💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 1

دوســــــــت دارمـــــــــــت

 

امــــا نـــــدارمــــــت......(: 

💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 1

 

 

از زبان * دریا *

 

 

 

روزی روزگاری بود...... دختری به دنیا اومد..... اسم اون دختر و گذاشتن مرینت..... مرینت دختر زیبا و مهربانی بود.... همیشه به دیگران کمک میکرد..... 

 

 

این دختر با خواهرش مروارید بزرگ میشد تا به سن 18 سالگی رسید

 

 

 

☆ مرینت ☆

 

 

 

ــــ مروارید.... اجی بیدار شو دانشگاه دیر شد استاد اخراجمون میکنه هااااا 

 

 

مروارید: اااااهم باشه اومدم

 

 

من یه شومیز مشکی پوشیدم با یه شلوار چسب مشکی و یه پوتین قرمز و شال قرمزم رو هم پوشیدم

مروارید و دیدم اونم یه شومیز قرمز و شال و کفش مشکی شلوار قرمز پوشیده بود.... خندم گرفت همه چیمون بر عکس بود

 

 

ـــ مروارید اجی با ماشین من میای یا ماشین میاری؟! 

 

 

مروارید: ماشین میارم 

 

 

ــــ باشه

 

 

من شوار ماشین لامبورگینی مشکیم شدم مروارید هم سوار ماشین فراری قرمزش شد برای اقا مهدی یه بوق زدم در و باز کنه 

 

 

 

***

 

 

از ماشین پیاده شدم بعضی ها نگاهشون رو من بود... اخه کجام نگاه داره

 

 

دست مروارید و گرفت رفتیم سر کلاس مطمئنن دیر رسیدیم در زدم بعدم وارد کلاس شدم دیدم استاد نیومده نفسی از سر اسودگی کشیدم 

 

 

رفتیم نشستیم پیش هم دیدم دو تا پسرم بغل دستمون نشستن پسره چشاش سبز بود موهاشم طلایی بود یکی ک خیلی بهش تفاوت داشت فکر کنم برادرش بود ... اه به من چه

 

 

♡ مرینت خواهری امروز امتحان مرور قبل و داریم؟ 

 

☆ نمیدونم ولی نگران نباش 

 

 

♡ هوف باشه 

 

 

یهو پسره برگشت سمتمون گفت ببخشید میشه باهم اشنا شیم در حد دوست 😁