"💕عشق پیروزت کند بر خویشتن💕

 

💕عشق آتش می زند در ما و من💕

 

💕عشق را دریاب و خود را واگذار💕

 

💕تا بیابی جان نو ، خورشید وار💕"

 

 

 

 

 

 

-خوبم آقایی… خیلی خوبم

 

سروش: سیاوش هم که ترانه رو نیاورد… دلم براش تنگ شده.. دو شبه با سیاوش رفته خونه ی مامان و بابا… فقط شیا زنگ میزنه و میگه: بابایی قصه

 

میخندم و میگم: حالا خوبه واسه قصه و این حرفا هم که شده یه زنگی واسمون میزنه

 

سروش اخم ریزی میکنه و میگه: از این بچه که چیزی به من و تو نرسید… از صبح تا غروب یا پیشه عموشه یا پیش داییش… از پیش سیاوش که میاد یکسره با طاهر و نازیلا میره خوش میگذرونی و مامان و باباش رو از یاد میبره

 

میخندم و سروش با غرغر ادامه میده: خانوم فقط میاد یه سلامی میگه و لباساش رو عوض میکنه بعد دوباره میره… این چه وضعشه آخه؟

 

دستش رو روی شکم نوازشگونه میکشه و میگه: این یکی بچمو دیگه به هیشکی نمیدم.. فقط و فقط مال خودمونه

 

-ای حسود

 

میخنده و آروم میگه: هفته هفت روزه خانوم خانوما هشت روزش رو بیرون با عمو و داییش میگذرونه

 

-بیشتر از طاهر به سیاوش وابسته هست

 

سروش آهی میکشه و میگه: آره… سیاوش هم جونش به جونه ترانه بسته هست.. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم دوباره سیاوش رو این طور سرشار از زندگی ببینم… یادمه وقتی با نظر تو رو بچمون اسم خواهرت رو گذاشتیم یه جور خاصی به بچه نگاه هدیه هم تو بغلم میاد

 

سیاوش چپ چپ به سروش نگاه میکنه که باعث میشه سروش به خنده بیفته

 

سروش: چیه.. باز یکی گفت بالای چشمای این خانوم خانوما ابروهه بهت برخورد؟

 

سیاوش آروم ترانه رو از بغلش بیرون میاره و خطاب به سروش میگه: از برگ گل نازک تر به عزیزدلم بگی من میدونم و تو

 

ترانه بوسه پر سر و صدایی روی گونه ی سیاوش میذاره و بعد میگه: خوردی بابایی.. حالا هستشو تف کن

 

سروش با حرص به ترانه و سیاوش نگاه میکنه

 

سیاوش بینی ترانه بین انگشتاش میگیره و میگه: خانوم کوچولو تو هم این همه مامان و بابات رو اذیت نکن

 

ترانه میخنده و هیچی نمیگه

 

سیاوش: شیطونک من دیگه برم.. امشب خونه ی عمه سها میبینمت

 

ترانه: باشه عمویی.. خداحافظ

 

سیاوش: سروش.. ترنم.. من رفتم

 

لبخندی میزنم و میگم: برو به سلامت

 

سروش هم سری تکون میده و زمزمه وار میگه: خداحافظ

 

سیاوش کلید خونه رو به سمت سروش پرت میکنه و میگه: این هم کلید خونت

 

سروش کلید رو، رو هوا میگیره و هیچی نمیگه

 

با رفتن سیاوش، سروش ابرویی بالا میندازه و خطاب به ترانه میگه: خب خانوم کوچولو شنیدم حرف از هسته و تف و این حرفا میزدی

 

ترانه با خونسردی میگه: کِی بابایی؟.. من که یادم نمیاد

 

سروش به سمتش میره و با خنده میگه: ای پدر سوخته.. که یادت نمیاد آره؟.. حالا خودم یادت میندازم

 

ترانه جیغی میکشه و با لبهایی خندون به سمت من میاد.. سروش هم با مسخره بازی دنبالش میکنه… قبل از اینکه دست سروش به ترانه برسه… ترانه پشت من قایم میشه و میگه: مامانی نجاتم بده

 

میخندم و به ارومی خم میشم

 

دستش رو میگیرم و میارمش جلو

 

-نترس کوچولو.. بابایی کارت نداره

 

از گردنم اویزون میشه و میگه: با داشتن مامان شجاعی مثه تو معلومه که نمیتونه کارم داشته باشه…

 

سروش با خنده به ما نگاه میکنه دور از چشم ترانه چشمکی برام میزنه

 

میخندم و آروم گونه ی نرم و لطیف ترانه رو میبوسم

 

بیشتر خودش رو هم میچسبونه و میگه: جیگر منی ترنم خوشگله… بذار بوستو بدم

 

بعد هم یه ماچ گنده رو لپم میذاره

 

سروش: تو که باز اسم زنه منو آوردی وروجک؟… این خانوم خوشگله فقط و فقط جیگر منه…

 

ترانه: بابایی وقتی حسود میشی قیافت خیلی بانمک میشه ها… من دختر مامانم هستم حق دارم از این چیزا بگم

 

سروش ابرویی بالا میندازه و میگه: فقط دختر مامانت؟… پس من چیکاره ام؟

 

ترانه زودی از بغلم بیرون میاد و دستش رو روی شکمم میذاره و میگه: بابا از بس حسودی میکنه نمیذاره حال داداشیم رو بپرسم

 

مهربون میگم: مثه خودت در حال شیطنت و لگدپرونیه

 

اخماش تو هم میره و میگه: یعنی چی؟.. هیشکی حق نداره مامانی منو اذیت کنه

 

بعد به شکمم نگاه میکنه و میگه: داداشی اون تو زیاد شیطونی نکن مامان گناه داره… بیرون اومدی هرچقدر خواستی بابا رو اذیت کن

 

از خنده منفجر میشم… سروش با دهن باز به ترانه نگاه میکنه

 

و ترانه دستی به گونم میکشه و میگه: دوستت دارم مامانی

 

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به ست سروش میره و میگه: حالا قیافتو اونجوری نکن بابایی… تو رو هم دوست دارم

 

سروش با حالت قهر میگه: نه دیگه فایده نداره… امشب هم از قصه خبری نیست

 

ترانه: باباجونی

 

سروش: راه نداره

 

ترانه مظلومانه میگه: بابایی من خیلی دوستت دارم

 

سروش: هوم…. حالا فکر میکنم

 

ترانه: تازه وقتی میای دم مهد منو سوار ماشینت میکنی یه عالمه پزتو به دوستام میدم.. میگم بابایی منه ها… میبینید چقدر خوشتیپ و باحاله

 

نیش سروش باز میشه

 

ترانه با شیطنت میگه: ولی خودمونیم بابایی.. ولی خودمونیم بابایی، عمو سیاوش یه چیز دیگه ست

 

سروش با شنیدن این حرف یهو نیشش بسته میشه

 

همونجور که میخندم به زحمت میرم روی تخت میشینم

 

سروش ابرویی بالا میندازه و یه قدم به سمت ترانه میره ولی ترانه که از قبل آماده ی فرار بود با جیغ میگه: نترس بابایی .. فقط یه خورده عمو سیاوشو بیشتر دوست دارم

 

با گفتن این حرف تندی از اتاق خارج میشه و سروش هم با دو از اتاق خارج میشه و صدای خنده و شیطنتشون کل خونه رو پر میکنه

 

ترانه: وای بابایی نه.. قلقلک نه

 

سروش: نه دیگه.. باید تنبیه بشی

 

ترانه: وای مردم از خنده… بابایی ولم کن

 

با لذت به حرفاشون گوش میکنم و دستم رو روی شکمم میذارم

 

زمزمه وار میگم: ممنون آقایی… خیلی بیشتر از اون چهار سال جبران کردی

 

سروش: خانومی چی داری زمزمه میکنی؟

 

نگا رو میچرخونم که سروش رو میبینم که ترانه رو تو بغلش گرفته و جلوی در واستاده

 

ترانه: مامانی داره میگه منو بیشتر از تو دوست داره

 

سروش دوباره آتیشی میشه و میگه: مثه اینکه دوباره قلقلک لازم شدی

 

ترانه:بابا

 

یه لحظه دو نفرشون ساکت میشن… همه نگاهی بهم میندازیم و بعد با صدای بلند میزنیم زیر خنده

 

-به خدا خل شدیم رفت

 

سروش با خنده ترانه پایین میذاره و میگه: واسه امروز دیگه بسه.. ترانه برو لباست رو عوض کن تا مامان ترنم رو ببریم رستوران و از اون طرف هم زودتر بریم خونه ی عمه سها

 

ترانه: آخ جون… باشه بابایی

 

با رفتن ترانه سروش آروم به سمتم میاد و کنارم میشینه… من رو تو بغلش میکشه و آروم سرم رو میبوسه

 

سروش: ممنونم عزیزم

 

-چرا سروشم

 

؟

 

سروش: بخاطر ترانه و….

 

بعد دستش رو روی شکمم میذاره و میگه: تیام

 

سرم رو روی شونش میذارم و زمزمه مینم: من هم ممونم آقایی که هیچوقت اجازه ندادی حتی برای یه لحظه هم از انتخابم پشیمون بشم

 

بوسه ای به گردنم میزنه و هیچی نمیگه

 

«عشق اگر عشق باشد ناممکن ترین ها را امکان میبخشد، تنها برکه ای ست که می توانی در آن غرق شوی اما نفس بکشی»

 

 

 

لطفا نظرتونو در مورد این رمان بگید مرسی ❤😍

 

 

****

 

"زندگی یک ارزوی دور نیست

 

زندگی یک جست و جوی کور نیست

 

زندگی در پیله ی پروانه نیست

 

زندگی کن زندگی افسانه نیست…"

 

 

♡ پـــایـــان ♡