Cat noir and me : p4
و هانيه با پارت جدیدی در دست وارد می شود.
سلام سلام.
برین ادامه..
بعد از رفتن کت نوآر استاد به من گفت:مرینت من می خوام که به عنوان نگهبان بیای و در معبد دوره ببینی.
با تعجب پرسیدم:یعنی باید از پاریس برم؟
_نه،نه تاوقتی که هاک ماث رو شکست ندادید. وقتش که برسه خودم خبرت می کنم که با معجزه گر اسب بیای و آموزش ببینی.
گفتم:حتما.استاد،میخواستم ازتون سوالی بپرسم که قدرت شما پاک کردن حافظه است،درسته؟
_بله درسته.من می تونم حافظه ی هر کس و هر زمانی رو پاک کنم.
با امیدواری گفتم:پس شما می تونید حافظه ی هر کسی که می دونه صاحبان معجزه آسا کی هستن رو پاک کنید؟
_درسته. با دو دستش نیزه را چرخاند و گفت:اوبلوین.
و بعد موجی تا سرتاسر شهر رفت.
گفت:الان حتی هاک ماث هم نمی دونه که کی هستن.
از او تشکر کردم و رفتم.
..................................
ساعت پنج،برج ایفل.
..................................
_سلام بانوی من.
+سلام کیتی.
با هم به غروب آفتاب نگاه کردیم.
_واقعا قشنگه.
+آره خیلی.
_خب،با من چیکار داشتی؟
+می خواستم که بگی وقتی شرور شدم چه اتفاقاتی افتاد؟(در واقع می خواستم ببینم که وقتی شرور شدم هویتم رو لو دادم یا نه)
_اممممم، وقتی داشتیم می جنگیدیم من خواستم کتاکلیزم رو به یویو بزنم که دستم رو گرفتی تا به خودم بخوره و در آخر وقتی حواست پرت شد به یویو زدم.
+یعنی من چیزی بهت نگفتم؟
_خب،راستشو بخوای،یه چیزی رو بهم گفتی.
+(وای خدای من،نکنه بهش گفتم که من کیم?)بهت چی گفتم؟
کت نوآر به غروب آفتاب خیره شد
-بهم گفتی که کیو دوست داری.
+(من در اون لحظه سکته ی ناقص زدم.) چچچچی؟(با امید به اینکه دروغ گفته باشم)خب کیو گفتم؟
-مدل معروف آدرین آگراست.
+(در اون لحظه اصلا نمی دونستم چی بگم.به یویوام خیره شدم)کت نوآر معذرت می خوام من من ...
انگار اصلا ناراحت نبود.سرش را پایین انداخت.به نظر خوشحال میامد.
_مهم نیست.اون پسر خوبیه.اگه دیگه کاری نداری من برم.
+خخداحافظ.
و بعد بدون هیچ حرف اضافه ای من را هاج و واج تنها گذاشت.
.........................................
کت نوآر👈🏻 از روی پشت بام ها بالا و پایین کردم تا به خانه رسیدم و از پنجره وارد اتاقم شدم:پلگ،پنجه ها داخل.
همه چیز را به پلگ گفتم.
_پلگ بانوم فکر کرد من ناراحتم،در حالی که من داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.ولی یه چیز رو نمی فهمم.
پلگ:چی رو؟
_چرا لیدی باگ از آدرین خوشش میاد ولی از من نه؟
پلگ:شاید چون آدرین بهتر از توعه.
گفتم:پلگ😠.یا شایدم به خاطر اینه که کت نوآر رو درست نمی شناسه.
پلگ:من از رابطه ی شما آدما هیچی نمی فهمم.دنیا واسه من مثل یه پنیره. گوشه ای و صاف و خوشمزه.
پنیر را به پلگ دادم:پلگ تو به غیر از پنیر دیگه هیچی رو نمی فهمی.
پلگ:آه پنیر عزیزم،بلاخره بهت رسیدم.
.............
لیدی باگ:از تراس به داخل اتاقم آمدم.تیکی،خالها خاموش.
تیکی:خب مرینت چی شد؟
روی تختم ولو شدم و گفتم:خب،خبر خوش اینه که بهش نگفتم که کی هستم و خبر بد اینه که...
مکثی کردم.
تیکی:خبر بد چیه؟چی شده!
گفتم:هیچی تیکی،من به کت نوآر گفتم که آدرین رو دوست دارم.وای تیکی فکرشو بکن.بهش گفتم کیو دوست دارم!اگه به خاطر این ناراحت بشه و بعد هم شرور بشه چی!اگه بخواد به آدرین صدمه بزنه چی؟😭😭😭
تیکی👈🏻آرام با خودم گفتم: مطمئنم که کت نوآر از خوشحالی بال در آورده.
+چی گفتی تیکی؟
_هیچی.زیادی نگران شدی.کت نوآر به جاش سعی می کنه که دلت رو به دست بیاره.
مرینت نشست و گفت:راستی تیکی،استاد چنگ به من گفت که باید چند وقت یکبار برای آموزش به معبد برم.اما نگفت کی!
روی دستش نشستم و گفتم:درسته،تو خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری.ولی الان باید به پروژه ی علمیت برسی.
مرینت دستش را به پیشانی اش زد و گفت:وای،پروژه ام.اصلا حواسم نبود.آخرین مهلتش فرداست.
.
.
.
تمامید
نظر بدید.
خداحافظ