💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 5

«مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم

 

با خیال او ولی تنهای تنها میروم

 

در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟”

 

شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی”

 

مینویسم من که عمری با خیالت زیستم

 

گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم» 

 

 

 

 

☆ مرینت ☆

 

 

بینمون فقط سکوت بود پرسیدم

 

 

ــــ شما تنها زندگی می کنید 

 

 

ادرین: بله....مامان و بابام خارج زندگی میکنند

 

منم سری تکون دادم و چیزی نگفتم 

 

 

***

 

رسیدیم خونه ماشین و پاک کردم... فردا باید میرفتم نمایشگاه ماشین مسابقه میدادم خیلی کیف میده

 

 

پلاستیکارو دادم مرضیه خانم رفتم اتاقم 

 

 

ـــ خانم شام امادست 

 

 

ـــ الان میام 

 

 

رفتم سالن پذیرایی شامم ک تموم شد 

 

 

آدرین: با اجازتون ما بریم دیگ

 

ـــ نصف شبه امشب اینجا بمونید ۱۰ تا اتاق داره هر کدوم و ک راحتید بردارید لباس مردونه هم تو کمد هست 

 

 

آرین با تعجب و دهنی باز گفت: مرسی

 

ـــ خاهش میکنم

 

 

***

 

~ آرین ~

 

 

اون دختره مروارید خیلی خوشگله هااا مخصوصا اون چشمای یخیش یه جورایی حس میکنم دوسش دارم 

 

( تو خیلی غلط کردی بخدا مرینت بفهمه بیچاره ای) 

 

با داداش ادرین رفتیم تو اتاق ک گفت

 

آدرین: زحمت دادیم بهشون همش تقصیر تو عه

 

 

ــ وا داداش وقت گیر اوردی خودم و انداختم رو تخت چقدر نرم بود 

 

 

ــــ بگیر بخواب داداش شاید فردا واست یه بشکه گیر انداختم

 

 

ادرین با عصبانیت تمام نگام کرد ک مثلا ترسیدم اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم ک خندید 

 

 

***

 

& ادرین &

 

 

نمیدونم چرا با دیدن مرینت قلبم تند تند میزد 

 

اه ادرین خر تو نباید عاشق بشی مگ نگفت عاشق شده شکست خورده دیگ اعتمادی به مردا نداره 

 

کلافه نفسی کشیدم و چشام و بستم کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم 

 

 

***