🖤 عشــــق بــی پـــایـــان 🖤 پارت 1
صندوق صدقات نیست دل من
که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی
و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده ای . .
❤ فــــصـــل 1 ❤
سابین ♡
صبح از خواب بیدار شدم مثل همیشه با خواهرم مونا و امیلی رفتیم بیرون داشتیم دور میزدیم.... کهـ مغازه نامزدم گابریل رو دیدم رفتیم اونجا طبق معمول امیلی از گابریل خوشش نمیومد می گفت ادم بدیه و اینااا...
رفتم تو سلام کردم که داداشش کمال اونجا بود...کمال نامزد سابق مونا بود با صدای امیلی حواسم جمع شد
امیلی:مونا و سابین بیایین بریم دیر شد
سابین:یه دقیقه صبر کن اومدیم
گابریل: امیلی خانوم شما چه مشکلی با من دارید؟
سابین: راست میگه امیلی بگو
امیلی: زشته میتزسم ناراحت شین
گابریل:ناراحت چیه؟حرفه دیگهـ میشنوم؟!
امیلی: این که شما ادم بدی و دعوایی هستین اینجور ادما هم نمیتونن کسی مثل سابین و خوشبخت کنن
سابین:اتفاقا من الان خیلی خوشبختم..خوب دیگ ما رفتیم خدانگهدار
ــــ خدافظ
***
تام ☆
تازه یه قنادی باز کرده بودم...قنادی تام دوپینگ بخاطر همین شیرینی هارو تو ظرف بیرون مغازه گذاشتم تا هرکی خواست برداره...رفتم تو اتاقم نشستم رو صندلیم به ایندم فکر کردم حوصلم شر رفته بود....در اتاق و باز کردم رفتم بیرون داشتم مشتری هار و نگاه می کردم که ۳ تا دختر دیدم یه دختر انقدر قشنگ بود چند لحظه ماتم برد
خب دیگ ببخشید کم بود ❤😁