💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 3
چـتـرتــــ را بگــــیر . . .
چشــــــــــم های من . . .
بزرگ شده ی بارانند ....
مثل دوستام نه تو فکر دوست پسر بودم و چیزایی از این دست. ولی نمی دونم تازگی ها چرا دلم می خواست بالاخره ارشیا به من
یه نگاهی بندازه.
منم راه دیگه اي بلد نبودم جز این کارا تا شاید یه ذره توجهشو جلب کنم اما دریغ از یه نیم نگاه.
آه کشیدم و به کارم ادامه دادم هم زمان هم داشتم چهره ماکان وبابا رومجسم می کردم. بدبخت مامان بیچاره چند بار تا مرز
سکته هم رفته بود.
داشتم با خودم می گفتم این بار بار آخریه که دارم همچین غلطی می کنم ولی می دونستم که توبه گرگ مرگه.قرصارو کف دستم
ریختم و شمردم حدود دویست تا میشد.
این نقشه شوم درست سه روز پیش به ذهنم رسید.وقتی که مامان داشت جعبه بزرگی که مخصوص نگه داري انواع و اقسام
قرصاي باقی مونده از مریضی هاي مختلف افراد خانواده اس و تر و تمیز می کرد و اونایی که تاریخ مصرفشون گذشته بود جدا می
کرد بریزه دور.
حالا من که هیچ وقت خدا به خودم زحمت نمی دم اون روز خودمو به مامان چسبوندم و به بهونه اینکه مامان نمی تونه بدون عینک
تاریخ مصرف قرصا رو بخونه کمکش کردم و حین این کار چند تا از بسته ها رو کش رفتم.
و حالا بهتریم موقعیت بود براي اجراي این نقشه.
توي دستم پر بود از قرصاي رنگ و وارنگی که اصلا نمی دونستم چه خاصیتی دارن. دلم می خواست بلند بلند بخندم ولی می
ترسیدم جلب توجه کنه.
آخه خیر سرم تو تنبیه بودم. در واقع اصلا تنبیه عادلانه اي نبود براي همین منم تصمیم گرفتم این نقشه رو دقیقا همین امشب اجرا
کنم. اصلا تصمیم نداشتم فکر کنم که ممکنه بعدا چه اتفاقی بیافته. مهم این بود که نشون بدم این تنبیه عادلانه نیست.
لیوان و از آب پر کردم و تمام قرص رو توش ریختم. با یه خودکار هم زدم تا حل بشه. ولی یه کم تهش مونده بود. روي تخت
دراز کشیدم و آباي لیوان و ریختن پاي گلدوناي کاکتوسم.
حالا این بیچاره ها خشک نشن!
بعد یک کم ته لیوان نگه داشتم به صورتی که قرصاي حل شده توش معلوم باشه. بسته هاي قرصم ریختم توي سطل آشغال کهکسی نبینه. چون می خواستم براي کارم توجیهی هم داشته باشم.
می دونستم مامان هر جور شده بابا رو راضی میکنه براي شام برم پائین. روي تخت دراز کشیدم و همراه اهنگ براي وخودم می
خوندم. چند بار از بیرون سرك کشیدم. صداي ظرف و ظروف از پائین می آمد.
مثل اینکه وقت شامه.
گذاشتم و داستگاه و آماده کردم چون Evanescence گروه haunted گوش تیز کردم تا ببینم کسی چیزي میگه یا نه. آهنگ
براي این صحنه این آهنگ جون میداد. خود دستگاه تو یه کمد مخصوص بود که در شیشه اي داشت و میشد درشو قفل کرد.
بانداي بزرگش و هم گذاشته بودم دو طرف کمد. درشو قفل کردم و کلید و گذاشتم توي کشوي میزم.
کنترل شو برداشتم و چراغ اتاقمو خاموش کردم. و چراغ خواب قرمزمو روشن کردم. خدا خدا می کردم مامان یکی از دختراي
لوس فامیل و بفرسته بالا تا صدام کنه.
داشتم از ذوق می میردم. دراز کشیدم رو تخت که یهو چشمم افتاد به طناب دار.
زدم و سریع دراز کشیدم و چشمام Play . لعنتی فکر اینو نکرده بودم. اومدم بلند شم که دیر شده بود. یکی داشت درو باز میکرد
و بستم.
فداي امی لی باي این صداي باحالش عین روح می مونه.
لب و گاز گرفتم که نخندم.
پیچید تو اتاق. یه لحظه سکوت شد و بعد صداي جیغ مینو و مائده پیچید تو گوشم. haunted در باز شد. آهنگ بلند
اه با این صدات معلومه واسه چی موندي تو خونه کر شدم.
به ثانیه نرسید که همه ریختن بالا. صداي گریه مینو و مائده را می شنیدم. بابا داد زد:
اینو خفش کن.
احتمالا با ماکان بود. ماکان نمی تونست چون کنترل دست من بود و در کمد قفل بود. از قبل ایر پلاگامو گذاشته بودم تو گوشم. (
محافظ گوش در برابر صدا. از نوعی اسفنج مخصوص درست شده که اونو فشرده می کنن و می ذارن تو گوش بعد از مدتی اسفنج
به حالت عادي بر میگرده و فضاي گوش و پر میکنه و باعث میشه صدا شنیده نشه.(
ولی خیلی هم نزده بودم تو تابتونم یه کم بشنوم. بابا اومد طرف تختم. لیوان و دید. اینا چیه؟
مامان گریه اش گرفته بود..
یه کاري بکن. گفتم زیاده روي کردي.
دست بابا که به شونه ام خورد. از جا پریدم و با یه حالت مثلا هاج و واج نگاهشون کردم. همه یه قدم به عقب پریدن. مخصوصا
ایرپلاگارو جلوي همه از توي گوشم در آوردم و براي انکه صدا به صدا برسه بلند گفتم:
چی شده؟
مامان داد زد یکی اینو خفه کنه. صحنه اي شده بود خنده ام گرفته بود.ماکان داشت روي خرت و پرتاي میزم که می تونم بگم یه
شتر با بارش اونجا گم میشد دنبال کنترل میگشت. من دیگه نتونستم و زدم زیر خنده.
بابا غضبناك نگام کرد. واقعا عصابنی بود یک لحظه ترسیدم. ولی دیر شده بود. چون دست بابا بالا رفت و دو تا سلی اب دار
خوابوند تو گوشم. ناخودآگاه کنترل و از پشتم در آوردم و دستگاه و خاموش کردم.
سکوت توي اتاق پیچید.فکر نمی کردم بابا روم دست بلند کنه.
عمو اومد جلو و دست بابا رو گرفت.
مامان کنار دیوار ایستاده بود و گریه می کرد. دائی حسین. زن دائی که مینو و مائده رو بغل کرده بود کسري که مات کنار دیوار
واساده بود. عمه هاله. تقریبا همه بودن. ارشیا کنار در به دیوار تکیه داده بود.
بابا با عصبانیت گفت:
این مسخره بازیا چیه؟
دائی با دست به بقیه اشاره کرد که برن بیرون.
عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. توي چشماي بابا نگاه کردم و گفتم:
دیگه چکار کردم؟
بابا لیوانی که تنش چند تا تیکه قرص مونده بود نشونم داد:
اینا چیه؟
من که جواب از قبل آماده کرده بودم گفتم:
قرص براي رشد کاکتوسام یکی از دوستام گفت براي گیاه خوبه.
بابا ناباورانه نگام کرد. ماکان هم عصبی بود.
پس چرا جواب ندادي!
لجم گرفته بود جلوي این همه ادم وایساده بودن منو بازخواست می کردن.
در حالی که عصبی انگشتم و می جویدم بش گفتم:
ندیدي؟ تو گوشم ایرپلاگ بود.
بابا دست بلند کرد و طناب دار رو گرفت:
این آشغال چیه؟
جز دکور اتاقمه.
قیافه بابا جوري شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام انگشتمو می جویدم که داد و قال را نندازم.
میتو صورتش را توي سینه مادرش پنهان کرد گریه او بیشتر داشت اعصابم را خورد می کرد.
نگاه عصبی ام را به مینو دوختم که چشمم به ارشیا افتاد. براي اولین بار مستقیم نگاهم کرد. سري تکان داد و بیرون رفت.
افراد باقی مونده هم کم کم اتاق و ترك کردند. بابا. می خواست طناب و بکنه.
آویزون دستش شدم.
بابا تو رو خدا بذار باشه.
بابا عصبانی بود هنوز.
ترنج این کارا چیه میکنی؟ آخه این اداها چیه؟ کی می خواي بزرگ شی دائیت اینا بعد عمري اومدن اینجا ببین چه مسخره بازي
در آوردي. هر کار کردي بت هیچی نگفتم. بعد دستش را از روي طناب برداشت و گفت:
هر غلطی می خواي بکن.
کسري هنوز وایساده بود داشت اتاقم و برانداز می کرد.
ترنج عجب اتاق باحالی داري!
اصلا حواسم به حرف کسرا نبود. فقط تصویر سرتکان دادن ارشیا داشت توي سرم می چرخید.
کسرا ول کن نبود.
منم می خوام اتاقمو این ریختی کنم.
در حالی که انگشتمو می جویدم گفتم
غلط کردي مغر آکتو به کار می ندازي و برا خودت یه طرخ تازه می زنی فهمیدي؟
اوه حالا انگار چه شاهکاري کرده.
هر چی؟ فعلا که تو یکی دهنت آب افتاده.
بی جنبه دیدم این همه ادم زدن تو ذوقت خواستم یه کم ازت تعریف کرده باشم.
لازم نکرده من تو ذوقم نمی خوره.حالام برو بیرون حوصله ندارم.
کسرا دستاشو کرد تو جیب شلوار لی شو پرید رو تخت.
اگه نرم چی؟
منم شونه هامو بالا انداختم و گفتم هر جور راحتی.
و گذاشتم. صداشم بلند کردم. کسرا داد زد: haunted بعد در و بستم و کنترل و برداشتم و باز آهنگ
الان بابات میاد شاکی میشه ها.
من پشت در نشستم و بدون اینکه چیزي بگم شونه هامو بالا انداختم. دیگه چکار می خواست بکنه. داد که سرم زده بود تو
گوشمم که زده بود. جلوي ارشیا ضایمم که کرده بود. دیگه از این بدتر چی می خواست بشه.
کسرا از روي تخت بلند شد و اومد طرفم.
بذار من برم بیرون حوصله ندارم با عمو درگیر بشم.
کمی عقب کشیدم و کسرا مثل یه گربه از لاي در بیرون خزید. در و قفل کردم و روي تختم دراز کشیدم.
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا انگار منو نمی دید.
پس این سر تکون دادنش براي چی بود.
قاطی کرده بودم نمی دونستم این حس عجیب غریبی که سراغم اومده رو اسمش و چی بذارم.
برگشتم و شروع کردم به مرور کردن گذشته دلم می خواست بفهمم دقیقا این حسی که به ارشیا پیدا کردم از کجا و چه جوري
شروع شده.
هر چی به عقب می رفتم. چیزي پیدا نمی کردم. چون واقعا اوایل ارشیا اصلا برام مهم نبود. می اومد و می رفت. نه من اونو میدیدم
نه اون منو. ولی نمی دونم از کجا شروع شد که فهمیدم وقتی من بی حجاب می رم جلوش زیاد خوشش نمی اد.
همین شد که رفت رو اعصاب منو تصمیم گرفتم یه کم حالشو بگیرم. با توجه به اینکه خونواده اشم دیده بودم معنی این اداها رو
نمی فهمیدم.