونی شد که خودم میخواستم… زندگی همینه نمیشه تضمین کرد که با یه تصمیم منطقی حتما خوشبخت میشی… بعضی وقتا معقول ترین انتخابا منجر به شکست میشن.. واسه همین ترجیح میدم با دلم پیش برم حداقل اگه شکست بخورم افسوس نمیخورم که چرا به ندای قلبم گوش ندادم.. شاید حرفام اشتباه باشه ولی من دوست دارم این طور زندگی کنم… زندگیه من یعنی همین ریسکها.. همین عشقا.. همین خنده های گا و بیگاه… زندگیه من تو حرفای دلم خلاصه میشه… تو عشقم… توی سروشم سروشی که حتی الان هم بهترین تکیه گاه برای من و…….

 

دستی روی شکمم میشم و با لبخند زمزمه میکنم: بچه هامه

 

آره بچه هام.. ثمره های عشقم که با وجودشون خوشبختیه من و سروش رو کامل کردن… دوران بارداریه من با اینکه خیلی سخت گذشت فوق العاده شیرین بود… چون هیچکدوم از اعضای خونواده ی سروش برای یه لحظه هم از من غافل نشدن.. سروش که دیگه آخرش بود حتی بعد از به دنیا اومدن بچه هم از کارش میزد و به من کمک میکرد… وقتی شبا با گریه بچه بیدار میشدم و میخواستم بهش شیر بدم این سروش بود که کمکم میکرد بعد مجبورم میکرد که استراحت کنم و خودش بچه رو میخوابوند… حتی با وجود اینکه مادرم نبود که بهم رسم و رسوم بچه داری رو یاد بده و کمکم کنه باز هم احساس کمبود نکردم… چون مادری داشتم که اگه بیشتر از یه مادر واقعی نگرانم نبود نگرانیش کمتر از یه مادر هم نبود.. آره مامان سارا بهترین مامان دنیا تمام وظایفی ر که به دوش مادرم بود رو به دوش کشید و خم به ابرو نیاورد..وقتی بعد از کلی دکتر رفتن و دوا و درمون باردار شدم به شدت احساس تنهایی میکردم.. با اینکه سروش از کارش از شرکتش از تفریحش میزد و کنارم میموند ولی باز دلم یه آغوش پر محبت میخواست.. یه آغوش مادرانه… با اینکه مونا میخواست جبران کنه ولی من نمیتونستم مثه گذشته ها قبولش کنم… کنارش باشم.. لبخند بزنم.. احساس شادابی کنم… نمیتونستم حرفاش رو در مورد اینکه من دختر هووش بودم رو از یاد ببرم.. که تمام این سالها از من متنفر بود.. شاید حرفاش فقط در حد یه حرف بود.. نمیدونم.. درسته رابطه ها تیره و تار شده ولی حس دوست داشتن هست ولی خب با همه تلاشم تو اون روزا نتونستم با مونا راحت باشم… خونواده ی سرش هم خیلی زود این رو فهمیدن

 

هیچوقت از یاد نمیبرم که تو اون روزای بحرانی که ماه های آخر بارداری رو میگروندم و حال و روزم زیاد خوب نبود چطور مامان سارا قید همه چیز رو زد با اینکه عقد و عروسیه سها نزدیک بود ولی همه رو به بقیه واگذار کرد و خودش چمدون به دست اومد و تو خونه ی ما ساکن شد و تازه بعد از به دنیا اومدن ترانه هم تنهامون نذاشت و تا ترانه یه خورده از آب و گل در بیاد کنارمون موند… محبت این خونواده اونقدر زیاد بود که حتی سها هم که تازه عروس بود مدام روزاش رو پیش من میگذروند.. مامان سارا حتی نتونست اونجور که دلش میخواست تو عروسیه دخترش حضور داشته باشه.. چون من یه ساعتی رفتم تو جشن تا به سها تبریک بگم اما حالم بد شد.. مامان سارا علی رغم اصرارای سروش دلش نیومد که تنهام بذاره و دوباره با ما برگشت.. اون روز به اندازه ی همه ی دنیا شرمنده ی سها شدم.. سهایی که با شنیدن حرفم مهربون بغلم کرد و گفت: عزیزم همونقدر که من از مامانم سهم میبرم تو هم باید ازش سهم ببری…

 

با یادآوریه خاطرات حس خوشایندی به قلبم سرازیر میشه… یه روزایی فراموش میکنم که مامان سارا، مامان سروشه… اون رو بیشتر از مامانه سروش، مامان خودم میدونم… اونقدر ازش محبت دیدم.. اونقدر در حقم مادری کرد… اونقدر به جای یه مادر نگرانم شد که بی محبتیهای اون چهار سالش رو کاملا از یاد بردم… هنوز هم وقتی کم میارم.. وقتی دلم یه آغوش میخواد.. وقتی دلتنگ میشم به مامان سارا پناه میبرم… خودش بارها بهم گفته اول میخواستم گذشته رو برات جبران کنم ولی الان بیشتر از سها به تو وابسته ام… واسه من هم همینطوره… کی گفته مادرشوهر نمیتونه جای مادر رو پر کنه… مگه واژه ی مادر توی چی خلاصه میشه؟.. مگه نمیگن مادر دریای محبته.. خب من این دریا تو وجود مامان سارا پیدا کردم… این محیت رو از دستای اون حس کردم… من مادرشوهری دارم که نه تنها برام مادر شد بلکه حتی اجازه نداد حسرت آغوش مادرانه رو دلم بمونه…

 

-خدایا شکرت به خاطر همه داده هات… به خاطر همه ی داشته هام

 

حس خوبیه.. وقتی میبینی خوشبختی.. وقتی میبینی خونواده ای داری که برات عزیزن و براشون عزیزی… شاید انتخابم یه ریسک بود ولی خب دوست داشتم این ریسک رو کنم… هنوز بعضی وقتا میترسم.. هنوز وقتی حرف از رفتن میشه دلم زیر و رو میشه.. با تمام اعتمادی که به سروش دارم بعضی وقتا ترسی تو دلم میفته و من رو تا مرز جنون میبره… بیچاره بهزاد هم که دیگه از دست من و سروش کلافه شده… آخه دست از سر کچلش بر نمیداریم… حداقل ماهی یه دفعه رو برای مشاوره پیشش میریم و اون با آرامش وجودیش به حرفامون گوش میده… خلاصه هم جا امن و امانه و زندگی آرومه آرومه.. در مورد بنفشه هم چیز زیادی ازش نمیدونم… فقط میدونم از زندان آزاد شده… خونواده ی آلاگل هم با وجود تمام بالا و پایین پریدنا نتونستن هیچ کاری کنند و سروش بالاخره به هدفش رسید.. هم لعیا اعدام شد هم آلاگل سه سال تو حبس موند… دیگه چیزی ازشون نمیدونم فقط خبر دارم بعد از آزادیه آلاگل واسه ی همیشه از ایران رفتن… این رو هم یواشکی از پدر سروش شنیدم وقتی که داشت ماجرا رو واسه مامان سارا تعریف میکرد گوش واستادم که سروش مچمو گرفت.. تازه دعوام هم کرد..

 

——–

 

سروش هیچوقت اجازه نمیده هیچکس در مورد این آدما جلوی من حرفی بزنه.. رابطه ام با طاهر خیلی بهتر شده اما با طاها و بابا و مونا همونجوری هستم… اگه کمک خواستن کمکشون میکنم ولی نه ارث و میراثی که میخواستن به زور بهم بدن ازشون قبول کردم نه بگو و بخند آنچنانی باهاشون دارم.. طاها هنوز مجرده… اما طاهر ازدواج کرده و سهیل هم در آستانه ی ازدواجه

 

با احساس حلقه شدن دستی دور شکمم تکونی میخورم

 

لبخندی رو لبام میشینه و آروم میگم: بالاخره اومدی؟

 

من رو به خودش میچسبونه و میگه: آره خانومی.. این سها دست بردار نبود… همینجور حرف یزد تازه میخواست گوشی رو به تو بدم که گفتم حرفشم نزن الان میخوای سر زنم رو بخوری

 

-چرا اذیتش میکنی؟.. گناه داره طفلک.. حالا چی میگفت؟

 

سروش: هیچی بابا.. دیشب پیمان از ماموریت اومد.. خستگی از تن بدبخت در نیومده خانوم دوباره همه رو دعوت کرده

 

-خب حق داره.. من همیشه گفتم باز هم میگم شغل پیمان و نریمان هم خطرناکه هم سخت.. دلم واسه ی پرنیا و سها میسوزه.. هیچوقت نمیتونند شوهراشون رو درست و حسابی نمیبینند

 

سروش:بالاخره انتخاب خودشون بود.. مخصوصا سها که بابا آزادش گذاشته بود… فقط این برای من جای سواله پیمان چه طوری سها رو تحمل میکنه… حالا اینا رو بیخبال بگو داشتی به چی فکر میکردی

 

با لبخند میگم: به خودم.. به تو.. به زندگیمون.. به گذشته ها

 

بوسه آرومی به گردنم میزنه و میگه: جونم… حالت که خوبه عزیزم؟