بازم دلم نیومد برو ادامه ی مطلب

افتاد تو بغلم و با چشمای تعجب زده نگام میکرد و منم با لبخند و مات نگاش میکردم

حس کردم واقعا دوستش دارم که گفت:میشه برم بیمارستان مامان و بابام رو میخوام

ببینم.وقتی اینو گفت به خودم اومدمو گفتم:بفرمایید داشت میرفت که گفتم میشه

اسمتو بگی؟گفت:مرینت منم گفتم:اسمه منم ادرینه گفت:خوش بختم و بعد رفت

وقتی برگشتم بیمارستان نشسته بودمو فقط به اون فکر میکردم شب ساعته 12 یک

بود رفتم دیدم دمه در نشسته و سرشو گذاشته لایه دستاش لبخندی زدمو رفتم برم

پیشش دیدم یک نفر با چاقو بردش کناره دیوار رفتم با چوب زدم تو سرش اونجا

اولین باری بود که لبخندش دیدم انگار دلم اب شد و.............................

از زبون شخصیت اول (مرینت)

باورم نمی شد وقتی دستشمو گرفت افتادم تو بغلش با اینکه دلم نمیخواست

ونجا باشم اما حسی خوبی نصبت بهش داشتم بهش گفتم:میخوام برم بیمارستان

گذاشت و فهمیدم اسمش ادرینه رفتم جلویه در نشستم ناخداگاه بهش فکر میکردم

حس خوبی داشتم که..........................................

 

تمام

برا پارت بعدی نظر و پسند نمیخواد فردا شب میزارم.

ولی شما نظر و پسند و بدین.

ممنونم منتظرم

برین خونه هاتون.

بای😊😋😎