💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 10

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/30 15:30 · خواندن 2 دقیقه
💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 10

«دوست دارم بروم سر به سرم نگذاريد

 

گريه ام را به حساب سفرم نگذاريد

 

 دوست دارم به پابوسي باران بروم

 

آسمان گفته که پا روي پرم نگذاريد

 

انقدر آينه ها را به رخ من نکشيد

 

اين قدر داغ جنون بر جگرم نگذاريد

 

چشمي آبي تر از آينه گرفتارم کرد

 

بس کنيد اين همه دل دور و برم نگذاريد

 

آخرين حرف من اين است، زميني نشويد

 

فقط از حال زمين بي خبرم نگذاريد.»

 

 

 

به لباس مشکی تنم نگاه کردم یاد گذشته افتادم 

 

« مرینت دخترم تو بهترین دختری هستی ک من دیدم ازت میخوام وقتی یه روز مردم لباس مشکی نپوشی هااا لباس سفید ای ک برات خریدم و بپوش» 

 

 

به لباس تو کمد نگاه کردم سفید بود برق میزد لباسام و عوض کردم اون و پوشیدم 

 

 

شال سفیدمم سر کردم...اصلا چند روزه غذا درست حسابی نخوردم مثل روح شدم 

 

 

مروارید در و باز کرد 

 

ـــ مرینت اماده ا..... 

 

با دیدن من حرفش و خورد و با غم نگام کرد 

 

لبخند تلخی زدم و گفتم: من امادم

 

رفتم پایین حوصله رانندگی هم نداشتم من و مروارید عقب نشستیم ادرین و ارین جلو وقتی رسیدیم پیاده شدم 

 

 

به کسی ک داشتن خاکش میکردن نگاه کردم یاد روز تشیح جنازه لوکا افتادم 

 

 

 

زمان گذشته #

 

 

دیدم تابوت لوکا رو گرفتن دارن میبرن 

 

 

داد زدم:  چیکار میکنین نامردا عشقم از تاریکی میترسه 

 

عشقم از تنهایی میترسه 

 

 

زمان حال #

 

بی حال نشستم کنار قبر مادرم 

 

 

سابین دوپنچنگ 

 

 

کم کم همه رفتن به مروارید گفتم برن میخوام تنها باشم اونم سری تکون داد و رفت من شدم تنهای تنها زیر لب گفتم:

 

 

ـــ مامانی تو ک قول دادی نری....  بی معرفت رفتی... اشکال نداره برو ولی یاد منم کنی هااا.... من ک منتظرت میمونم تا ابد.... مامانی اگ نیای متن خودم و میکشم... لوکا ک تنهام گذاشت تو دیگ چرا 💔🙂