Cat noir and me : p4

Lady Dragon · 11:22 1399/10/04

و هانيه با پارت جدیدی در دست وارد می شود. 

سلام سلام. 

برین ادامه.. 

بعد از رفتن کت نوآر استاد به من گفت:مرینت من می خوام که به عنوان نگهبان بیای و در معبد دوره ببینی.

با تعجب پرسیدم:یعنی باید از پاریس برم؟

_نه،نه تاوقتی که هاک ماث رو شکست ندادید. وقتش که برسه خودم خبرت می کنم که با معجزه گر اسب بیای و آموزش  ببینی.

گفتم:حتما.استاد،میخواستم ازتون سوالی بپرسم که قدرت شما پاک کردن حافظه است،درسته؟

_بله درسته.من می تونم حافظه ی هر کس و هر زمانی رو پاک کنم.

با امیدواری گفتم:پس شما می تونید حافظه ی هر کسی که می دونه صاحبان معجزه آسا کی هستن رو پاک کنید؟

_درسته. با دو دستش نیزه را چرخاند و گفت:اوبلوین.

و بعد موجی تا سرتاسر شهر رفت.

گفت:الان حتی هاک ماث هم نمی دونه که کی هستن.

از او تشکر کردم و رفتم.

..................................

ساعت پنج،برج ایفل. 

.................................. 

_سلام بانوی من.

+سلام کیتی.

با هم به غروب آفتاب نگاه کردیم.

_واقعا قشنگه.

+آره خیلی.

_خب،با من چیکار داشتی؟

+می خواستم که بگی وقتی شرور شدم چه اتفاقاتی افتاد؟(در واقع می خواستم ببینم که وقتی شرور شدم هویتم رو لو دادم یا نه)

_اممممم، وقتی داشتیم می جنگیدیم من خواستم کتاکلیزم رو به یویو بزنم که دستم رو گرفتی تا به خودم بخوره و در آخر وقتی حواست پرت شد به یویو زدم.

+یعنی من چیزی بهت نگفتم؟

_خب،راستشو بخوای،یه چیزی رو بهم گفتی.

+(وای خدای من،نکنه بهش گفتم که من کیم?)بهت چی گفتم؟

کت نوآر به غروب آفتاب خیره شد

-بهم گفتی که کیو دوست داری.

+(من در اون لحظه سکته ی ناقص زدم.) چ‌چ‌چ‌چی؟(با امید به اینکه دروغ گفته باشم)خب کیو گفتم؟

-مدل معروف آدرین آگراست.

+(در اون لحظه اصلا نمی دونستم چی بگم.به یویوام خیره شدم)کت نوآر معذرت می خوام من من ...

انگار اصلا ناراحت نبود.سرش را پایین انداخت.به نظر خوشحال میامد.

_مهم نیست.اون پسر خوبیه.اگه دیگه کاری نداری من برم.

+خ‌خداحافظ.

و بعد بدون هیچ حرف اضافه ای من را هاج و واج تنها گذاشت. 

......................................... 

کت نوآر👈🏻 از روی پشت بام ها بالا و پایین کردم تا به خانه رسیدم و  از پنجره وارد اتاقم شدم:پلگ،پنجه ها داخل.

همه چیز را به پلگ گفتم.

_پلگ بانوم فکر کرد من ناراحتم،در حالی که من داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.ولی یه چیز رو نمی فهمم.

پلگ:چی رو؟

_چرا لیدی باگ از آدرین خوشش میاد ولی از من نه؟

پلگ:شاید چون آدرین بهتر از توعه.

گفتم:پلگ😠.یا شایدم به خاطر اینه که کت نوآر رو درست نمی شناسه.

پلگ:من از رابطه ی شما آدما هیچی نمی فهمم.دنیا واسه من مثل یه پنیره. گوشه ای و صاف و خوشمزه.

پنیر را به پلگ دادم:پلگ تو به غیر از پنیر دیگه هیچی رو نمی فهمی.

پلگ:آه پنیر عزیزم،بلاخره بهت رسیدم.

.............

لیدی باگ:از تراس به داخل اتاقم آمدم.تیکی،خالها خاموش.

تیکی:خب مرینت چی شد؟

روی تختم ولو شدم و گفتم:خب،خبر خوش اینه که بهش نگفتم که کی هستم و خبر بد اینه که...

مکثی کردم.

تیکی:خبر بد چیه؟چی شده!

گفتم:هیچی تیکی،من به کت نوآر گفتم که آدرین رو دوست دارم.وای تیکی فکرشو بکن.بهش گفتم کیو دوست دارم!اگه به خاطر این ناراحت بشه و بعد هم شرور بشه چی!اگه بخواد به آدرین صدمه بزنه چی؟😭😭😭

تیکی👈🏻آرام با خودم گفتم: مطمئنم که کت نوآر از خوشحالی بال در آورده.

+چی گفتی تیکی؟

_هیچی.زیادی نگران شدی.کت نوآر به جاش سعی می کنه که دلت رو به دست بیاره.

مرینت نشست و گفت:راستی تیکی،استاد چنگ به من گفت که باید چند وقت یکبار برای آموزش به معبد برم.اما نگفت کی!

روی دستش نشستم و گفتم:درسته،تو خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری.ولی الان باید به پروژه ی علمیت برسی.

مرینت دستش را به پیشانی اش زد و گفت:وای،پروژه ام.اصلا حواسم نبود.آخرین مهلتش فرداست. 

.

.

.

تمامید

نظر بدید. 

خداحافظ