💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 11

دیانا دیانا دیانا · 1400/09/01 10:19 · خواندن 2 دقیقه
💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 11

«ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

 

دل بی‌تو به جان آمد وقت است که باز آیی» 

 

 

 

 

* چند سال بعد *

 

از زبان 

 

♡ مروارید ♡

 

 

تو این سال آرین بهم اعتراف کردکهـ عاشقمه اما من فکر نکرده بودم جواب مرینت و چی بدم 

 

رفتم اتاق مرینت خواب بود....اخی چقدر ناز میشه وقتی میخوابه...رفتم اتاقم اماده شدم و رفتم سمت ماشین پورشه ام

 

ماشینم و کنار یه پارک نگه داشتم کهـ یه دختر کوچولو گفت 

 

دختره: خاله میشه یک گل بخرید 

 

اشک تو چشام جمع شد...این با این سنش چرا کار میکنه اخه ای خدااا 

 

دختر: خاله چرا گریه میکنین حرف بدی زدم 

 

ـــ نه گلم.... دلت میخواد باهم بریم غذا بخوریم 

 

دختر: اما خاله من کهـ پولی ندارم 

 

لبخندی زدم و گفتم 

 

ـــ اشکالی نداره اونش با من

 

سوار ماشینم کردمش سقف و باز کردم

 

دختر: خاله چه ماشین قشنگی دارید 

 

ـــ ممنونم عزیزم...حالا بگو اسمت چیه؟

 

دختر: من اسمم رها عه 

 

ــ خوشبختم گلم چه اسم قشنگی اسم منم مرواریده 

 

رسیدیم خونه ماشین و پارک کردم یه نگاه به رها کردم دیدم با دهانی باز خونه رو دید میزنه خندم گرفت 

 

در و باز کردم مرینت و دیدم 

 

ـــ سلام اجی 

 

 

***

 

☆ مرینت ☆

 

 

یهو یکی از پشت سرم گفت 

 

ـــ سلام اجی

 

برگشتم مروارید بود 

 

ـــ سلام گلم 

 

مروارید: مهمون نمیخوای

 

ــ مهمون؟

 

مروارید:رها بیا 

 

از پشتش یه دختر بچه با چشمای طوسی و موهای طلایی اومد بیرون چقدر قشنگ بود 

 

ـــ این خانم خوشگله رو از کجا اوردی؟

 

مروارید: نمیدونم تو خیابون بود...گرسنه هم بود گفتم بیارمش بهش کمک کنیم 

 

ـــ عزیزم شما اسمش چیه؟

 

رها: من رها ام اسم شما چیه؟

 

ــ منم مرینتم

 

دلم به حالش سوخت تو این سن باید درس بخونه نه کار کنه...بهتره خودم بزرگش کنم به عنوان یه خواهر