رمان عشق در یک نگاه

amily · 12:04 1399/10/03

دلم نیومد 3 تا نظر بدین برید ادامه

 

چشمامو باز کردم دیدم همون پسره با یک میله کار همشون و ساخته فقط با چشمای گرد شده نگاش میکردم

یکدفعه اومد جلوتر نمی دونم چی شد که اونم ماتش برد یک دقیقه همدیگر رو نگاه میکردیم تا من پا شدم و

گفتم ممنون خداحافظ وقتی گفتم پاسخم رو با پوزخند داد منم هواسم پرته این شد که چرا خندید؟جلو پامو

ندیدم نزدیک بود بخورم زمین،فقط یک سانتی متر با زمین فاصله داشتم که دستمو گرفت و....................

از زبون شخصیت اول داستان(ادرین)

به ذهنم رسید که رفته بیرون رفتم کله شهر رو دنبالش گشتم تا اینکه یکجا دیدم 4 نفر دورش جمعا و میخوان

بکشنش نمی دونم چیشد که یکدفعه شجاع شدم و یک میله برداشتمو رفتم نزدیک دیدم از ترس چشماشو

بسته بیشتر شجاع شدم رفتم و زدم تو سره هر چهارتاشون به صورتی که از حال رفتن چشماشو باز کرد منو

با چشماش نگاه میکرد منم یکم اومدم جلوتر و باز اونو نگاه میکردم یک دقیقه داشتیم همو نگاه میکردیم

ناگهان گفت:ممنون خدافظ من جلو پاش یک سنگ دیدم ولی چیزی بهش نگفتم و پاسخش رو با پوزخند

دادم رفت جلو نزدیک بود بخوره زمین که دستشو گرفتمو جوری کشیدمش که افتاد تو بغلم و...............

 

تمام

 

پارت 4=3نظر و 3 پسند

ایندفعه دیگه دل رحم بازی در نمیارم.گفته باشم.

عاشقتونم یک دنیا خبر ندارین🤩😍

خدافظ