💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 6

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/24 15:48 · خواندن 9 دقیقه

 «خیالت راحـــــت …

 

شکسته ها نفرین هم بکننــد گیرا نیست ؛ نفـــــرین ته دل می خواهد ؛ دل شکسته هم که دیگر ســر و تــه نــــدارد»

هیچی بابا جر دکور اتاقمه.

یه نگایی بم کرد که انگار داره به یه دیونه زنجیري ترسناك نگا میکنه.

چیه مهربون جونم؟

ترنج به خدا اینو بکن. ادم میبینه دلش یه جوري میشه.

اوف مهربان ولم کن دیگه من نمی کنمش بی خودي خودتو خسته نکن.

چشم از طناب بر نمی داشت.

مهربان جاي زل زدن به این بدبخت بیا یه لباس که استینش کوتاه باشه خودشم حسابی گشاد باشه برام پیدا کن بپوشم.

مهربان یه جوري نگام کرد.

ترنج تو همش از این تی شرتاي تنگ و ترش می پوشی مادر جان من که همچین لباسی سراغ ندارم.

راس می گفت. حتی یه دونه تاپ بی آستینم نداشتم که تنم کنم. اون تی شرتامم همه تنگ بودم.

حالا چکار کنم؟

می خواي از لباساي مامانت برات بیارم؟

چشام گرد شد؟

چیییی؟

 

خوب عزیزم الان دیگه چاره اي نداري.

پوفی کردم و گفتم:

صبر کن خودم بیام نري چه چیزي بیاري توش گم شم.

از اتاقم بیرون اومدم و پشت سر مهربان از پله پائین رفتم.

مامان در حالی که گوشی و با شونه و سرش نگه داشته بود داشت ناخناشو سوهان میزد.

صداش کردم

مامان!

نگام کرد و با چشم پرسید چیه؟

من باید یکی از لباساي شما رو بپوشم. با این دستم تی شرتاي خودم تنگن تنم نمیره.

مامان باچشم به اتاقش اشاره کرد و من و مهربان با هم رفتیم سراغ کمد مامان.

واقعا من نمی دونم مامان گیج نمیشه بین این همه لباس وقتی می خواد لباس انتخاب کنه.

روي تخت روبري کمد نشستم. مهربان هم مشغول گشتن شد. می خواست یه پیراهن بکشه بیرون که داد زدم.

دامن نداشته باشه مهربان عمرا بپوشم.

مهربان برگشت و گفت:

خوب لباساي مامانت همه دامن دارن. اگرم شلوار کت و شلواره. آخه مامانت کی شلوار پوشیده که بلوز راحتی داشته باشه.

اوف راس می گفت. من نمی دونم مامان چه جوري با این چیز مسخره به اسم دامن اینقدر راحت بود. خودم بلندشدم و تو کمد

مامان سرك کشیدم.

مامان قدش خیلی بلند تر از من بود. بین لباساش یه پیراهن کوتاه نخی پیدا کردم که وقتی مامان می پوشیدش تا بالاي زانوش

بود. ولی براي من تا زیر زانوم. آستین نداشت و سر شونه ها اینقدر بلند بودن که تبدیل به یه استین کوتاه شده بودن.

پوفی کردم و گفتم:

مجبورم همین وبپوشم. مهربان مانتومو در آورد و لباس مامانو تنم کرد. بعد نگاهی بم انداخت وگفت:

 

واي ترنج به خدا مثل ماه شدي مادر چرا از این لباسا نمی پوشی.

در حالی که بی حوصله به طرف در می رفتم گفتم

چون خوشم نمیاد مثل ماه باشم می خوام شبیه خودم باشم.

مامان هینجور داشت با تلفن حرف میزد با دیدن من یه لحظه گفت

گوشی بعد منو صدا کرد.

ترنج!

اي خدا کی من راحت میشم؟

برگشتم و کش دار گفتم بله؟؟

مامان با دست اشاره کرد برم پیشش.

کلافه رفتم و جلوش وایسادم.

به خدا قیافه آدیمزاد پیدا کردي. چقدرم بت میاد. بچرخ ببینمت.

خودش مشغول چرخوندن من شد.

یادم نیست آخرین بار کی با دامن دیدمت فکر کنم شیش هفت سالت بود.

مامان ول کن تو رو خدا می خوام برم بخوابم.

مامان همین جور نگام می کرد.

می خواي برا خودت باشه

نه مامان من می خوام چکار این لباس گل و گشادو. الانم مجبورم.

مامان شاکی شد.

اه اه برو من و باش که دارم برا کی دل می سوزونم.

به طرف پله رفتم مامان با خودش غر زد و پشت تلفن گفت

نه ترنج دیوانه ام کرده همش تی شرت شلوار تی شرت شلوار. آرزو به دلم موند عین دخترا لباس بپوشه.

 

بقیه حرفاشونفهمدیم چون رفتم تو اتاقم و در و بستم.

توي آینه اتاق به خودم نگاه کردم. موهامو دم اسبی بسته بودم. گل سرم و باز کردم و مشغول براندازد کردن خودم شدم.

موهام از شونه هام رد شده بود. رنگ قهوه ایشون کاملا مشخص بود. چشمامم قهوه اي روشن بود ولی یه خط تیره دور تا دورشو

گرفته بود وانگار چشمام دور رنگ بود. چشمام مورب و به طرف بالا کشیده شده بودن. بینی کشیده بود دهنم نه بزرگ نه

کوچیک. وقتی هم می خندیدم روي یه لپم سوراخ میشد.

هیچ وقت از قیافه ام شاکی نبودم. به نظر خودم کاملا عادي و طبیعی بود. تو فامیل از من خوشکل ترم بود. اصلا قیافه برام مهم

نبود. الانم نمی دونم چرا داشتم خودمو برانداز می کردم.

لباس مامان با اینکه گشاد بود ولی به تنم نشسته بود. زمینه اش قرمز بود و طرحاي توش عین مخلوط شدن چند تا رنگ که توي

هم پیچ و تاب خورده باشن.

موهامو شونه کردم و ریختم روي شونه ام. جلوي موهام کوتاه بود و یه فرق کج باز کرده بودم به طرف راست که باعث میشد

موهام تا روي ابروي سمت راستمم بیاد. گاهی وقتا نصف چشمم و می گرفت.

مامان همش از این کار من حرص می خورد.

منم یه وقتایی که می خواستم لجو در بیارم موهامو کامل می آوردم رو چشمم.

از بررسی خودم دست برداشتم و برس و پرت کردم روي میز.

کنترل و برداشتم و دستگاه و روشن کردم. بعدم رفتم سراغ کمدم و یه شلوارك پیدا کردم و پوشیدم. چون میدونستم با این لباس

آبرو برام نمی مونه. اصلا نمی تونستم با دامن مثل ادم بشینم براي همین نمی پوشیدم.

آروم روي تختم دراز کشیدم. مونده بودم این دوهفته که باید دستم بسته باشه چکار کنم. هر بار مجبورم برا لباس پوشیدن از

یکی کمک بگیرم.

فکر کنم مسکنه داشت اثر میکرد چون کم کم خوابم گرفت و دستگاه و خاموش کردم و بعد خوابم برد.

نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی گشنه ام بود. ساعت نزدیک سه بود.

معلومه واسه چی گشنمه.

 

بقیه حرفاشونفهمدیم چون رفتم تو اتاقم و در و بستم.

توي آینه اتاق به خودم نگاه کردم. موهامو دم اسبی بسته بودم. گل سرم و باز کردم و مشغول براندازد کردن خودم شدم.

موهام از شونه هام رد شده بود. رنگ قهوه ایشون کاملا مشخص بود. چشمامم قهوه اي روشن بود ولی یه خط تیره دور تا دورشو

گرفته بود وانگار چشمام دور رنگ بود. چشمام مورب و به طرف بالا کشیده شده بودن. بینی کشیده بود دهنم نه بزرگ نه

کوچیک. وقتی هم می خندیدم روي یه لپم سوراخ میشد.

هیچ وقت از قیافه ام شاکی نبودم. به نظر خودم کاملا عادي و طبیعی بود. تو فامیل از من خوشکل ترم بود. اصلا قیافه برام مهم

نبود. الانم نمی دونم چرا داشتم خودمو برانداز می کردم.

لباس مامان با اینکه گشاد بود ولی به تنم نشسته بود. زمینه اش قرمز بود و طرحاي توش عین مخلوط شدن چند تا رنگ که توي

هم پیچ و تاب خورده باشن.

موهامو شونه کردم و ریختم روي شونه ام. جلوي موهام کوتاه بود و یه فرق کج باز کرده بودم به طرف راست که باعث میشد

موهام تا روي ابروي سمت راستمم بیاد. گاهی وقتا نصف چشمم و می گرفت.

مامان همش از این کار من حرص می خورد.

منم یه وقتایی که می خواستم لجو در بیارم موهامو کامل می آوردم رو چشمم.

از بررسی خودم دست برداشتم و برس و پرت کردم روي میز.

کنترل و برداشتم و دستگاه و روشن کردم. بعدم رفتم سراغ کمدم و یه شلوارك پیدا کردم و پوشیدم. چون میدونستم با این لباس

آبرو برام نمی مونه. اصلا نمی تونستم با دامن مثل ادم بشینم براي همین نمی پوشیدم.

آروم روي تختم دراز کشیدم. مونده بودم این دوهفته که باید دستم بسته باشه چکار کنم. هر بار مجبورم برا لباس پوشیدن از

یکی کمک بگیرم.

فکر کنم مسکنه داشت اثر میکرد چون کم کم خوابم گرفت و دستگاه و خاموش کردم و بعد خوابم برد.

نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی گشنه ام بود. ساعت نزدیک سه بود.

معلومه واسه چی گشنمه.

 

مهربان برگشت و گفت:

بابات گفت نهار خوردي بري ببینتت.

مهربان من که گفتم نمی رم.

مهربان غذار و برام کشید و گذاشت جلوم و گفت:

مادرجان بس که عین پسرا گشتی فکر میکنی خیلی تو چش میاي ولی الان تازه شدي عین بقیه دخترا.

قاشقمو پر کردم و گفتم:

واي خدا کی گفته هر کی بلوز شلوار بپوشه عین پسراس خوب من اونجوري راحت ترم. با دامن باید همش مواظب باشی. ادم

معذبه دیگه.

مهربان یه لیوان آب و ظرف سالادم گذاشت جلوم و گفت:

به نظر من خیلی خوبه. حالا خود دانی.

با دهن پر گفتم:

من معنی این خود دانی رو نفهمیدم. چهار ساعت از آدم ایراد میگیرن بعدم میگن هر جور خودت دلت خواست.

مهربان با اخم گفت:

خدا رو شکر که مامانت اینجا نیست وگر نه سکته می کرد با دهن پر حرف می زنی.

شونه راستمو بالا انداختم. انگار بدنم خودش حواسش بود که دست چپم تعطیله.

نهارم که تموم شد یواشکی رفتم طرف پذیرائی. هنوز ارشیا نشسته بود.

من نمی دونم این کار و زندگی نداره خودش خونه نداره که مدام اینجاس.

دوباره موهامو از روي چشمم عقب زدم و رفتم تو پذیزائی از همون دور سلام کردم و پشت یه مبل وایسادم تا پاهام معلوم نشه.

همه جواب دادن که بابا گفت:

بیا اینجا ببینمت.

چون دلم نمی خواست برم جلو یه زیر چشمی به ارشیا نگا کردم نگاهش به دستهاش بود. گفتم

 

خوب از اینجام دارین می بینین دیگه.

ماکان با ابروهاي بالا رفته نگام کرد و گفت:

این چیه پوشیدي؟

پوف شروع شد.

لباسه! مگه نمی بینی؟

بابا هم خندید وگفت:

خوب بابا جان بس این مدلی نپوشیدي تازه گی داره واسمون.

ارشیا یه لحظه نگاهشو اورد بالا و دوباره به دستاش خیره شد.

چه عجب!

مامان با حرص گفت:

موهاتو هم از روي چشمت بزن کنار.

واي خدا چرا اینا به همه چیز من گیر میدن.

مامان چقدر بگم من راحتم اینجوري!

ماکان انگار که بخواد مسخره ام کنه گفت:

حالا چرا اون پشت سنگر گرفتی؟

یه چش غره بش رفتم و گفتم:

اومدم سلام کنم و برم بعد با چشم به پاهام و ارشیا اشاره کردم.

ابروهاي ماکان بالا رفت و منم برگشتم که از پذیرائی برم بیرون که ماکان گفت:

هی لیمو شیرین قهر کردي؟

برگشتم بش دهن کجی کنم که دیدم ارشیام داره می خنده.

این امروز یه چیزیش هست. کاراي غیر متعارف انجام میده.